تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش داستانک آلیسا| آیسان

  • شروع کننده موضوع آیسان
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 515
  • پاسخ ها 9
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,208
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
106569_5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه
برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه
الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد
و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه


موفق باشید.


مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
داستانک: آلیسا

آلیسا درحال کتاب خواندن است.
پدرش او را صدا می زند.
- آلیسا! آلیسا!
آلیسا به طرف در می دود. ماشینی جلوی در خانه است.

پدرش با مرد چاق درحال صحبت کردن است.
پدر آلیسا:
- این آلیسا است. او کل روز درحال کتاب خواندن است.
آن دو مرد می خندند.
پدر آلیسا:
- آلیسا! دوستم برای تو در شهر کاری سراغ دارد. در این روستا هیچ کاری وجود ندارد. تو باید با او بروی.
مرد چاق به آلیسا لبخند زد.
او پرسید.
- چند سالته است؟
آلیسا:
- دوازده.
مرد چاق دوباره خندید. آلیسا از او خوشش نمی‌آید.
او نمی‌خواهد با این مرد برود.
او می‌خواهد به مدرسه روستا برود.
او مدرسه و کتاب خواندن را دوست دارد.
پدر آلیسا:
- مادرت دارد وسایلت را جمع می‌کند. تو باید به شهر بروی.
مرد چاق مقداری پول به پدر آلیسا داد.
پدر آلیسا خشنود و خوشحال است.
آلیسا ترسیده و عصبانی است.
آلیسا نمی‌خواهد با این مرد برود.

اما او باید به حرف پدرش گوش دهد.
آلیسا و مرد چاق به شهر رسیدند.
و با ماشین به سمت خانه حرکت می کنند.
یک مرد لاغر جلوی در آمد.
دومرد باهم گفت و گو می‌کنند.
مرد لاغر به آلیسا گفت:
- اتاقت اینجاست.
او به در زیر پله ها اشاره می‌کند.
آلیسا به داخل اتاق می رود.
اتاق کوچک و تاریک است.
مرد لاغر:
- این خانه جدید توست.
صبح روز بعد مرد لاغر آلیسا را به داخل خانه می برد.
مرد به همسرش می گوید:
- این آلیسا است. او عاشق کتاب خواندن است.
و بعد هر دو باهم می‌خندند.
ناگهان زن سر آلیسا فریاد می‌زند.
-تو اینجا نیستی که کتاب بخونی. باید بشوری و بپزی و تمیز کنی.
آلیسا پانزده ساعت در طول روز کار می‌کند.
زن هر روز سرش فریاد می‌زند.
آلیسا ناراحت است و هرشب گریه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
یک روز مرد لاغر به آلیسا می گوید.
- وسایلت را جمع کن، باید بروی. همسرم از تو خوشش نمی آید.
مرد لاغر او را به یک مغازه لباس فروشی در شهر می برد.
صاحب مغازه یک زن چاق و گنده است.
او به مرد لاغر پول می دهد و مرد بدون خداحافظی با آلیسا می‌رود.
آلیسا و پنج دختر دیگر در آنجا کار می‌کنند.
آنها در یک اتاق کوچک و تاریک کار می‌کنند.
دخترها کل روز را کار می کنند.
آنها لباس می‌دوزند.
آنها دوزنده ساعت در طول روز کار می‌کنند.
وسط روز، نهار می‌خوردند.
بعد از ناهار به مدت ده دقیقه استراحت می‌کنند.
شب ها هم کف زمین می‌خوابند.
هر ماه صاحب مغازه مقدار کمی پول به دختر ها می‌دهد.
آلیسا با پولش کتاب می خرد.
او بعد از ناهار کتاب می‌خواند.
صاحب مغازه شگفت زده می‌شود . دخترهای دیگر نمی‌توانند کتاب بخوانند.
صاحب مغازه می‌پرسد.
- می‌توانی بخوانی؟ می‌توانی بشماری؟
آلیسا:
- بله، می‌توانم.
صاحب مغازه:
- بیا، برو در مغازه کار کن.
آلیسا کار کردن در مغازه را دوست دارد.
او به مشتریان خدمات می‌دهد.
مشتری ها خانم های پولدار هستند.
آنها لباس های گران می‌خرند.
یکی از مشتریان خانمی زیبا و قدبلند است.
او همیشه به آلیسا لبخند می‌زند.
او به آلیسا کادوهای کوچک می‌دهد.
یک روز آن خانم کیف پولش را در مغازه جا می‌گذارد.

آلیسا بیرون می رود و در خیابان به دنبالش می دود.
آلیسا می‌گوید.
- کیف پولتان اینجاست.
خانم لبخندی می‌زند و مقداری پول از کیف پولش بیرون می آورد.
- ممنونم، تو دختر درستکاری هستی. این پول را بگیر.
آلیسا:
- نه،نه. من پول نمی‌خواهم.
او به سمت مغازه برگشت.
صاحب مغازه سرش فریاد کشید.
- دیگه مغازه را ترک نکن!من به تو پول زیادی می‌دهم.
من به تو برای کار کردنت پول می دهم.
به تو پول نمی‌دهم که از مغازه بیرون بروی.
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
آلیسا عصبانی است.
و با فریاد می‌گوید.
- شما به من پول زیادی نمی‌دهید.
من اینجا اسیر هستم.
صاحب مغازه می‌گوید:
-تو دختر قدرنشناسی هستی، تو جای خواب و غذا و پول داری. بیشتر می‌خواهی ؟
آلیسا درحال گریه می‌گوید:
- آره.
صدای آرامی می‌گوید.
- صبرکن.
خانم قد بلند جلوی در ایستاده است.
- آلیسا قدرنشناسی نیست، دختر درستکاری است.
زن قد بلند با آلیسا صحبت می‌کند.
خانم قدبلند از آلیسا می‌پرسد.
-اینجا خوشحال نیستی؟ می‌خواهی چه کار کنی؟
-می خواهم به مدرسه بروم.
خانم قدبلند به سمت صاحب مغازه برگشت.
-آلیسا به خانه من خواهد آمد،او کار نخواهد کرد و به مدرسه خواهد رفت.
-باید پولش را بدهید.
-نه، آلیسا برده نیست.
-آلیسا وسایلت را جمع کن،ما به خانه می رویم.
آلیسا خوشحال با خانم قد بلند به خانه جدید رفت.
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
داستانک قاب عکس

آخرای تعطیلات لیزا و آلیس است.
آنها هتل آراکل را ترک می کنند.
آنها دارند از یونان می‌روند.

آنها به سمت فرودگاه می‌روند.
آنها میخواهند به خانه برگردند.
لیزا و آلیس در اتو*بو*س فرودگاه هستند.
اتو*بو*س جلوی هتل دیگری می ایستد.
چند نفر بیرون هتل هستند ، آنها هم قصد دارند به فرودگاه بروند.
آلیس:
- به اون زن بیچاره نگاه کن! دو تا بچه کوچک با چند چمدان دارد.
لیزا و آلیس در آوردن چمدان ها و کالسکه و بچه هایش به آن خانم کمک کردند.
لیزا:

-من لیزا هستم و این هم دوستم آلیس است.
-لیزا و آلیس از شما ممنون هستم. من ورا برُن هستم اینها هم بچه هایم پیتر و هلن هستند.
ورا:
- من خیلی نگران هستم.

