تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.



بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم.

دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.



وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
حکایت پند آموز کوتاه پدر

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه

داستان و حکایت پندآموز

ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟

فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
شير بي‌سر و دم
در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده مي‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد مي‌كرد و تصويري مي‌كشيد كه هميشه روي تن مي‌ماند.


روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواسته‌اي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش مي‌كني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را مي‌كشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.


دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.


شير بي دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيري خدا خود نافريد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
كشتي‌راني مگس
‌مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن ادرار، درياي بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
كَر و عيادت مريض
مرد كري بود كه مي‌خواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان مي‌خورد. مي‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسي مي‌كند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:


من مي‌گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.


من مي‌گويم: خدا را شكر چه خورده‌اي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.

من مي‌گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.


من مي‌گويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان مي‌كند. ما او را مي‌شناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد مي‌ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه مي‌خوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل. كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله مي‌كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.


از قيـاسي كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار و او خاك اكـدًر است


بسياري از مردم مي‌پندارند خدا را ستايش مي‌كنند, اما در واقع گناه مي‌كنند. گمان مي‌كنند راه درست مي‌روند. اما مثل اين كر راه خلاف مي‌روند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
41
75
18
کتابخانه
من و تو نداریم، فقط تو !

عاشقی، در خانه معشوقش را زد. مع*شوق از آن سوی در پرسید « کیستی؟» عاشق گفت « منم » مع*شوق اما او را به خانه اش راه نداد و گله کرد که « تو هنوز خامی. باید که آتش فراق، پخته ات کند. جایی در این خانه نداری . برو. »

عاشق گرچه دلش پیش مع*شوق بود اما از دستور اطاعت کرد و با حالی زار و نزار یکسال در آتش دوری سوخت و با غم ندیدن مع*شوق ساخت و سپس بار دیگر در خانه مع*شوق را زد.

مع*شوق بار دیگر پرسید « کیستی ؟» عاشق پاسخ داد « تویی ، تو . تو خودت هستی . » این بار مع*شوق در گشود و به داخل تعارفش کرد و گفت « حالا دیگر تو و من یکی شده ایم.»

مولانا در این داستان اشاره دارد که سر نخ اگر دو شاخه شود، نمی شود آن را از راه سوزن گذراند و عاشق و مع*شوق هم اگر از هم جدا شوند، دیگر در رهگذر عشق کاری ندارند و به عبارتی دیگر در راه عشق، تفکیک میان عاشق و مع*شوق ناممکن است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا