تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [انشا های کاربران]

L

Lidiya

مهمان
?بسم الله النور ?

با سلام به دوستان عزیز کافه نویسندگان

در این تاپیک می توانید انشا های زیبای خود را با ما به اشتراک بگذارید تا همگی از خواندن نوشته های شما لذ*ت ببریم.

_ شرکت در تاپیک برای عام آزاد می باشد.
_ عنوان و موضوع در ابتدای پست ذکر شود.

?با آرزوی موفقیت و پیشرفت قلم شما عزیزان ?

 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
*دیده‌ی مُشَجَّر

کسی چه می‌داند! زندگی سراسر اتفاق است و نامعلوم! امان از روزی که بدانی آخر قصه چیست! آن‌گاه تو می‌مانی و هزاران افسوس و ناراحتی!
باز آمد! اما حس می‌کنم کمی مریض احوال است! نمی‌دانم چرا و این چرا بدجوری دلم را می‌سوزاند!
کاش جرئت داشتم. اندکی جرئت داشتم و بروم دستش را بگیرم و بگویم جانانم چه شده؟ اما، این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد! من و جرئت؟ اوه بیخیال، هرکسی که من را می‌شناسد، می‌داند که یک بزدلِ به تمام معنا هستم! ای کاش! می‌توانستم به او بگویم که چه حسی دارم. اما نمی‌دانم چرا همان موقع که سعی می‌کنم پاهای لرزانم را به حرکت در بیاورم، زنجیری می‌آید و من را به این میزِ کافه به بند می‌کشد. فقط می‌توانستم از این فاصله رخ زیبایش را مشاهده‌ کنم. نگویم برایتان چه شاهکاری است! چشمانش، همیشه باعث می‌شود در جنگلش گم شوم، اما می‌دانی جانا؟ گم شدن در جنگلت، بهتر از بودن در این صحرایِ تردید و بی‌جرئتی است! مانند همیشه قهوه‌ی شکر دار سفارش داد! معلوم است که تلخی را دوست ندارد! مذاقش همانند سیمایش شیرین است! صورتی گرد دارد و آن‌قدر درخشان است که خورشید در برابرش هیچ و پوچ حساب می‌شود! قدش را نمی‌دانم چند است اما همیشه کفش پاشنه بلند می‌پوشد. گویا نمی‌خواهد کسی بفهمد او قدش کوتاه است.. شاید هم از آن کفش‌ها خوشش می‌آید! می‌دانید؟ اصلاً دلیل من برای کافه آمدن او است! وگرنه هر انسان عاقلی که جایِ من باشد هنگامی که تایم کار کردنش تمام شود، همانند جت روانه می‌شود به خانه تا کمی خستگیِ تنش را فراری دهد! اما من تمام مشکلات را به جان می‌خرم تا کمی نگاهی به رخِ دوست‌داشتنی‌ات بیندازم! کاش هر روز بخاطر کتاب خواندن به اینجا نمی‌آمدی! کاش برای دیدن دوست‌هایت به اینجا نمی‌آمدی! کاش برای یک‌بار هم شده برای من می‌آمدی! افسوس! افسوس که هیچ‌گاه نگاهت به میزِ کناری نیفتاد! به آن میزی که آن گوشه، در قسمتِ تاریک و دنجِ کافه قرار دارد و مردی که با چشمانش سعی دارد عشقش را به تو ابراز کند اما انگاری تو نمی‌فهمی چشمانم چه ‌می‌گویند! نمی‌دانم این وضع تا کِی ادامه دارد! فعلاً که در این صحرایِ دو راهی گیر افتاده‌ام! نمی‌دانم به تو بگویم یا فقط از دور نظاره‌گر باشم تا یک وقتی از دستت ندهم! اما آخر این قصه مشخص است! یا انتظار است یا مرگ! مرگ به دست تو یا اَجَل! مرگم نده جانان!

دیده: چشم
*مُشَجَّر: درخت‌کاری شده، درخت دار ( منظور چشم جنگلی یا چشم سبز )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
چرا از یک جنس نیستیم؟

او آمد! منتظرش بودم! از شوق انتظار، در پوست خود نمی‌گنجیدم. در مقابل هم ایستاده بودیم. اجازۀ لم*س دستان همدیگر را نداشتیم. قانونی نانوشته‌ای بود میان من و او . برای هردویمان صلاح بود، رعایت این قانون! زیرا نقض آن باعث ناراحتی دیگری و از بین رفتن دیگری می‌شد. با اینکه مخالف هم بودیم، اما عشق همچون غنچه‌ای درونمان جوانه زده بود. صورت با‌نشاط و با‌طراوتش چه زیباست! حتی خورشید هم در پی حسادت به وی است! قلبِ زلالش به حدی شفاف است که روی خود را می‌توانم در آن ببینم! هر چقدر هم قربان صدقه‌اش بروم، کم است. در شب، زیبایی‌اش صد برابر می‌شود! ای کاش می‌شد که دستان وی را بگیرم.. اما حیف! حیف که نمی‌توانم با این دستانِ پر‌ حرارت، دستان آن الهه‌ی زیبایی را بگیرم. از خداوند سپاس‌گزارم که همچین لیلی‌ای را نصیبم کرده.. اما، اما از تهِ تهِ دلِ آتشینم، مقداری گله‌مندم که چرا ما ضد هم هستیم؟ گاهی اوقات در هراسم که نکند کسی بیاید و دلِ روشنِ مع*شوقِ مرا ببرد و من از یاد وی بروم! کسی که از جنس وی است نه مخالف جنس آن! نماد من، نماد روشنایی و نماد او هم نماد روشنایی است. اما در عجبم! چرا ما از یک جنس نیستیم؟ آری! متاسفانه منِ آتش، عاشقِ آب شده‌ام و هم راضی‌ام و هم ناراضی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,788
14,701
168
×دلمرده×
یک اتاقی بود، ته آن راهروی تنگ، کنار بالکن زندانی شکل...آن جا یک گلدانی روییده بود. کسی ندیده بودش، کسی نبوییدش. اون رویید و رویید. وقتی که بین آن سیاهی های اتاق و سرمای زمهریرش شد بوته گل کوچک سبز و ارغوانی، در اتاق باز شد و نور تابید. آن گلدان را برداشتند و گذاشتند وسط سفیدی ها...
روز اول خوشحال بود و دلش گرم...
روز دوم می خندید ولی دلش گرمای اولین روز را نداشت.
روز سوم از آن طرح لبخند خبری نبود و باقی روزها او دلش لک زده بود برای آن کنج تیره و تار که هیچ نوری حق ورود نداشت. آن اتاق نورانی همه چیز داشت، مثلا گلدان کاکتوس داشت، گلدان گل های بنفشه اش روز به روز زیباتر می شد. در آنجا همه بودند ولی دل گلدان ارغوانی نبود.
گاهی می شود دل نکند...بله میشود دل نکند و تا ابد و یک روز دلتنگ ماند.
این چه قانونی است که میگوید دل بکنی فردایش فراموش میکنی؟ من که ندیدم گلدان ارغوانی و دلمرده فراموش کند و به محیط جدید حیاتش دل ببندد.
اگر آن گلدان ارغوانی نماد یکی از ما آدم ها باشد، پس دختری که نامزدش او را در کافه تنها گذاشت و رفت، تاالان که گوشه ی خانه اش مشغول طراحی بوم نقاشی جدیدش است هم نتوانسته دل بکند...
یا آن مادری که در آخرین اتاق دوازده در شش متر خانه ی سالمندان است هم نتوانسته با اتاق جدیدش اُخت شود....
یا آن زنی که مهاجرت کرد به سرزمینی غیر از سرزمین خودش...
و من...
من هم نتوانسته ام دل بکنم...
تو هم دل نکن، چون همراه دلت، همه چیزت خاک می شود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
تکیه به عشق

زندگی حاصلی از اتفاقات است. اتفاقاتی که ناگهانی و بدون پیش بینی بر سر راهت ظاهر می‌شوند. مانع یا فرصت؛ ممکن است هر یک از این‌ها باشد یا شاید هم یک چیز خیلی خیلی غیر منتظره! دست در دست هم خوشحال و خندان راهی بیرون می‌شویم. حوالی غروب کردن آفتاب و بوی نمِ خاک و خِش‌خِش برگ ها در فصل برگ‌ریزان؛ عجیب هوا دو نفره است! همه چیز عالی است. خوشبخت‌ترین فرد جهان بی شک من هستم. اما دلشوره‌ای امانم را بریده است. عجیب است، در این لحظات دلشوره چه کاره است؟! خودم هم درکی نمی‌کنم. راهی تا آن محل دل انگیز، پارک (...) نمانده بود دست‌های یار گرم بود و سوزِ سردی هوا را بر من کمتر می‌کرد. با هم قدم بر می‌داشتیم، شانه به شانه هم. تنها یک میان‌بُر نسبتاً طولانی مانده بود به پارکِ زیبا، اما تاریکی و مخوف بودن میان‌بُر چنگی به دلم و فرصتی دوباره به دلشوره‌ام برای مانور و خودنمایی داد. دست یار را محکم چنگ زده و عرق سرد نشسته بر روی پیشانی‌ام را پاک کردم و همراه با او تندتر به سمت انتهای میان‌بر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم که ناگهان.. ناگهان صدایی، حجمِ عظیمی از استرس را درون من تزریق کرد و گویا در درونم آشوبی به پا شده بود.. مردی با قدی متوسط، ایستاده در زیرِ نورِ مهتاب و نصفِ صورتش را با شال گردنی پوشانده بود؛ به همراه چاقویی برنده و تیز در دست با صدایی آمیخته به تهدید گفت:
- آهای شما کفترای عاشق، یا با زِبون خوش اون کیف پول قشنگتون رو می‌دید یا خودم میام تا همراه ایشون بگیرمش!

سپس به چاقوی در دستش که نور ماه بر روی آن می‌تابید و حسابی درخشش را به رخ ما می‌کشید اشاره کرد.. طوفانی در دلم برپا بود، دلم همانند کشتی در طوفان این‌طرف و آ‌ن‌طرف می‌رفت و گویا قصد توقفی در این طوفان نبود! نمی‌دانم آخرش کشتی در طوفان جان سالم به در می‌برد یا نه.. یار با لبخند اطمینان بخشی نگاهم کرد و در چشمانش می‌توانستم ببینم ک می‌گوید نگران نباش جانان؛ خودم حلش می‌کنم. سپس رفت جلو و لبخندی به دزد زد و گفت:
- نیازی به خشونت نیست، بفرما این ساعت قیمتی را بگیر.

و مشغول باز کردن ساعت خویش شد، البته انگار ظاهراً مشغول بود؛ دزد هم وقتی فهمید حرف‌هایش تاثیر خود را داشته و یار تسلیم تهدید وی شده، خیالش آسوده و کمی نرم شد. گویا که دزدک تازه‌کار بوده، حلقه ی دستش به دور چاقو را شل کرد که این حرکت از چشمان تیزبین یار دور نماند؛ با یک حرکت سریع، چاقو را از دست دزد در آورد و به سمت دیگر، دورتر از جای فعلیشان پرت کرد. چند ثانیه ای از این حرکت نگذشته بود که با زانو لگدی به شکم آن دزدِ نگون‌بخت زد که ناله اش بلند شد و خم شد در همین حین آرنج خود را بالا برد و کوبید بر ک*مر آن بیچاره و ناک‌اوت‌اش(ضربه فنی) کرد. حال من چیزی بینابین تعجب و ترس بود! تعجب از اینکه چه ساده او، آن مردک را نقش بر زمین کرد! و ترس از اینکه حالش خوب است؟ هنگامی که بازگشت پیشِ من ، باز همان لبخند را داشت، دستم را اسیر دستانش کرد و به سوی انتهای میان‌بر راه افتاد. چیزی نگفتم؛ در دل خدا را شکر کردم.. سرم را به عقب برگرداندم تا مشاهده کنم وضعیت دزد چگونه است؛ صورت رنگ پریده و ترسیده او را دیدم که با عجز و ناتوانی از جای خود بلند می‌شد و به سرعت فرار کرد، فرارش به گونه ای بود که انگاری چند پای دیگر هم قرض کرده تا سریع‌تر در برود. تا به پارک برسیم، نصفه شب شده بود و ستاره‌ها و ماه حسابی رخ نمایان کرده بودند و براق بودن خویش را پز می‌دادند. نشسته بر روی نیمکتی زیر نورِ الماسِ آسمان، غرق در صحبت از هر موضوعی.. دیگر خبری از دلشوره‌ام نبود! از قضایا پیداست که کشتی در طوفانِ سهمگین، جان سالم به در برده است! خداوند عجیب امروز نگاهش بر روی ماست، لحظه ای نگاهش را بر نمی‌دارد از بندگانش.. لحظه‌ای غافل نمی‌شود، نمی‌گذارد گمراه شویم از راه درست.. حیف که بعضی از ماها قدرشناس نیستیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
چرا متفاوتیم؟

آفتاب مانند گلوله‌ای آتش، اشعه‌هایش را به سویم شلیک می‌کرد.. چند ساعتی می‌شود که منتظرش هستم! چشمانم از شدت انتظار خشک شده‌اند. ترس بر روی دلِ نازکم خط می‌اندازد. هراس از این دارم ک نکند مرا دیده باشد؟ یا نکند به مکان دیگری رفته باشند؟ بی او من چه کنم؟ در این قبرستان تنهایی فقط اوست که با آمدنش جان تازه‌ای به منِ درنده می‌بخشد! در همین فکرها بودم ک آمد! سریع از جایِ خود بلند شدم تا واضح تر ببینم آیا خودش است یا اینکه آهوی دیگری را با وی اشتباه گرفتم! در کمال تعجب خودش بود! آری! در جای خود فوری پنهان شدم تا مبادا من را ببیند و بترسد! آهوی تیله سیاهم! نرم و طنازانه راه می‌رفت و دل من را با خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. غافل از اینکه نمی‌داند، نمی‌داند پلنگی پنهان در علف ها نظاره‌گر وی است! نظاره‌گر عشوه‌‌های وی است! نمی‌داند من عاشق و دلداده‌ی وی شده‌ام.. کاشکی حداقل می‌دانست و این‌گونه مرا عذاب نمی‌داد! اما.. اگر می‌فهمید ممکن بود برای همیشه از اینجا کوچ کنند و بروند! من مانده‌ام بین گفتن و نگفتن حقیقت! بگویم؟ یا نگویم؟هرکدام را گویم عذابی بر من نازل می‌شود.. مانده‌ام تحمل کدام‌اش آسان‌تر است!؟ رفتنش، یا انتظار زیاد و چند دقیقه دیدن رخِ زیبایش.. یکی نیست بگوید تو در بین این همه ماده پلنگ ، چرا رفتی سراغِ شکار خودت! باور کنید یا نه بارها از این دل پرسیدم! اما هربار جوابی می‌دهد که من پشیمان می‌شوم از سوالم.. ی باری پرسیدم چرا او!؟ با لطافت و عشق پاسخ داد:
- هرچه بگویم کم است! بدن ظریف و نرم او، قامت کوتاهش، جست و خیز‌هایش که شیطنت چاشنی‌اش است، زیباییِ دلفریبش و در نهایت چشم‌های بادامیِ شب مانندش! می‌خواهم ماهِ این چشم‌ها باشم! همان‌قدر که درخشنده‌ام پر نفوذ باشم در قلبش!

آسمان، زمین، خورشید، ماه و ستارگان، همه و همه در پی حسادت به او هستند! وگرنه اگر حسادتی در کار نبود یقینا به او رسیده بودم! حیف! حیف که متفاوتیم از هم! افسوس! اگر فقط کمی شباهتی داشتیم، جرقه‌ی جرئت در من زده می‌شد و به سویش می‌رفتم اما افسوس! دیگر وقت رفتن بود! رفتن به خانه... برای بار آخر نگاهی به سوی معشوقم انداختم، که ناگهان نگاهش به نگاهم گره خورد! سخت در جای خود خشک شده بودیم! از همین فاصله می‌توانستم ترسی را که در چشمانش لانه کرده را ببینم.. نمی‌دانستم چه کنم! آیا الان فرصتی است ک بهش نشان دهم علاقه دارم؟ یا شاید هم باید این علاقه در سینۀ بدن خال خالی‌ام دفن کنم؟ او زودتر از من به خودش آمد و فرار کرد! رفت و فرصتی به من نداد برای ابراز علاقه‌ام! ناامید و دل شکسته، راهی خانه شدم... . او فردا و روز‌های بعدی هم نیامد! یقین دارم ک رفته‌اند! چه آسان او از من فرار کرد بدون دادن هیچ فرصتی.. من مانده‌ام و یک دل شکسته و گریان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
1,384
1,730
133
19
از خلوچلستان
وضعیت پروفایل
همیشه کسی هست که بشه لبخندت :)
احساسات خیالی یک مترسک
صدای خنده های پر سر و صدا و پور شور آنها بار دیگر گوش هایم را نوازش کردند و زنگ شورع روز دیرگ را به صدا درآوردند . مانند روز های گذشته ، نظاره گر بازی های کودکانه و گفت و گو های شیرین مادر و پدر آن دو کودک بودم . گویی هیچگاه قرار نیست ، از دیدن خنده های آن بچه ها هنگام بازی و گرمای آغو*ش خانواده ی کوچکی که دارند ، حسرت نخورم و آنها هم هیچگاه از تکرار این لحظات حسرت بار خسته نشوند .

کاش میشد ... احساسات آنها رادرک کنم ! اما من جز یک موجود کاهی چیزی بیشتر نیستم . نمیدانم چرا که هرگاه سخن از قلب کاهی و سرد خود میکنم ؛ سرور بزرگ تغییر رنگ می دهد و خشمگین میشود و دانه های سنگین کوچک تیله ای را از جیب های خود ، همچون پرتاب تخمه های هندوانه که کودکان به سوی یک دیگر پرتاب می کردند او نیز بی رحمانه بر وجود من پرتاب میکرد.

برای تنبیه خود به خاطر گلایه برای قلب بی احساسم آماده شدم . گلوله های یخ سرد بی رحمانه بر سرم آوار می شدند ، اما من جز یک جا ایستادن کاری بیشتر از دستم بر نمی آمد . هیچگاه هنگام تنبیه ، پایی برای فرار به یک جای گرم و خشک نداشتم ، دستانی برای محافظت از صورتم در مقابل سیلی های سپاه عظیم قطرات خشمگین سرد نداشتم ، قدرتی نداشتم تا بتوانم از زیر تنبیه فرار کنم .

زمانی نگذشت ، که خسته از درد های بی رحمانه ی آوار شده بر سرم ، بار دیگر به التماس سرور بزرگ افتادم تا شاید دلش به رحم بیاید و این قطرات سرد را همچون آبنبات از جیب هایش بر سر من آوار نکند ؛ اما شاید تقصیر خودم است که احساس نمیکنم این اتفاق تنبیه است یا لحظاتی شیرین ناب است ؟!

دیگر توان شکنجه توسط شکنجه گر دوم را نداشتم ، اما از التماس های بی جواب هم خسته شده بودم ... پس بی حرکت در مقابل تنبیه سخت خود ایستادم . او با سلاح سهمگینش باد عظیم سرد ، مرا که تکه کاهی خیس شده بیشتر نبودم ، تنبیه کرد .

کاش میتوانستم، خیس شدن زیر باران و شکنجه توسط باد را حس کنم تا شاید حس شیرینی باشد و نه یک تنبیه سرد برای یک مترسک بی حرکت بدون احساس باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا