*دیدهی مُشَجَّر
کسی چه میداند! زندگی سراسر اتفاق است و نامعلوم! امان از روزی که بدانی آخر قصه چیست! آنگاه تو میمانی و هزاران افسوس و ناراحتی!
باز آمد! اما حس میکنم کمی مریض احوال است! نمیدانم چرا و این چرا بدجوری دلم را میسوزاند!
کاش جرئت داشتم. اندکی جرئت داشتم و بروم دستش را بگیرم و بگویم جانانم چه شده؟ اما، این وصلهها به ما نمیچسبد! من و جرئت؟ اوه بیخیال، هرکسی که من را میشناسد، میداند که یک بزدلِ به تمام معنا هستم! ای کاش! میتوانستم به او بگویم که چه حسی دارم. اما نمیدانم چرا همان موقع که سعی میکنم پاهای لرزانم را به حرکت در بیاورم، زنجیری میآید و من را به این میزِ کافه به بند میکشد. فقط میتوانستم از این فاصله رخ زیبایش را مشاهده کنم. نگویم برایتان چه شاهکاری است! چشمانش، همیشه باعث میشود در جنگلش گم شوم، اما میدانی جانا؟ گم شدن در جنگلت، بهتر از بودن در این صحرایِ تردید و بیجرئتی است! مانند همیشه قهوهی شکر دار سفارش داد! معلوم است که تلخی را دوست ندارد! مذاقش همانند سیمایش شیرین است! صورتی گرد دارد و آنقدر درخشان است که خورشید در برابرش هیچ و پوچ حساب میشود! قدش را نمیدانم چند است اما همیشه کفش پاشنه بلند میپوشد. گویا نمیخواهد کسی بفهمد او قدش کوتاه است.. شاید هم از آن کفشها خوشش میآید! میدانید؟ اصلاً دلیل من برای کافه آمدن او است! وگرنه هر انسان عاقلی که جایِ من باشد هنگامی که تایم کار کردنش تمام شود، همانند جت روانه میشود به خانه تا کمی خستگیِ تنش را فراری دهد! اما من تمام مشکلات را به جان میخرم تا کمی نگاهی به رخِ دوستداشتنیات بیندازم! کاش هر روز بخاطر کتاب خواندن به اینجا نمیآمدی! کاش برای دیدن دوستهایت به اینجا نمیآمدی! کاش برای یکبار هم شده برای من میآمدی! افسوس! افسوس که هیچگاه نگاهت به میزِ کناری نیفتاد! به آن میزی که آن گوشه، در قسمتِ تاریک و دنجِ کافه قرار دارد و مردی که با چشمانش سعی دارد عشقش را به تو ابراز کند اما انگاری تو نمیفهمی چشمانم چه میگویند! نمیدانم این وضع تا کِی ادامه دارد! فعلاً که در این صحرایِ دو راهی گیر افتادهام! نمیدانم به تو بگویم یا فقط از دور نظارهگر باشم تا یک وقتی از دستت ندهم! اما آخر این قصه مشخص است! یا انتظار است یا مرگ! مرگ به دست تو یا اَجَل! مرگم نده جانان!
دیده: چشم
*مُشَجَّر: درختکاری شده، درخت دار ( منظور چشم جنگلی یا چشم سبز )