همسرم بیمار است و در انگلستان است. من باید پیشش بروم.
آلیس:
- خیلی خبر ناراحت کننده ای است. واقعاً متاسفم.
لیزا:
- ما هم قصد داریم به انگلستان برویم . ما کمکت خواهیم کرد.
لیزا و آلیس و ورا سوار هواپیما هستند.
آلیس:
- به این روزنامه نگاه کن.این نقاشی رو یادت میاد؟
لیزا:
- آره این نقاشی از موزه جزیره است.
نقاشش هم فرانسوی است.
او یک نقاش مشهور فرانسوی است.
لیزا:
- و یک کلاسکه دارد، بیا کمکش کنیم.
مسافران از هواپیما پیاده می‌شوند.
لیزا:
- ورا! ما الان توی انگلستان هستیم. ما در فرودگاه هم کمکت می‌کنیم.
ورا:
- مرسی شماها خیلی مهربان هستید.
لیزا و آلیس و ورا در فرودگاه هستند.
آلیس چمدان هایشان را بر می دارد.
آلیس:
- این آخرین کیف ماست. حالا ما همه چیز داریم. حالا باید به گمرک برویم.
پسربچه:
- لطفاً. من باید دستشویی برم.
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
ورا دارد پیتر را به دستشویی می‌برد.
آلیس:
- ورا، نگران نباش. ما اینجا با چمدان ها می‌مانیم.
ورا:
- وای، مرسی آلیس! لیزا لطفاً تو با هلن به طرف گمرک برو، و منتظر من و آلیس در کافه بمان.
ورا در گمرک است.
یک افسر پلیس درحال جستجوی چمدان هایش است.
آلیس درحال گوش دادن به حرف های دو افسر گمرک است.
او متعجب است.
افسر گمرک:
- این ورا بلاندو است. او یک سارق هنری است. او یک نقاشی دزدیده است.
افسر دیگر:
- اره، ولی هیچ نقاشی در چمدان هایش نیست.
آلیس درحال فکر کردن با خود است.
- اُه، یک نقاشی از موزه جزیره دزدیده شده است. و ورا دزد است! من باید با این مردها صحبت کنم.
لیزا زمزمه می کنید.
- آلیس آنجاست! اما ورا کجاست؟آیا اون خوبه؟ پیتر خوبه؟
ورا به کافه می آید. او دست پیتر را گرفته است.
ورا:
-بلاخره ما آمدیم.افسران گمرک امروز همه مسافرها را می‌گردند. من هلن و کالسکه اش را می‌برم.خواهرم می‌آید که مرا ببیند. او به من در چمدان ها کمک می‌کند.
ناگهان، افسران گمرک و پلیس به کافه می‌آیند.
یک افسر کالسکه را می‌گردد.
او داخل سازه کالسکه را می‌گردد.
لیزا:
-چه اتفاقی دارد می‌افت
آلیس:
لیزا، اینها بچه های ورا نیستند. آنها بچه های خواهرش هستند. ورا یک سارق هنری است.
آیا موضوع موزه ی جزیره را به یاد می آوری ؟ یادت می‌آید که یک نقاشی دزدیده شد؟ ماموران گمرک به دنبال نقاشی دزدیده شده هستند.
ماموران گمرک نقاشی دزدیده شده را پیدا کردند. آنها بسیار خوشحال هستند.
خواهر ورا هم بچه هایش را پس گرفت و او هم خیلی خوشحال است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
داستانک بالچه های آبی

هوا گرم است. خورشید درخشان است.

آسمان آبی است.
خورشید گرم در آسمان است.
جین در استرالیا زندگی می‌کند.

آخر هفته است و جین و دوستش امروز در کالج نیستند.
جین در ساحل روی شن های داغ ایستاده است.

او دارد برای دوستش ریک دست تکان می‌دهد.
دوستان ریک و جین در دریا هستند.

آنها دارند موج سواری و شنا می‌کنند .
جین:
- هی ریک!
ریک خیلی خوشحال است. او یک تخته موج سواری جدید دارد.
تخته موج سواریش قرمز و سفید است.
ورزش مورد علاقه ریک موج سواری است.
ریک:
- من قصد دارم موج سواری کنم. تخته موج سواری جدیدم خیلی سریع و عالی است.
جین:
- من قصد دارم شنا کنم. دوست دارم به ماهی های زیر دریا نگاه کنم. بعداً می‌بینمت.
جین در امتداد ساحل قدم می‌زند.او روی چند تخته سنگ می‌نشیند.
جین کفش آبی غواصی و ماسک زرد و لوله غواصی اش را می‌پوشد.

آب داغ است. کفش های آبی غواصیش صدای چلپ و چلوپ بلندی می‌کند.
جین یک نفس عمیق می‌کشد.
او به زیر آب شیرجه می‌زند.
او کفش های آبی غواصیش را تکان می‌دهد و بسیار سریع شنا می‌کند.

او پایین و پایین‌تر می‌رود.
او می تواند ماهی ها و گیاهان را از طریق ماسک زردش ببیند.
ماهی ها و گیاهان بسیار زیبا هستند. ماهی ها دور او شنا می‌کنند.
جین ماهی زرد و آبی و قرمز و سبز و سفیدی را می‌بیند.
جین به گیاهان کوتاه و بلند نگاه می‌کند.
آنها روی تخته سنگی رشد کرده اند.
جین گیاهان را لم*س می‌کند.بعضی از گیاهان نرم هستندو بعضی از آنها سفت هستند.ماهی ها بین گیاهان و سنگ ها زندگی می‌کنند.
جین یک جوجه تیغی دریایی می‌بیند.او به جوجه تیغی دریایی دست نمی‌زند. او خطرناک است و خارهای تیزی دارد.
تور اطراف بدن دلفین و اطراف سنگ است. دلفین نمی تواند به سمت بالا شنا کند و نفس بگیرد. دلفین آبی زیبا درحال کرد است. دلفین بالچه هایش را به آرامی تکان می‌دهد. اما تور محکم است و دلفین نمی تواند آن را پاره کند.
- سلام، دلفین!من کمکت خواهم کرد.
جین تور را از اطراف دلفین به سمت سنگ می‌کشد. دلفین از تور خارج می‌شود. دلفین با سرعت بالچه هایش را تکان می‌دهد. دلفین با سرعت به سمت سطح آب شنا می‌کند.
دلفین یک نفس عمیق می‌کشد.دلفین به جین نگاه می‌کند. سپس شنا می‌کند. جین خیلی خوشحال است و راجب دلفین به ریک می‌گوید.
روز بعد
همه در حال شنا کردن هستند. هیچکس موج سواری نمی‌کند و دریا آرام است.
خورشید وسط آسمان است. نور خورشید در دریا تلع لو می‌کند.
آب به رنگ نقره ای و آبی است.
مردها و زنها و بچه ها در دریا درحال خندیدن و بازی کردن هستند و همه خوشحال هستند. نجات غریق به دریا نگاه می‌کند.او به افرادی که درحال شنا هستند نگاه می‌کند.
ناگهان، او با صدای بلند فریاد می‌زند.
- کوسه! بجنبید! از آب بیرون بیایید.
کوسه به سرعت شنا می‌کند.او گرسنه است. باله مشکیش بیرون آب است. کوسه به طرف مردم شنا می‌کند. مردم ترسیده اند. کوسه ها خطرناک هستند. او دندان های تیز و بلندی دارد.
همه به طرف ساحل شنا می‌کنند.
جین و ریک دورتر از ساحل شنا می‌کنند. کوسه به طرف ریک می‌رود. جین خیلی ترسیده است. او سر ریک داد می‌زند.
- ریک! مراقب باش.
ریک بالچه مشکی کوسه را بالای آب دید. کوسه سی متری آنها بود.
جین و ریک به طرف ساحل شنا کردند. حالا کوسه پانزده متر با آنها فاصله داشت.
جین می‌تونست تیزی دندان کوسه را ببینید .
ناگهان آنها بالچه دیگری را در آب دیدند. آن دلفین آبی زیبا استگ‌

دلفین به طرف کوسه شنا می‌کند. دلفین به کوسه ضربه می‌زند.
دلفین دوباره و دوباره به کوسه ضربه می‌زند. کوسه فرار می‌کند. ریک و جین در امان هستند.
جین:
-نگاه کن ریک این دلفین آبی من است.
-مرسی دلفین! مرسی برای نجات دادن ما.
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
آقای میوه فروش
به شهر میدلتون خوش اومدید! جمعه صبح است. همه در بازار هستند و بازار شلوغ است.
امروز، یک مرد جدید در بازار است. اسمش آقای میوه فروش است.دخترش سارا درحال کمک کردن به او است.
آقای میوه فروش به همه می‌گوید:
- صبح بخیر. میوهای من تازه و ارزان هستند.
آقای میوه فروش مودب و صمیمی است و همه او و دخترش را دوست دارند و می گویند، چه مرد خوبی است ، چه سارا دختر خوبی است .
یک پسر مدرسه ای یک کیلو سیب خواست.
آقای میوه فروش چندتا سیب روی ترازو گذاشت. ترازو یک کیلو و صد گرم را نشان می داد.
آقای میوه فروش یک سیب از روی آنها برداشت. حالا ترازو نهصد گرم را نشان می‌دهد.
اما آقای میوه فروش گفت:
یک کیلو سیب یک دلار می‌شود.
و یک دلار از پسر مدرسه ای گرفت. سارا درحال نگاه کردن پدرش بود. او همه چیز را دید.
یک خانم جوان دو کیلو پرتقال خواست.
آقای میوه فروش تعدادی میوه روی ترازو گذاشت. ترازو دو کیلو و دویست گرم را نشان می‌دهد.
آقای میوه فروش یک پرتقال را برمی‌دارد. حالا ترازو یک کیلو و هشتصد گرم را نشان می‌دهد.
اما آقای میوه فروش میگوید:
دو کیلو پرتقال دو دلار می‌شود. او دو دلار از خانم جوان می‌گیرد.
سارا همه این ها را می دید.
عصر دوشنبه است. پدرسارا خوشحال است و درحال شمردن پولهایش است. او سارا خوشحال نیست بلکه عصبانی است.
سارا:
-پدر! باید میوها را با وزن درست بفروشی. نباید مشتری ها را فریب دهی. مشتری های ما فقیر هستند.
-خب، ماهم فقیر هستیم.سارا! مادر او مرده است و تو مادر نداری، من هم پسری ندارم. تو برادر نداری. ما باید پول در بیاریم. سارا! زندگی همینه.
-پدر! من نمیخواهم در بازار کار کنم.
-تو باید در بازار کار کنی! ما باید زندگی کنیم، سارا! تو هنوز بچه ای و هنوز نمی‌فهمی تجارت یعنی چه؟ تو یک زنی و نمی‌فهمی تجارت یعنی چه. سارا زندگی همین است.
سه شنبه صبح است. امروز پدر سارا درحال فروختن میوها با وزن واقعی است.
او درستکار است و پول درست را از مردم می گیرد. سارا خوشحال است و به پدرش افتخار می‌کند.
مشتری ها هم خوشحال هستند. آنها میوه‌ای زیادی می‌خرند و می‌گویند.
- میوه‌ای شما ارزان و تازه است.
اما بعد از ظهر تعدادی از مشتری ها عصبانی برگشتند.
یک مرد پیر سیب ها را برگرداند.
یک دختر نوجوان پرتقال ها را برگرداند. یک خانم موزها را برگرداند و گفت:
-موزها سیاه و پر از کرم هستند.
نگاه کن آقای میوه فروش! امروز میوه‌ای شما تازه نبودند. ما پولمان را میخواهیم.
اما آقای میوه فروش گوش نمی‌داد. او به آنها هیچ پولی نداد.
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی + مترجم آزمایشی
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
142
580
93
سارا:
-بابا تو آدم درستکاری نیستی!
تو تقلب می‌کنی! من نمی‌خواهم برای تو کار کنم.نمی خواهم در بازار کار کنم!
پدر سارا:
- اما تو باید برای من کار کنی. من خانواده دیگه ای ندارم! من همسر و پسری ندارم. بچه ها باید به والدینشون کمک کنند. سارا تو دختر من هستی. تو باید برای من کار کنی. این زندگی تو است!
سارا:
- نه بابا. من نمی‌خواهم خانه تو را تمیز کنم. من می خواهم خانه را ترک کنم. نمی‌خواهم برای تو آشپزی کنم. می‌خواهم یک کار خوب پیدا کنم! من قصد ندارم برای تو کار کنم.
پدر سارا عصبانی می‌شود و فریاد می‌زند.
- توی تختت برو!
سارا درحال دعا کردن و صحبت با خدا است.
- خدایا لطفاً من و پدرم را کمک کن!
سارا با خود فکر می‌کند.
- من چه کاری می‌توانم کنم؟ به یک معجزه نیاز دارم. خدایا کمکم کن!
پنج شنبه صبح است.همه در بازار درحال خندیدن هستند. اتفاق عجیبی رخ داده است.
آقای میوه فروش به یک سیب دست زد.سیب خر*اب است . سپس یک پرتقال برداشت. پرتقال هم خر*اب است.سپس موز برداشت. موزها هم سیاه هستند.
همه می‌خندند .
- نگاه کن آقای میوه فروش! آقای میوه فروش میوها را که دست می زند خر*اب می‌شوند.
آقای میوه فروش به دست هایش نگاه می‌کند.
-چه اتفاقی داره می افته؟ سارا لطفاً کمکم کن.
سارا به سیب ها دست زد و سپس یک پرتقال و چند موز برداشت.
همه یک صدا گفتند.
-هورا! این یک معجزه است!
ما قصد داریم موهایمان را از سارا بخریم!
سارا درستکار است. او تقلب نمی‌کند.او همیشه با وزن درست می فروشد. او میوه‌ای خوب و تازه می فروشد و تجارت را بلد است.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا