[اپیزود اول]
نمیدونم!
(مکث)
نمیدونم چرا دارم برات مینویسم!
(سکوت)
شاید که دوباره دلم میخواد دعوا کنیم...شاید هم دلم تنگ شده و کسی مثل تو تاحالا توی زندگی من سر درنیاورده. نمیدونم!
شاید وقتشه این دوری تموم شه، ولی مگه تو تازه نرفتی؟! پس چرا برای من مثل سال میگذره؟
(مکث)
نمیدونم...هیچوقت نمیدونستم. هیچوقت کافی نبودم. ولی در کمال ناباوری، تو به من احساس زنده بودن میدادی؛ یه حسی که بعد از تو درکش نکردم قبل از تو هم همینطور. همه از من متنفرن، من یه لجنزارم و ماهیهای مردهام تیکههای قلبمن.
(آه)
وقتی من هستم، کسی نمیفهمه! من هیچوقت نبودم؛ تو!
آه...تو!
تو حس زیبای چای توی سرمای زمستونی، حس بوی چمن بارون زده...حس زنده بودن و تپیدن قلبم!
(سکوت)
همیشه میخواستم بدونم...چه مشکلی داشتم؟ چرا؟ چرا هیچکس، نه! چرا هیچوقت برای هیچکس کافی نبودم؟ میخواستم بدونم مگه من چمه؟ که حتی تویی که تموم وجودمو بهت دادم، بهترین لحظهها حتی تو ناراحتترین حالت ممکن که بودم برای تو خوشحال میشدم و مثل عروسک، لبخند دوخته شده تحویلت میدادم؛ تو دیگه چرا؟!
(مکث)
من نباشم...هیچکس نمیفهمه، کسی تو روزنامه اخبار واسهام چاپ نمیکنه، کسی واسهام آهنگ ناراحتکننده تو رادیو درخواست نمیده و هیچکسِ هیچکس برای رفتنم اشک نمیریزه حتی آسمونم ابری نمیشه یا گلها پژمرده نمیشن؛ اما محاله تو نباشی! اصلاً حرفشم نزن! هیچکس نمیخنده، هوا ابریه، آسمون کدره و تار، چشم هیچکس واضح نمیبینه...یه حس خلع تنهایی تو وجودم ریشه میزنه، مثل تموم وقتهایی که توی زنگ تفریح میموندم گوشۀ دیوار، کز کرده...
(کمی ناراحت)
چون تو نیومده بودی.