تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ترجمه ترجمه رمان فرزند آب و هوا | کیانا محمودی نیا

مترجم انجمن
مترجم انجمن
Feb
90
405
83
Library :)
ترجمه رما‌‌ن: فرزند آب و هوا
نویسندگان: شینکای ماکوتو، کوبوتا واتارا
SHINKAI Makoto , KUBOTA Wataru
مترجم: کیانا محمودی نیا
ژانر رمان: عاشقانه، کمدی، زندگی‌نامه

خلاصه داستان:
پسر و دختری سرنوشت‌شان در عصری که تعادل آب و هوا به هم خورده، به یکدیگر گره می‌خورد.
هوداکا، دانش‌آموز دبیرستانی که از خانه‌اش در جزیره‌ای دور از ژاپن فرار کرده، با هینا ملاقات می‌کند، دختری با قدرت اسرارآمیز که می‌تواند تنها با دعا کردن هوا را آفتابی کند.
"آن روز ما، دنیا را تغییر دادیم... ."
 
آخرین ویرایش:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg

‌‌
مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن ر‌مان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.


‌‌
برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.


‌‌
الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد ر‌‌مان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.


‌‌
برای درخواست طرح جلد ر‌مان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.


‌‌
و زمانی که ر‌‌مان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.
‌​


‌‌
موفق باشید!

| مدیریت تالار ترجمه |

 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Feb
90
405
83
Library :)
داستانی که از تو شنیدم چنین چیزی بود:
در زیر آسمان بارانی مارس، سوت بلند کشتی نشان می‌دهد که بدنه عظیم کشتی آب دریا را می‌شکافد و از بندر خارج می‌شود.
نتیجه‌اش هم می‌شود کشیده شدن صندلی من روی پارکت‌های کشی. بلیط من برای کابین درجه دو است، یعنی نزدیک ترین کابین به پایین کشتی.
سفر به توکیو بیش از ده ساعت طول می‌کشد. این را می‌دانم چون برای دومین شب در زندگی‌ام در حال سفر به توکیو، روی عرشه کشتی می‌ایستم و به سمت پله های تراس می‌روم.
اولین بار دو سال و نیم پیش بود.
بعد از اتفاقی که آن موقع افتاد، تقریبا همه شایعات شهر و مدرسه درمورد من بود:
- اون سابقه داره!
گاه و بی‌گاه حتی می‌شنیدم که مردم من را به یکدیگر نشان می‌دادند و پچ پچ می‌کردند.
- شنیدم هنوز تحت تعقیبه!
آن روزها مرکز شایعات بودن من را آزار نمی‌داد، درواقع اگر آزارم می‌داد برایم عجیب بود!
چون در آن مدت همه فکر و احساسات من در توکیوی تابستانی آن‌ سال گیر افتاده بود.
من هیچوقت به هیچ کس، درباره آنچه در آن تابستان رخ داده بود چیزی نگفته بودم.
نه به پدر و مادرم، نه دوستانم، نه پلیس.
حالا با همه چیز‌های مهم که آن لحظات اتفاق افتاده‌بودند منِ هجده ساله دوباره به سمت توکیو راه می‌افتم؛ اما این بار برای همیشه آنجا خواهم ماند.
و بالاخره او را میبینم... .
پشت دنده هایم گرمای شدیدی احساس می‌کنم و حدس می‌زنم گونه هایم گر گرفته باشند، دلم می‌خواهد هرچه زودتر زیر نسیم دریا باشم. پس سریع‌تر از پله‌ها بالا می‌روم.
در بالای تراس عرشه، هوای سرد به صورتم می‌خورد و نفس عمیقی می‌کشم. سعی می‌کنم قطرات باران را روی هوا بنوشم.
باد هنوز سرد، اما پر از نوید بهار است.
و این بهار بالاخره از دبیرستان فارغ التحصیل شدم و حالا در پذیرش این واقعیت، با تأخیر آرنج هایم را روی نرده عرشه تکیه می‌دهم و به عقب نشینی جزیره در خشکی خیره می‌شوم. سپس تمرکزم را به آسمان بادگیر معطوف می‌کنم. تا آنجا که من می‌توانم ببینم رق*ص قطرات بی‌شمار باران در آسمانِ بسیار دور از من بر پهنه نیلی آن به پاست... .
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Feb
90
405
83
Library :)
درست در این لحظه می‌لرزم و آسمان را می‌بینم که با ابرهای چترمانند برآمده و محاصره می‌شود. دوباره دارد تکرار می‌شود!
بی اختیار چشمانم را روی هم فشار می‌دهم. همانطور که درآنجا ایستاده‌ام باران به صورتم می‌خورد و صدای چلیک چلیک آن در گوش‌هایم طنین انداز می‌شود.
در دو سال و نیم گذشته بارندگی مانند نبضی قطع نشدنی بوده. مهم نیست چقدر نفس خود را حبس می‌کنی؛ مثل نوری که از پلک‌هایت می‌گذرد، مهم نیست چقدر می‌توانی آنها را محکم بفشاری. یا مثل قلبی که هرگز ساکت نمی شود، مهم نیست که چگونه سعی می‌کنی آن را آرام کنی.
به آرامی نفسم را بیرون می‌دهم و چشمانم را باز می کنم.
...باران
سطح سیاه اقیانوس طوری موج می‌زند که انگار با مکیدن باران به اعماق بی‌انتهایش دارد نفس می‌کشد. انگار آسمان و دریاها با هم توطئه می‌کنند تا سطح اقیانوس را بالا ببرند.
به خاطر ترسی که از درونم نشأت می‌گیرد؛ ثانیه‌ای احساس می‌کنم قرار است از درون بشکنم و پراکنده شوم.
ناخودآگاه نرده را فشار می‌دهم.
"عمیق نفس بکش"
مثل همیشه او را به خاطر می‌آورم.
چشمان درشت و پر جنب و جوشش، لحن پر انرژی و پویای صدایش، موهای بلندی که همیشه بالای سرش خرگوشی بسته شده‌بودند.
"فکر کن"
همه چیز درست است.
او اینجاست و زنده است، در توکیو.
تا زمانی که او اینجاست من پیوند محکمی با این دنیا دارم... .
"گریه نکن هوداکا!"
این همان چیزی بود که آن شب در هتل ایکبوکورو به من گفته‌بود. همان هتلی که بعد از فرار پناهگاه‌مان بود.
صدای باران روی پشت بام مثل طبل در دوردست بود که با صدای ملایم و مهربانش درهم می‌پیچید. رایحه شامپویی که استفاده کرده بودیم به یاد داشتم. پوستش که در تاریکی اتاق مانند یک تکه الماس می درخشید... .
همه این‌ها آنقدر زنده هستند که من فراموش می‌کنم دیگر آنجا نیستم.
شاید ما هنوز در آن هتل هستیم و من فقط آینده‌ام را در یک کشتی تصور کرده‌ام!
مانند طلسم دژاوو.
شاید جشن فارغ التحصیلی دیروز و کشتی همه توهم باشند و واقعیتِ من هنوز در آن هتل در رختخواب آرام خوابیده باشد.
صبح که از خواب بیدار می‌شود، بارانی که با شدت می‌باریده متوقف شده‌، او در کنارش خواهد بود، جهان مانند همیشه خواهد بود، و روال عادی روزانه دوباره شروع خواهد شد!
سوت بلند کشتی تمام خیالاتم را می‌دزدد و مرا دوباره در حال، گیر می‌اندازد... .
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Feb
90
405
83
Library :)
نه. این درست نیست!
دوباره روی نرده آهنی تمرکز می‌کنم... .

بوی جزر و مد، و شبح مبهم جزیره که تقریبا در افق ناپدید شده؛ این درست نیست!
اینجا دیگر آن شب نیست!

این اتفاق‌ها خیلی وقت پیش افتادند.
منی که در کشتی تکان می‌خورم، واقعی‌ام!
باید درموردش فکر کنم، واقعاً باید فکر کنم! باید همه چیز را از همان ابتدا به یاد بیاورم.
برای شروع، در حالی که به باران خیره می‌شوم، سعی می‌کنم افکارم را روی هم بریزم.
باید قبل از اینکه دوباره ببینمش، بفهمم چه اتفاقی برای ما افتاد.

یا حتی اگر نتوانم آن را درک کنم، حداقل باید بدانم آن روز چه چیزی سرمان آمد؟ چه چیزی را انتخاب کردیم؟
وقتی که دوباره ببینمش چه چیزی باید به او بگویم؟
همه چیز باید از همان‌جا شروع شده باشد... . بله، احتمالاً آن روز بود!

روزی که برای اولین بار آن را دید.
چیزی که درمورد آن روز برایم تعریف کرده بود، آغاز همه چیز بود.

* * *

ظاهراً مادرش چند ماهی می‌شد که چشمانش را باز نکرده بود. اتاق کوچک بیمارستان مملو از بوق مانیتورها، دستگاه تهویه هوا و صدای مداوم بارانی که بر پنجره می‌کوبید شده‌بود.
مانند فضای خاموش مخصوص اتاق‌های بیمارستانی که برای مدت طولانی اشغال شده‌بودند، گویی از این جهان بریده‌بود.

روی چهارپایه‌ای کنار تخت نشست و دست استخوانی مادرش را فشار داد.
تماشا می‌کرد که چطور ماسک اکسیژن به طور منظم مه آلود می‌شد؛ سپس به مژه‌های مادرش که اکنون همیشه پایین بودند نگاه کرد.

با وجود سنگینی اضطراب دعا می‌کرد.
- لطفا بذار مامان بیدار بشه. بذار باد بیاد و غم و اندوه و نگرانی همه رو از بین ببره. لطفا اجازه بده هرسه تامون دوباره زیر آسمون آفتابی باهم قدم بزنیم.

موهایش به آرامی تکان می‌خورد و صدای خفیف چکیدن آب را در نزدیکی گوشش می‌شنید.
سرش را که بالا گرفت پرده لرزان را دید، فکر می‌کرد پنجره تا آخر بسته است... .

چشمانش به آسمان آن سوی پنجره کشیده‌شد.
خورشید انگار شکسته‌بود و باران همچنان در حال باریدن بود، اما یک پرتو نازک نور از لابه‌لای شکاف کوچکی از ابرها به پایین می رسید و نقطه‌ای از زمین را روشن می‌کرد.
چند بار پلک زد تا بهتر ببیند. در میان ساختمان‌هایی که آسمان را پوشانده‌بودند سقف یک ساختمان تنها به تنهایی مانند یک بازیگر در کانون توجه می‌درخشید.
بعد از آن متوجه چیز دیگری شد، انگار که کسی با او تماس گرفته‌باشد، فقط با عجله از اتاق بیمارستان بیرون دوید.
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Feb
90
405
83
Library :)
ساختمان کاملا متروکه بود و در کنار سازه‌های اطراف که براق و نو به نظر می‌رسیدند، این مورد خاص قهوه‌ای و فرسوده بود.
انگار که زمان آن را پشت سر گذاشته بود.
تابلوهای زنگ زده و رنگ و رو رفته زیادی اطراف ساختمان بودند که به سختی می‌شد از روی‌شان خواند:
فروشگاه بیلیارد و سخت افزار جونگ.
از زیر چتر وینیل خود به بالا نگاه کرد.
چیزی برای درخشش وجود نداشت و احتمالا هنگامی که از دور به ساختمان نگاه می‌کرد نور بازتاب شده خورشید را دیده‌بود.
اما او آن‌قدر گشت تا یک پارکینگ کوچک پیدا کرد که مجموعه‌ای از پله‌های اضطراری فرسوده و منتهی به سقف داشت که مثل یک گودال نور بود.
هنگامی که به بالای پله‌ها رسید، چند لحظه مجذوب چیزی می‌دید شد... .
سقف که با نرده احاطه شده بود، یک استخر تقریبا بیست و پنج متری داشت. کاشی‌های کف ترک خورده‌بود و پوشیده از علف‌های هر*ز سبز و تازه‌بود.
در پشت محوطه استخر، دروازه کوچک توری مانندی بی سر و صدا تکان می‌خورد، مانند گهواره‌ای در میان شاخ و برگ‌های ضخیم، که با پرتوی تابیده از شکاف لابه‌لای ابرها برجسته‌تر دیده‌ می‌شد.
در کانون توجه خورشید، دروازه سرخابی با قطرات کوچک باران برق می‌زد. انگار تنها نقطه روشن در این دنیای مه آلود و بارانی بود.
به آرامی از پشت بام به سمت توری گذشت. باران علف‌های هر*ز تابستانی را خیس کرده‌بود و هر بار که روی آنها پا می‌گذاشت، صدای نرمی می‌شنید، صدای خس خس و نرمی دلپذیر را زیر پاهایش احساس می‌کرد. اما در پشت پرده باران، جنگلی از آسمان خراش‌های رنگ پریده و آسمان مه آلود بود.
همان لحظه بود که صدای پرندگان آوازخوان فضا را پر کرد. آن موقع فکر می‌کرد حتماً لانه‌ای در نزدیکی وجود داشته‌است. اما در نزدیکی توری که با خط یامانوت در هم می‌آمیخت سر و صدای ضعیفی به گوشش رسید، که از دنیای دیگری عبور می‌کرد... .
چترش را که روی زمین گذاشت، سرمای باران گونه‌اش را نوازش کرد. حالا که نزدیک تر شده‌بود طرف دیگر توری‌ را می‌دید، مانند زیارتگاه سنگی کوچکی بود که با گل‌های بنفش در اطرافش تزئین، و تقریباً در آن‌ها دفن شده‌بود.
بهتر که نگاه‌کرد یک مجسمه اسب از خیار و یک گاو ساخته‌شده از بادمجان، با پاهایی از نوارهای نازک بامبو در جلوی دروازه دید که حدس می‌زد کسی آنجا گذاشته‌ باشدشان.
آن‌‌گاه ناخودآگاه دست‌هایش را روی هم گذاشت.
سپس برای بار آخر آرزو کرد.
- بذار بارون متوقف بشه... .
آهسته چشمانش را بست، راه افتاد و از دروازه توری گذشت.
- بذار مامان بیدار بشه و زیر آسمون صاف دوباره با هم قدم بزنیم.
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Feb
90
405
83
Library :)
به محض اینکه از زیر دروازه رد شد، هوا تغییر کرد. صدای باران ناگهان قطع شد و وقتی چشمانش را باز کرد، آسمان آبی اطرافش بود.
او در بالاترین نقطه از زمین زیر پایش، در میان باد شناور بود نه؛ داشت سقوط می‌کرد!
باد به دورش می‌پیچید، مثل ناله‌ای عمیق و دردناک‌تر از هر آن چیزی که هرگز شنیده بود.
با هر بازدم بخار چرخان سفید درخشان و یخ زده، دهانش را در آبی عمیق می‌دید.
اما یک‌بار به من گفته‌بود با این حال، هیچ ترسی احساس نمی‌کرد... .
احساس عجیبی ، مانند یک رویا در بیداری بود. وقتی به پایین پاهایش نگاه کرد، ابرهای کومولونیمبوس را دید که مانند گل کلم‌های عظیم کیلومترها عرض داشتند و جنگل آسمانی باشکوهی را تشکیل می‌دادند.
اما در سردرگمی متوجه شد که رنگ یک ابر در حال تغییر است. مرز جوی زیبایی از ابرها جدا می‌شد و با خش خش زمین صاف و زیبایی را مانند یک علفزار پدید می‌آورد.
و به علفزار خیره شده بود تا اینکه متوجه انبوهی از موجودات کوچک شد.
- …ماهی؟
دسته‌‌ای شبیه دسته‌ پرستوهای مهاجر بودند که با بی‌خیالی و آرامش در هوا موج می‌زدند و پولک‌هایشان در نور می‌درخشید... .
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا