عاشق صدای آبم
مخصوصا وقتی از یه ارتفاع کم سرازیر میشه..
حوضچه کناریمون یه فَواره کوچیك داشت که نمیخواسم صداشو قطع کنم..
ولی بیشتر از صدای آب، عاشق اون بودم..
بهش گفتم :
-میشه نگا کنی منو؟
+بیا
-نه؛ اینجوری نه
از اون نگاها که باهاش فقط منو ببینی!
+به دیده نیست که ، به دله !
-مگه شما هم بلدی از این حرفا ؟!
+عاشق که باشی یاد میگیری.
-میدونی ؟ اولین بار که تورو دیدم ...
+خب ، ادامش!؟
-ادامه نداره ، داستان همینجا تموم شد..
+تموم شد!؟
-در واقع شروع شد..
+خب؟ این خوب بود یا بد؟
-خوب و بدش که دست خودمونه ، یه وقتا هست همین که از خواب پا میشم ذوق میکنم که با توام ، یه وقتا هم حتی نمیخوام صداتو بشنوم !
+میدونی عاشق همین صداقتتم! همونجا که رُک واقعیت و تف میکنی تو صورت طرف ، همونجا میخوام دورت بگردم!
-دیوونه منم عاشق همینم که میتونم واقعیتا رو بهت بگم ، که مثه این جدیدا نیستی ، لازم نیست از خود واقعیم کم کنم برات ، خوب و بدمو باهم قبول داری.
+آره منم راضیم از خودم!
-الان دقیقا همون مدلی شدی که نمیخوام صداتو بشنوما!
+خب حالا ! .. نگفتی ، اولین بار که منو دیدی بعدش چیشد ؟؟
-هیچی ؛ فقط «یک نفر آمد و احوال مرا ریخت بهم» ، بعدشم نرفت ! موند ور دلم...
#وحیدعیسوی