- Aug
- 6,463
- 12,544
- 219
یادم میرود با خودم قرار گذاشتهام به هیچچیز علاقهمند نباشم. یادم میرود دوست نداشته باشم. دلم نمیخواهد صبحها به عشق خواندن ادامهی کتاب دیشب یا نوشتن بیدار شوم. دوست ندارم چیزی مرا مشتاق زندگی کند. نباید خندید. نباید خوشبین بود. نباید خواست. نباید. اما خیلی زود میبینم همه را فراموش کردهام و با چشمان خوابآلود دارم شعر مینویسم. چهار صبح از فیلمی که میبینم عکس میگیرم تا کِیفش را با دوستانم قسمت کنم. میبینم دارم عجله میکنم که برسم ادامهی کتاب را بخوانم. میبینم از برگهای جدید گلدانم خوشحالم. میبینم از اینکه تو هستی و میخندی خوشحالم. زندگی مرا با خودش میبرد. شکستم میدهد. اسیرم میکند و میگوید بخند! بخند و فراموش کن چه بلایی سرت میآورم! بخند تا ضربهی بعدی، تا زخم بعدی، تا درد بعدی!
زندگی کارش را خوب بلد است و من نه کارم را بلدم نه یاد میگیرم.
#وحید_عیسوی
زندگی کارش را خوب بلد است و من نه کارم را بلدم نه یاد میگیرم.
#وحید_عیسوی
آخرین ویرایش توسط مدیر: