تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[خط بنفش] دوره دوم کارگاه دلنوشته نویسی

  • شروع کننده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 294
  • پاسخ ها 12
وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
22297_23f2d9c9593884231706184a4a045ed3.jpg

با سلام

کاربر گرامی @خط بنفش
با شرکت در کارگاه آموزش دلنوشته نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی زمستان 99 _

❄لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید❄

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.

°|با تشکر، مدیریت تالار ادبیات|°
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
جسمی خفته و روحی پریشان،لبانی مسکوت و چشمانی بی‌سو.
گردبادی بودی که در من پیچیدی و هستی‌ام محو شد با عبورت از قلب شرحه شرحه‌ام.
همچون سراب گشته‌ای،هرجا که چشم می‌چرخانم تیله‌های سیاهت را میبینم.دست دراز میکنم تا لمست کنم که ناگاه ناپدید می‌شوی در آسمان لاجوردی خیالم.

1399/11/27
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
40773_b047ae273bca98f404470a3b13af0a47.jpg


در ژرفای هیاهوی شهر درحال غرق شدنم.
با امیدی از دست‌رفته و هدفی شکست خورده،در تاریکی شهر قدم برمی‌دارم.
قلبی دارم طالب آرامش و راهی دارم به دور از آن.
ملکه آسمان پنهان گشته در پس ابر و سیاهی،شهر را در خود فرو برده.
دلم پرواز می‌خواهد،نه از جنس خیال.پروازی در ژرفای ابرها برای جست‌وجوی ملکه آسمان.
نمی‌دانم من او را یافتم یا او مرا.
فرود آمدم در هامونی گندم گون و فرو رفتم در تلاء لویی تابان.
اینجا همان‌جایی بود که می‌خواستم.
جایی پر از آرامش برای قلب پُر واهمه خود.

1399/11/28
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
سنتورِ قلب،می‌نوازد برای تو!
امواج دریا می‌خروشد برای تو!
کره سوزان، می‌تابد برای تو!
زمین،بر مدار می‌گردد برای تو!
چه انتظار می‌رَود از من که دیوانه نشوم برای لبخند دلکش و دلربای تو.
بر نیمکت ایستگاهی که با آن کوچ کردی می‌نشینم و از آینده‌مان می‌نویسم...
از روزی که با چمدان کوچک مخملی‌ات برگردی و با چشمان براق نسکافه‌ای‌ات به من خیره شوی.
ناگاه مرا در آغو*ش بگیری و کنار گوشم نجوا کنی،
"من نیز دیوانه‌تر از توام"

*تمرین
1399/12/3
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...


گیسوان مواجم دستان مردانه‌ات را می‌طلبد!
دستانم را بگیری و روی شن‌های آفتاب خورده ساحل راه برویم.
تو ساعت ها حرف بزنی و من مسخ چهره‌ی زیبایت شوم؛مرا در آغو*ش بگیری و به صخره ترک خورده تکیه بزنی و محو شویم در وداع جانسوز خورشید با آسمان!
چه شیرین بود انتظار تلخ آمدنت!...


۱۳۹۹/۱۲/۷
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
و روزی می‌رسد که رها می‌شوی از بلبشو‌های روزانه و بیرون می‌آیی از تاریکی‌های افکارت و غرق می‌شوی در تلاء‌لویی حیرت‌انگیز.
می‌رسد روزی که روح، رها می‌شود از حصار زمخت جسم و به پرواز در‌ می‌آید به سوی خانه‌ای ابدی.
یک روز در تقویم آسمان ثبت شده است به نام تو؛ تا سلول به سلول جسمت به خوابی عمیق و آرام دعوت شوند!
ما مسافرانی هستیم که به ضیافتی دراز مدت دعوت شده‌ایم؛و بلیط بازگشتمان روی کارت دعوت منگنه شده است.


1399/12/10
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
خودکار سبز خوش رنگم را در دست می‌گیرم و دفتری که کمتر از دو برگ سفید در آن قرار داشت را باز می‌کنم؛بر روی تخت،روبه روی پنجره می‌نشینم و نگاهی به کاغذ سفید دفتر می‌اندازم،ولی چیزی به ذهنم نمی‌آید که آن را بر روی خطوط کاغذ روان کنم.
نگاهی به درخت پرتقال با طراوت، که از پشت پنجره برایم دست تکان می‌داد،می‌اندازم؛ولی باز هم چیزی به ذهنم نمی‌آید.
خودکار را با تمام قدرت بر روی کاغذ فشار می‌دهم و به نقطه کوری خیره می‌شوم،که ناگهان تمام موضوعات جهان به ذهن آشفته‌ام رسوخ می‌کند و من در بین این همه اتفاق،گم می‌شوم؛ولی همچنان سردرگم دربین این همه موضوع معلق باقی مانده‌ام.
نمی‌دانستم که از عشق جانسوز درخت پرتقال بنویسم یا از مرگ نابهنگام درخت آلوچه؛نمی‌دانستم از پرندگان خوش صدا بنویسم یا از ابر های نارنجی.
همینطور درحال دست و پا زدن در بین انبوهی از کلمات بودم که تصمیم گرفتم درباره صنوبر خشکیده و سربه فلک کشیده‌ی باغ متروکه‌ی همسایه بنویسم.
دست از فشار دادن خودکار بر روی کاغذ گرفتم و شروع به نوشتن کردم و تند و تند کلمات را کنار یکدیگر می‌چیدم.
به اوج نوشتن که رسیدم دیدم که خودکار عزیزم،رفیق نیمه راه شده و مرا دربین انبوهی از کلمات نانوشته،تنها گذاشته است و من با چشمانی گرد شده به پرنده‌ای که با سرعت تمام به سمتم می‌آمد نگاه می‌کردم،که ناگهان همچون سوسکی له شده به پنجره برخورد کرد و در باغ افتاد.

۱۳۹۹/۱۲/۱۴
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
43635_8f15c32b1eea2e86300796bdad2b66cd.jpg


در محفلی که آدمیانش را تزویر و ریا،همچون سایه‌ای عظیم در آغو*ش گرفته است و مزه انسانیت را نچشیده‌اند،قدم زدن در کنار آنها و همرنگ شدن با آن جماعت، باعث انحطاط تو می‌شود.
پس گاهی اوقات،بهتر است از قافله عقب بمانی تا همرنگ نشوی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
نمی‌دانم آدم‌ها بی‌رحم شده بودند، یا دنیا بی‌رحم شده بود؛ ولی هرچه که بود، هر دو در فکر انتقامی سخت از یکدیگر بودند.
انسانِ غافلی که فکر می‌کرد، بلاها را دنیا بر سرِ او نازل می‌کند و دنیای مظلومی که حتم داشت، روزی آدم‌ها او را نابود خواهند کرد.
آدم‌ها را نمی‌دانم، ولی دنیا تصمیم خود را گرفته بود؛ او می‌خواست انسانی را که سالیان درازیست ک*مر به نابودی‌اش بسته را، به تباهی بکشاند.
به خیال دنیا، شاید جهان بدون انسان‌ها زیباتر بود.

۱۳۹۹/۱۲/۱۸
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
2,887
4,994
149
وضعیت پروفایل
آۿــآې مـڔڈمـ ډڹــێا، بــشڼۊيـڋ پــڗؤإك مــڕآ!! ڨلب مڕا دڒ ڄڛـم ۿأێڜ زڼډآنې ڪۯډ ۉ بڔڊ،ڀښ بىٵۈريد ڨڵب مڔٳ...
هیچ آرزویی محال نیست.
هیچ هدفی دور نیست.
اطاعت کردن هر امری وظیفه نیست.
هیچ شکستی، برابر با مرگ نیست،
و هیچ مرگی برابر با پایان نیست.
گوشه‌ای ازین دنیا، مزین گشته برای تو و اهدافت!
پس در راهی که گام بر می‌داری، خلل‌ناپذیر باش...
شاید روزی آنان که نظاره‌گر تو و اهدافت بودند، در همان راه جان دهند.

۱۳۹۹/۱۲/۲۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا