تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

ترجمه رمان پایان ما | Mahkameh.j

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
ناظر: @جِیران
نام رمان: پایان ما
نویسنده: کالین هوور
مترجم : Mahkameh.j
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه:
بعضی وقت‌ها اون کسی که دوستت داره بیشتر از همه بهت صدمه می‌زنه.
وقتی لیلی جرقه‌‌‌‌ی احساسی رو با جراح مغز و اعصاب زرق و برق‌دار به اسم رایل کینکید حس می‌کنه، یک‌دفعه همه‌چیز توی زندگی اون خیلی خوب به نظر می‌رسه.
لیلی نمی‌تونه فکر اون رو از سرش بیرون کنه، به خصوص که بیزاری کامل رایل از روابط، نگران کننده‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,571
268
25
کرج

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg




مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
از زبان نویسنده (کالین هوور):
برای پدرم ، که تمام تلاش خودش رو کرد تا بدترین نباشه.

و برای مادرم، که مطمئن شد ما هیچ‌وقت اون رو توی بدترین حالت ندیدیم.

فصل اول

وقتی من این‌جا روی یه بلندی نشستم و از طبقه‌ی دوازدهم خیابان های بوستون، پایین رو نگاه می‌کنم، نمی‌تونم به خودکشی فکر نکنم. دست خودم نیست، ان‌قدر از زندگیم بدم میاد که می‌خوام اون رو ادامه ندم.
من بیشتر راجع به مردم فکر می‌کنم که چرا بعد از کلی فکر، تصمیم می‌گیرن خودکشی کنن؟ اصلاً پشیمون میشن؟ یعنی اون‌ها به زمین نگاه می‌کنن و وقتی خودشون رو پرت می‌کنن میگن:
"خب، چه مزخرف. این ایده‌ی بدی بود."
در واقع من خیلی به مرگ فکر می‌کنم. مخصوصاً امروز، با توجه به این‌که فقط دوازده ساعت قبل، یکی از حماسی‌ترین سخنرانی هایی که مردم پلتورا، مین، تا به حال شاهد اون بودن انجام دادم. راستش، شاید این حماسی‌ترین نبود. به خوبی می‌شد فاجعه بارترین اون‌ها رو در نظر گرفت.
به نظرم بستگی به این داره که از مادرم پرسیده بود یا من.
اوه مادرم، احتمالاً بعد از امروز یه سال باهام حرف نخواهد زد.
اشتباه نکنین، سخنرانی که انجام دادم اون‌ قدرها هم خوب نبود که بتونه تاریخ‌ساز شه، مثل حرکتی که بروک شیلدز توی مراسم تشیع جنازه مایکل جکسون انجام داد. یا مراسم تحویل خواهر استیو جابز، یا برادر پت تیلمن!
اما این در هر صورت حماسی بود. من اولش عصبی بودم چون قبل از شروع همه‌چیز، مراسم تشییع جنازه فوق‌العاده اندرو بلوم بود. شهردار مورد علاقه شهر من (پلتورا)، مین. صاحب موفق‌ترین آژانس املاک توی محدوده شهر. شوهر اون به جنی بلوم، محترم‌ترین دستیار آموزشی توی کل پلتورا، عشق می‌ورزید و اما پدر لیلی بلوم!
اون دختر عجیبش با موهای قرمز شلخته‌ای که داشت یه بار عاشق پسر بی‌خانمان شد و شرمساری بزرگی رو برای کل خانوادش به وجود آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
درسته! من لیلی بلوم هستم و اندرو پدرم بود. به محض این‌که امروز سخنرانی اون رو تموم کردم، به دلیل خودکشی، یه راست بلیط گرفتم و برگشتم.
من واقعاً به هوای تازه و سکوت احتیاج داشتم، اگه نتونم این رو از آپارتمان طبقه سوم بدون دسترسی به پشت بام و هم اتاقیم که دوست داره صدای آواز خوندنش توی گوشم بپیچه نگیرم؛ میرم!
در هرحال، من در مورد میزان سردی هوا نظری ندارم. این‌جا غیرقابل تحمل نیست، اما زیاد بد هم نیست، حداقل من می‌تونم ستاره‌ها رو ببینم. وقتی آسمون شب به اندازه‌ای صاف باشه که به معنای واقعی کلمه عظمت جهان رو احساس کنم، چندان احساس وحشتناکی ندارم.
به بوستون رفتم و زیرشیروانی رو مال خودم کردم. امشب رو دوست دارم! صبر کن! بذار این جمله رو دوباره بگم تا احساساتم رو در بر بگیره.
امشب رو دوست داشتم تا وقتی که متأسفانه برای من، درب به سختی باز شد. در دوباره محکم بسته می‌شود و قدم‌ها به سرعت روی راه پله حرکت می‌کنن. حوصله نگاه کردن به بالا رو هم ندارم. هر کسی که بیشتر از حد زرنگ باشه، حتی باز هم متوجه من که توی این‌جا روی حاشیه سمت چپ درب قرار گرفتم نخواهد شد. آروم آه می‌کشم، چشم‌هام رو روی هم می‌ذارم و سرم رو به دیوار گچی پشت سرم تکیه میدم.
زیر ل*ب دنیا رو به رگبار فحش می‌بندم که این لحظه آرامش بخش رو از حلق من کشیده بیرون. حداقل چیزی که جهان امروز می‌تونه برای من انجام بده اینه که اطمینان حاصل کنه تمام منشی‌ها زنه و مرد نیست.
اگر قرار باشه شرکت داشته باشم، ترجیح میدم منشیم یه زن باشه.
من خیلی حواس جمعم و احتمالاً توی بیشتر موارد می‌تونم خودم رو نگه دارم ولی در حال حاضر خیلی سخته که نصف شب با یه مرد عجیب روی پشت‌بوم تنها باشم. ممکنه امنیت نداشته باشم و حس کنم که وقتشه از این‌جا برم اما در واقع نمی‌خوام این‌جا رو رها کنم. همون‌طور که قبلاً گفتم، راحتم... .
بلاخره به چشمم اجازه میدم تا به سمت سایه بچرخه و روی اون زوم کنه. بدبختانه اون قطعاً یه مرده.
حتی با خم شدنش، به جرات می‌تونم بگم قدش بلند هست.
شونه‌های پهنش ترکیب جالبی با حالتی که سرش رو بین دستاش گرفته ایجاد می‌کنه ولی بدبختی اینجاست که به سختی می‌تونم چهره‌ی اون رو تشخیص بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
وقتی که نفس عمیق می‌کشه و هوای توی سینش رو خارج می‌کنه، پشت سرش بالا و پایین میره. به نظر حالش اصلاً خوب نیست. شاید بتونم باهاش حرف بزنم تا بهش بگم که کسی هواش رو داره، اما بین فکر کردن و انجام این کار، اون دور خودش می‌چرخه و به یکی از صندلی های حیاط پشت سرش لگد می‌زنه. با صدای ضربه‌های اون، تکون می‌خورم اما چون انگار او حتی نمی‌دونه که تماشاچی داره تنها با یه ضربه متوقف نمی‌شه و بارها و بارها به صندلی لگد می‌زنه. صندلی به جای این که زیر نیروی ضعیف پای اون قرار بگیره، فقط دور و دورتر میشه. این صندلی باید از پلیمر درجه دریایی ساخته بشه. من یه‌بار پدرم رو روی میز حیاط بیرونی که از پلیمر درجه یک ساخته شده بود تماشا کردم و عملاً به اون خندیدم. این مرد باید بفهمه که با این مواد باکیفیت مطابقت نداره‌.
بلاخره لگد زدن به صندلی رو متوقف می‌کنه. الان کنار اون ایستاده، دستش رو مشت کرده و به ک*مر می‌زنه.
راستش رو بخواید من یکم حسادت می‌کنم. این مرد اینجاست، مثل یه قهرمان پرخاشگر خودش رو روی مبلمان حیاط می‌ندازه.
خیلی واضحه که روزهای بدی رو داشته، اما من پرخاشگری خودم رو خنثی نگه می‌دارم تا وقتی که به شکل پشیمونی تبدیل بشه، این پسر در واقع راه دیگه‌ای هم داره.
محل آرامش من قبلاً حیاط بود. هر وقتی که استرس داشتم، فقط به حیاط خونه می‌رفتم و هر علف هرزی رو که پیدا می‌کردم می‌کشیدم. اما از وقتی که دو سال پیش به بوستون نقل مکان کردم، حیاط خلوت یا حیاط نداشتم، این‌جا حتی علف هر*ز هم نداره! شاید لازم باشه خشمم رو روی صندلی حیاط پلیمری درجه یک دریایی خالی کنم. یه بار دیگه به اون پسر خیره می‌شم و از خودم می‌پرسم:
" اون از چند دقیقه پیش ثابت ایستاده یا هنوز به صندلی خیره شده؟ "
دستاش دیگه مشت نیست. اون‌ها روی بدن مرد استراحت می‌کنن و من برای اولین‌بار متوجه می‌شم که آستین پیرهنش برای بازوش مناسب نیست.
اون توی جیبش درحال جست‌وجوئه تا وقتی که شیئ مورد نظرش رو پیدا می‌کنه.
توی چیزی که خیلی مطمئنم اینه که داره تلاش می‌کنه تا عصبانیتش رو سرکوب کنه.
من بیست و سه سالمه، دانشگاه رو گذروندم و یک یا دو بار این کار تکراری رو انجام دادم اما قصد قضاوت این شخص رو ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
" نیاز به داشتن آرامش توی خلوت"
ولی مسئله اینه که توی خلوت نیست و هنوز این رو نمی‌دونه.کش و قوسی به بدنش میده، قصد برگشتن داره که یه‌ دفعه متوجه من میشه.
اون لحظه‌ای که چشمامون به هم برخورد می‌کنه دست از راه رفتن برمی‌داره و می‌ایسته. موقع دیدنم هیچ واکنش خاصی نداره و انگار واسش مهم نیست.

اون تقریباً ده متر فاصله داره، اما نور کافی از ستاره‌ها هست که بتونم چشمای اون رو ببینم وقتی که داره من رو آنالیز می‌کنه. چشم‌هاش ریز و دهنش محکم کشیده شده، مثل نسخه مردانه مونالیزا.
- اسمت چیه؟
اون می‌پرسه. صداش رو توی قلبم احساس می‌کنم و این خوب نیست.
صداها باید توی گوش متوقف بشن، اما بعضی وقت‌ها... نه خیلی اوقات‌... در واقع... صداهایی از گوش من عبور می‌کنن و مستقیماً توی قلب من طنین می‌اندازن و اون یکی از همین صداها رو داره!
عمیق، مطمئن و یکم شیرین.
وقتی جوابش رو نمیدم، مفصل به دهنم فشار میاره و ضربه می‌زنه.
- لیلی.
بالاخره زبونم توی دهن چرخید و گفتم اما... از صدام متنفرم!
به نظر می‌رسه صدام خیلی ضعیفه که حتی نمی‌تونه از این‌جا به گوشش برسه. چونش رو یکم می‌خارونه و سرش رو به سمت من تکون میده.
- میشه خواهش کنم از اون‌جا بیای پایین لیلی؟
تا وقتی که این رو نمیگه متوجه وضعیتش میشم. اون صاف ایستاده، سفت و سخت. تقریباً انگار عصبیه از این‌که من بیافتم.
این‌جا حداقل یه متر عرض داره و من بیشتر توی قسمت پشت بوم هستم.
به راحتی می‌تونستم قبل از زمین خو*ردن خودم رو بگیرم اما ناگفته نمونه که باد به نفع منه. نگاهی به پاهام کردم و بعد سمتش برگشتم.
- نه، متشکرم! جای من راحته.
یکم می‌چرخه، انگار نمی‌تونه مستقیم به من نگاه کنه.
- لطفا بیاین پایین.
علی‌رغم استفاده از کلمه لطفاً، توی این موقعیت بیشتر مورد نیازه.
- اینجا هفت تا صندلی خالی بوده.
"تقریباً شش"، حرفم رو تصحیح و بهش یادآوری می‌کنم که سعی کرده یکی اون‌ها رو از بین ببره.
اون توی لحنم اثری از شوخی نمی‌بینه و وقتی میبینه به حرفش اهمیت نمیدم، نزدیکم میشه.
- شما فقط یه‌ ذره از افتادن تا مردن فاصله دارین، من یه روز به اندازه کافی با این اتفاق سر و کله زدم.
اون دوباره به من اشاره می‌کنه که پایین بیام.
- شما فقط باعث عصبی شدنم می‌شین، ناگفته نمونه که تنهایی من رو هم خر*اب کردین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
چشم‌هام رو توی کاسه می‌چرخونم و پاهام رو روی هم میندازم.
- مطمئن باش جات توی بهشت نیست!
پایین می‌پرم و دست‌هام رو روی شلوار جینم می‌کشم.
- خوب شد؟
در حالی که به سمتش میرم این حرف رو میگم. اون هوا رو از سینه‌اش بیرون میده، به ظاهر دیدن من اون بالا باعث شده نفسش رو حبس کنه. از کنار اون رد می‌شم تا با نمای بهتری به طرف پشت بوم حرکت کنم و همون‌طور که از کنارش رد میشم، نمی‌تونم متوجه نشم که متأسفانه چقدر نازه، اما... نه ناز توهینه!
این پسر زیباست، خوش اندام و همچنین بوی پول به مشامم می‌رسه.
به نظر میاد چند سال از من بزرگتره. چشم‌هاش از کنار من رو دید می‌زنه و به نظر میاد لبش رو روی هم می‌فشاره حتی اگه این‌طور نباشه.
وقتی به کناره ساختمان که مشرف به خیابون هست می‌رسم، به جلو خم می‌شم و ماشین های درحال رفت و آمد رو نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم تحت تأثیر اون قرار نگیرم.
اما با توجه به مدل موهاش می‌تونم به جرات بگم اون مردیه که مردم به راحتی تحت تأثیرش قرار می‌گیرن.
صدای قدم‌هایی رو می‌شنوم که از پشت بهم نزدیک می‌شه و بعد به نرده کنار من تکیه میده. با گوشه چشم تماشاش می‌کنم، آخرین چیزی که من نیاز دارم این هست که تحت تأثیر این مرد باشم. صداش به خودی خود یه دارو هست. من می‌خوام دوباره اون رو بشنوم، پس سوالی به سمتش پرتاب می‌کنم.
- اون صندلی چیکار کرد که شما عصبی شدین؟
نگاهم می‌کنه. اوه نه! مثل اینکه واقعاً داره به من نگاه می‌کنه.
چشم‌هاش با مردمک‌های من ملاقات می‌کنه و اون فقط به سختی خیره میشه، مثل همه اسرارِ در چهره‌ی من.
من هیچ‌وقت چشم‌هایی به تاریکی اون ندیده بودم. شایدم دیده بودم، اما وقتی به همچین حضور ترسناکی دلبسته می‌شوم، تیره‌تر به نظر می‌رسه.
اون سوال من رو بی‌جواب می‌ذاره اما کنجکاوی من به همین راحتی متوقف نمی‌شه. اگه او قصد داره من رو از اون لبه خیلی آروم و راحت پایین بیاره، حداقل انتظار دارم اون با پاسخ به سوالات ناخوشایند، من رو سرگرم کنه.
- زن بود؟
بازم پرس‌و‌جو می‌کنم.
- اون قلب شما رو شکست؟
با این سوال یکم می‌خنده.
- اگه مسائل من به اندازه مسائل عشق و عاشقی پیش پا افتاده بود... .
حرفش رو نصفه رها می‌کنه و به دیوار تکیه میده تا بتونه رو به روی من باشه.
- طبقه چند زندگی می‌کنین؟
اون انتهای مفصل انگشت خودش رو محکم فشار میده و بعد دوباره توی جیبش فرو می‌کنه.

- من تا حالا با شما برخوردی نداشتم!
- چون که من این‌جا زندگی نمی‌کنم.
به سمت آپارتمانم اشاره می‌کنم و میگم:
- اون ساختمان بیمه رو می‌بینی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
به سمتی که اشاره کردم نگاه می‌کنه و میگه:
  • آره.
  • من توی ساختمان کنارش زندگی می‌کنم اون‌جا از زاویه خیلی کوتاهه و سه‌طبقه ارتفاع داره.
دوباره روبه روی منه و آرنجش رو روی لبه‌ی پشت بوم تکیه داده.
- اگه اون‌جا زندگی می‌کنی پس چرا این‌جایی؟ رفیقت این‌جاست یا؟
نظر اون به نوعی احساس بی‌ارزشی رو توی من ایجاد کرد. رو به اون میگم:
- این‌جا فضای خوبی داره.
ابرویی بالا می‌اندازه و منتظر توضیح بیشتر میشه.
- من هوای تازه و سکوت می‌خواستم جایی واسه‌ ی فکر کردن. از طريق گوگل ارث نزدیک‌ترین خونه‌ای که پشت‌بوم داشته باشه رو پیدا کردم.
با لبخند من رو نگاه می‌کنه و میگه:
- چرا به هوای تازه نیاز داشتی؟
توی دلم میگم:
"چون امروز پدرم رو به خاک سپردم و سخنرانی فاجعه باری انجام دادم و الان احساس می‌کنم نمی‌تونم نفس بکشم." دوباره به جلو میرم و آروم نفسم رو بیرون میدم.
- میشه چند دقیقه حرف نزنیم؟
به نظر میرسه که اون سکوت کرده. روی لبه‌ی پشت‌بوم خم و به خیابون خیره میشه. مدتی این‌طور می‌مونه و من تمام مدت بهش خیره میشم. اون احتمالاً می‌دونه که من بهش خیره شدم، اما به نظر برای اون مهم نیست.
- مردی ماه قبل از این‌جا پایین افتاد.
از نذاشتن احترام اون به درخواست من برای سکوت عصبانی میشم اما در هر حال دلم می‌خواست این بحث رو ادامه‌ بدم.
- تصادف بود؟
شونه‌اش رو بالا می‌اندازه.
- هیچ‌کس نمی‌دونه. این اتفاق آخرای شب افتاد. همسرش گفت که در حال پختن شام بود و اون بهش گفت که موقع برگشت چندتا عکس از غروب آفتاب میاره. راستش اون یه عکاس بود. بقیه فکر می‌کنن وقتی که روی لبه‌ی پشت‌بوم نشسته تا یه عکس از خط افق بگیره سر خورده و پایین افتاده.
من به لبه‌ی پشت‌بوم نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم.
" چجوری ممکنه یکی خودش رو توی موقعیتی قرار بده درصورتی که می‌دونه به پایین پرت میشه. "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
-وقتی خواهرم از من پرسید که چیشده؟ تنها چیزی که می‌تونم به اون فکر کنم این بود که اون عکس رو گرفته یا نه. من امیدوار بودم که دوربینش همراه اون نیافته، چون این یه نابودی واقعی بود، می‌دونی؟ فکر کن برای عشق به عکاسی می‌میری در صورتی که حتی نتونستی عکسی رو که به قیمت جونت تموم میشه رو بگیری.
طرز فکرش باعث خندم شد. گرچه مطمئن نیستم که باید به حرفش می‌خندیدم یا نه!
-همیشه حرف های توی فکرت رو به زبون میاری؟
شونه بالا می‌اندازه.
-نه، برای اکثر مردم.
این حرفش باعث لبخندم میشه.
با اینکه من رو نمی‌شناسه، به هر دلیل، اکثر مردم براش حساب نمی‌شم. اون پشت خودش رو به لبه‌ی پشت‌بوم تکیه داده و دست‌هاش رو روی قفسه‌ی سینش جمع می‌کنه.
-تو اهل این‌جایی؟
سرم رو به طرفین تکون میدم.
-نه، بعد فارغ التحصیلی کالج، از مین به اینجا نقل مکان کردم.

دماغش رو جمع می‌کنه و سری تکون میده.احساس خوبی داره تماشای این مرد درحالی که پیراهن باربری پوشیده و چهره‌ی احمقانه‌ای که از کوتاه کردن موهاش به اندازه دویست دلار، به دست اومده.
-پس تو باید توی عمق جهنمی به اسم بوستون باشی، هوم؟ به نظر این خیلی بد میاد.
-منظورت چیه؟
گوشه‌ی لبش به سمت بالا میره.
- گردشگرها با شماها مثل یه محلی رفتار می‌کنند و محلی‌ها مثل توریست.
حرفش خنده روی لبم میاره.
-وای! این توصیف خیلی دقیق بود .
-خب، من دو ماهه که اینجام... .
-دلیل اومدنت توی بوستون چیه؟
-اقامت! من و خواهرم اینجا زندگی می‌کنیم.
اون به پاش ضربه می‌زنه و می‌گه:
-در واقع همسایه طبقه‌ی پایین ما با یه بوستونیایی آشنا به فناوری ازدواج کرد و اون‌ها الان کل طبقه آخر رو خریدن.
پایین رو نگاه می‌کنم.
-کل طبقه بالا؟
سرش رو تکون میده.
-اون عو*ضی خوش شانس از خونه کسب درآمد می‌کنه، حتی حاضر نیست از یه مارک دیگه لباس جدید بخره و هر سال از همون مارک استفاده می‌کنه.
با خودم فکر می‌کنم:
" عو*ضی خوش شانس؟ واقعاً. "
-چه نوع اقامتی؟ تو پزشک هستی؟
سر تکون میده.
-جراح مغز و اعصاب! یه سال از اقامت من باقی مونده و بعد اون رسمی میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
شیک، خوب صحبت می‌کنه و هوشمند هست.
-پزشک‌ها اجازه دارن سیگار بکشن؟
پوزخندی می‌زنه.
-نه. اگه ما توی مواردی زیاده روی بکنیم، نصف تیم‌ما درحال خودکشی از این پشت‌بوم بودن، به جرات می‌تونم این رو قول بدم.
اون به جلو خم شده و چونش روی مچ دستش قرار گرفته و چشماش درحال حاضر بسته شده، مثل اینکه از بادی که روی صورتش می‌خوره لذ*ت می‌بره.
-دلت می‌خواد چیزایی رو بدونی که فقط مردم محلی می‌دونن؟
اون میگه:
-البته.
توجهش رو به من جلب می‌کنه. به شرق اشاره می‌کنم.
-اون ساختمونی که سقف سبز رنگ داره رو می بینی؟
سر تکون میده.
-یه ساختمون پشت اون هست و همچنین یه خونه‌ی دیگه‌ای هم وجود داره. مثل یه خونه قانونی، درست روی پشت‌بوم ساخته شده. تو نمی‌تونی اون رو از این‌طرف خیابون ببینی و حتی ساختمون انقدر بلنده که کنجکاو می‌شی بدونی اون پشت چیه، حتی بیشتر از اکثر مردم!
به نظر می‌رسه تحت تأثیر قرار گرفته!
- واقعا؟
سر تکون میدم.
- وقتی که توی Google Earth (گوگل ارث) سرچ می‌کردم اون رو دیدم، پس راجع بهش بیشتر جست‌جو کردم. ظاهراً مجوز ساختش سال 1982 داده شده. زندگی توی خونه‌ای که بالای ساختمون قرار داره چقدر خوبه نه؟
اون می‌گه:
- تو کل پشت‌بوم اونجا رو بعدا صاحب میشی.
به این فکر نکرده بودم که اگه مالکش بودم می‌تونستم توی اونجا باغ بسازم. اون می‌پرسه:
-کی اونجا زندگی می‌کنه؟
-هیچکس نمی‌دونه، این یکی از بزرگترين رازهای اینجاست!
اون می‌خنده و بعد با حالت پرسشگری به من نگاه می‌کنه.
-راز بزرگ دیگه‌ی بوستون چیه؟
-اسمت.
بعد از تموم شدن حرفم دستم رو روی پیشونیم می‌کوبم. تنها کاری از من بر میاد اینه که لبخند تصنعی بزنم، اون هم لبخند می‌زنه و میگه:
- اسمم رایله، رایل کینکید.
آه می‌کشم و توی خودم مچاله می‌شم.
-این اسم واقعا جذابه!
-به نظر ناراحت میای.
-من در ازای این اسم هر چیزی رو میدم.
سرش رو کج می‌کنه و میگه:
- از اسم لیلی خوشت نمیاد؟
من هم متقابلا سرم رو کج می‌کنم:
- فامیلی من... بلومه!
اون ساکت می‌شه و سعی می‌کنه جلوی ترحمش نسبت به من رو بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا