تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
نام داستان:
حیاط پشتی گورستان
ژانر:
تریلر روانشناختی، ترسناک
نویسنده:
ریحانه سید حسنی
ناظر : @shadab
سطح : ویژه

مقدمه:
داستان های زیادی برای آن روز سفید ساخته شده است، همان روزی که برای اولین بار متوجه میشوی که تنها نیستی! همان روزی که قسمتی از خودت را میبینی که درون هیچ آینه ای بازتاب نمیشود و برای اولین بار خودی را میشناسی که درست از پشت میله های زندانی که برایش ساختی در حال فرار هست! شاید این دفعه تاریکی حاکم بر صفحات زندگیت نباشه بلکه سفیدی مه مانند دنیایت را ببلعد و مقصر مشکلاتت درون آینه به تو لبخندی وهم انگیز بزند!


1615738808921.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
31826_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



14065_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
سرما دانه های برف را قلقک میداد و سوز سرد را به جان شیروانی بلند و قیرگون تيمارستان می‌انداخت. نمای بیرون سفیدتر از قبل شده بود و من از رنگ سفید متنفر بودم. با پاهایم بر روی صندلی رو‌به‌روی پنجره ضرب گرفتم و انگشت اشاره ام را به دهانم نزدیک کردم. دروغ بود، صدای پرستار می‌آمد که به یکی از بچه‌ها قول مادرش را می‌داد اما خب بازهم دروغ بود. همه چیز به یک نحو دروغ بود. نمیخواستم ناراحت باشم، اما ناراحت بودم؛ حقیقت مثل زالویی کدر زیر پوستم وول میخورد و من عقب تر از همه از پشت غبار سرما سفیدی کشنده بیرون را نظاره گر بودم. پرستار صدایش را بلندتر میکرد و من هم دیوانه تر از قبل داخل مغزم خودم را سرکوب میکردم. بالاخره صداها بردند و من لگدی محکم به میز وسط سالن زدم و صداها و انرژی آن را درهم شکستند.

سکوت بعد از طوفان شروع به وزیدن کردو سونامی پچ پچ ها شروع شد. پرستار بلوند جلو آمد و عصبی فریاد زد:
ـ چرا اینکارو کردی؟!

نگاهی بی حس به چهره ی عصبی اش کردم و سعی کردم جوابی به او ندهم. دستانم را به گونه ای بسیار محکم به یکدیگر چفت کردم، سوزشش من را به خودم آورد. سعی کردم حرف هایم را ازطریق دهانم خارج کنم، اما فقط نفس میکشیدم. پرستار مدتی ایستاد و من را فوق العاده عصبی نگاه کرد و بعد از مدتی شروع به جمع کردن تیکه های شکسته صندلی کرد. بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم، شروع به راه رفتن کردم. انگار پاهایم متلعق به من نبود و من کنترلشون نمیکردم. به آرامی خودم را از میان شاخه و برگ های سبز حیاط به بیرون کشیدم و به سفیدی آسمان خیره شدم. چشکلی هوا آنقدر آفتابی و روشن بود وقتی که تا همین چند دقیقه پیش برف می بارید؟! سرم را بالا گرفتم و دستم را سایبان چشم هایم کردم. خورشید به شدت مستقیم و صاف به درون چشم هایم سرازیر میشد و تمام رنگ ها را درو میکرد و تنها گرمای کور کننده اش را میشد درون قرینه چشم هایم تصور کنم. با صدای فریاد کسی به پشت سرم نگاه کردم:
ـ هی تو سرما میخوری بیا تو!

سرما خو*ردن؟! هوا که خیلی خوب بود با برگشتنم بهشت آفتابی تبدیل به یک زمستان تاریک و سرد شد. دست هایم را باز کردم و دانه های برف با رق*ص خودشان را بر روی دستم رها میکردند. نفسی عمیق کشیدم و به داخل برگشتم. بعضی از اوقات اینشکلی میشد حس میکردم دنیای بیرون هر لحظه درحال تغییر کردن هست و من توان کنترل کردنش را در خودم نمی بینم. آقای دکتر شما هم این مشکل را دارید؟!

دکتر به من نگاهی عجیب می اندازد و خودکارش را به بیرون در می آورد و با صدای زمختش حرف میزند:
ـ نه این مشکل رو من ندارم، چرا صندلی رو شکوندی؟!

پوزخندی میزنم و خنده ام اوج میگیرد دستم را دوباره مشت میکنم و جواب میدهم:
ـ من میگم مشکل دارم تو هم من رو هفت ساله داخل این خر*اب شده زندونی کردی بعد اونوقت برای یکی از ساده ترین کارهایم دلیل میخوای؟ دلیلی نداره چون دوست داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
میتوانستم سوراخ بینی اش که هر لحظه درحال تکان خو*ردن از شدت عصبانیت بود را ببینم، لبخندی دندان نما زدم و سعی کردم از جایم بلند شوم.
ـ کجا میری؟ جلسه هنوز تموم نشده!

دستم را پشت سرم تکان دادم و با صدای بلند فریاد زدم:
ـ فرقی به حالم نداره!

و رفتم. باورت میشود سمی؟! هیچ کاری توی این هفت سال برایم نکردند، حس یک آشغال را دارم که روی هوا شناور هست و هیچوقت قرار نیست به زمین بنشیدند. سمی میدانی این تیمارستان محل روانی هایی مثل من نیست من روانی نیستم، من سعی میکنم سالم باشم اما اون ها حتی تلاشم نمیکنند و فقط من بیشتر آزار میبینم. سمی یادت میاد بهت قول دادم نجاتت میدم اما نتونستم؟ ببخشید!
سیاهی و سیاهی جریان میگرفت میتوانستم اشکال و چهره های متفاوتی ببینم اما اصلا به یاد نداشتم که کجا بودم اصلا چرا انقدر تاریکی کور کننده بود. سرم درد میکرد حس غرق شدن در دنیایی را داشتم که به آن تعلقی نداشتم! همیشه از این خواب ها میبینم تمام اتفاقات زندگیم مثل هاله ای از مه می ماند دور میشدند اما حس واقعی بودن داشتند. چرا انقدر متفاوت بودم مثل یک کرم که سعی میکرد پروانه بشود اما دریغ از اینکه بداند اصلا روی درختی نیست. آخ دکتر تمام بدنم درد میکنه حس میکنم مسکن ها بیشتر درد را بخاطرم می آوردند تا آرامشی غیرواقعی!

دکتر عینکش را پایین آورد و نگاهی به من که مچاله درون لباس نارنجیم شدم کرد و گفت:
ـ هنوز هم با سمی حرف میزنی؟

سرم را به آرامی تکان دادم و گفتم:
ـ دلم براش تنگ شده! خیلی وقت میشه ندیدمش، نمیدونم چرا نمیاد ببینمش.

دکتر دوباره نگاهی عجیب را روی صورت انداخت و گفت:
ـ چون اون مرده! یادت نیست هفت ساله پیش خودت کنارش بودی؟!

دوباره خندیدم سمی باورت میشود میگویند که تو مردی؟! آخه مرگ که راحت نیست بعدش هم مرگ سراغ بچه ها نمیاد و تو هم که بچه ای پس نمیمیری. دکتر همیشه دروغ میگوید حس میکند من هم بچه هستم اما من خیلی وقت هست که بزرگ شدم.
ناهار را بر روی سبزگون حیاط پشتی خوردم، داخل وجودم قایم شده بودم و سعی میکردم از زنده بودن فرار کنم، پرستارها دنبالم نمیگشتند و من هم اینجا راحت بودم. از اینجا میشد آّبی آسمان را نگاه کرد، نحوه ی تاپیدن خورشید بر روی صفحه ی زندگی و فرار کردن از گل های ریز سفید رنگی که درست زیر پاهایم قرار داشتند. سمی برگرد به خانه میدانم که من هم خانه نیست و اینجا مانند حیاط پشتی قبرستانی هست که مرده روی سنگ قبر مرده هایش بیماری های مختلف نوشتند اما اینجا بعد از یک مدت طولانی تبدیل به خانه ای ناخواسته شده مثل وقتی که نمیخواستم به دیدنم بیای اما الان دلتنگ هستم دلتنگ دیدنت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
ـ چند دفعه بگم که من نبودم، من نبودم که موهای خانم موریس رو کشید!

با پاهایم بر روی زمین ضرب گرفتم و سعی کردم مواظب چشم هایم باشم که از حدقه به بیرون نپرد. من نبودم! میگفتند که موهای خانم موریس را تو کشیدی اما بازهم کار من نبود، دروغگوهای پست میخواستند من را روانی نشان دهند!
دکتر دهانش را باز میکند و میگوید:
ـ خودش میگه که تو باهاش اینکارو کردی! دروغ که نمیگه.

پشتم را به شدت میخارونم و با صدای عجیبی میگویم:
ـ ما از اینجور کارها نمیکنیم و پیرزن مریض بهتره کمتر دروغ ببافه!
صدای عجیب از بین میره بعضی وقت ها انگار حنجره ام تغییر صدا میداد. خانم موریس دروغ میگفت و این صدا تنها اکویی داخل فضای خالی مغزم بود.
باورت میشود سمی که خانم موریس کشته شده است؟! همانی که میگفتند من موهایش را کشیدم، بالاخره مرد! ای کاش میتونستم دست قاتلش را ببوسم و او واقعا غیرقابل تحمل بود نحوه ای که نگاهم میکرد و همیشه اون کلاه لعنتی صورتی را بر روی سرش قرار میداد. سمی امروز همه چی خیلی شلوغ شده بود همه میترسیدند که نکنه نفر بعدی آنها باشند اما واقعا توقع زنده بودن داخل دنیایی پر از خطر عجیب هست سمی. میدانی شاید ترسناک باشد که قاتل در تاریکی شب دست هایش را درون گلویت حلقه کند و با چشم های بی روحش طلب یک روح را بکند اما اگر هیچ قاتلی وجود نداشت، هیچکس بی دلیل یا با دلیل از بین نمیرفت و شاید بشریت هنوز امید داشت. دکتر نگاهم کرد و باز هم حرفی نزد.
ـ میدونی شاید مشکل شما اینجا باشه که توقعتون رو خیلی بالا بردید، آخه لنتی اینجا یه تیمارستان هستش مطمئنا قراره توش کلی قاتل و مقتول باشه!
دکتر بازهم ساکت ماند و به من نگاه کرد به گونه ای مشکوک و مسخ شده انگاری باورم نداشت اما مجبور بود استدلال های چرتم را قبول کند. هوا هنوز هم برفی بود، به سمت اتاقم رفتم و خودم با شدت بر روی تخت پرت کردم. سعی کردم صدای مسخره هم اتاقیم را نادیده بگیرم:
ـ تو قاتل هستی؟

پشت بندش با صدای بلند میخندید؛ خدای من چقدر مضحک بودش و زجرآور جوابش را با سر تکان دادن، دادم. سمی یعنی میشود که من هم توسط همان قاتل کشته شوم؟! سعی دارم قانع شوم که اون قاتل کسی نیست به جز همان مرد سیاه پوش طبقه ی بالا که با نگاهی عجیب به ما نگاه میکند و همیشه سر همه فریاد میکشد. سعی داشتم دکتر را قانع بکنم که قاتل همان مرد احمق طبقه ی بالاست. اما خب طبق معمول به حرف هایم توجهی نمیکرد. انگار من یک روح بودم، روحی که دلتنگ زنده بودن، بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
صبح روز بعد همه ی مریض های تیمارستان به ترس به یکدیگر نگاه میکردند اما من حتی یادم نمیاد چرا جلوی در خروجی خوابم برده بود. سعی کردم خودم را جمع و جور بکنم و وقتی پرستار با اون نگاه مشکوکش پرسید:
ـ چرا اینجا هستی؟

بهش جواب دادم که حوصله ام سر رفته و دلم میخواد برم شکار پروانه های رنگی اما اون با یک پوزخند راهش را کج کرد و رفت. میدانی سمی باید احمق باشی میان جماعتی که سعی دارند تورا احمق خطاب کنند تلاش نکن تغییری ایجاد کنی، خب حالا مشکل اینجا بود که من یک احمق نبودم و قاتل هم مطمئنا از این خبر داشت!

از سقف اتاق خون می آمد انگار بارش برف کم نبود، حتما باید قرمز میبود، من از رنگ قرمز متنفرم! اما همینجور از اون بالا خون می بارید. با صدای بلند پاهایم را بر روی تخت کوبیدم و سعی کردم خون را نادیده بگیرم. سایه ای تاریک از دیوار اتاق سر خورد و خودش را به راهرو رساند، صدای قدم های محکم و قاطعی بر روی پارکت راهرو به گوش میرسید و بعد از آن بخاطر اثر مسکن ها به خواب رفتم ولی صبح که بیدار شدم متوجه شدم که توهمی به درون واقعیت سر نخورده بود این دفعه یکی از پرستار ها خفه شده بود و جسدش درست بر روی راهرو افتاده بود، راهرویی که به طبقه بالا راه داشت! این شک من را دوبرابر میکرد، میترسیدم که کم کم همه ی افراد اینجا کشته شوند و فقط من و اون بمانیم. دکتر من میترسم از مردن همه میترسند که کشته شوند. شاید از مرگ نترسم ولی از چشکلی مردن میترسم. دکتر دوباره نگاهی بدون هیچ احساسی بهم انداخت و گفت:
ـ نترس!

پوزخندی زدم و با پا به در کوبیدم و از اتاق به بیرون رفتم. مغزم درد میکرد از چشمانم اشک سرازیر میشد، نفس نفس میزدم و اشباحی عجیب را بر روی سقف میدیدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جیغ نزنم، صدایم خفه باشد تا مرگ نزدیکم نیاید. حس میکردم از زمین جدا شدم و پاهایم بر روی سبزه های بیرون کشیده میشود. حس قلقلک ریزی را از کف پاهایم تا مغزم حس میکردم و بعد از آن سقوط کردم از همان سقوط های که درون فیلم ها اتفاق میفتد، دیگر نمیتوانستم نفس بکشم و بعد از آن از خواب پریدم. اما اینبار دیگر روی تخت نبودم، بلکه روی سنگ های سرد راهرو دراز کشیده بودم.

دکتر نگاهی عجیب به من کرد و در جوابش با لحنی سرد گفت:
ـ باید یکسری آزمایشات رو انجام بدی، مثل اینکه داره تشدید میشه!

سمی دکتر فکر میکند که بخاطر مرگ تو این شکلی شدم، اما تو نمردی یا حداقل من به یاد ندارم وقتی هم که بهش گفتم، فقط با یک جمله ی چرت حالم را به هم زد:
ـ سعی نکن به یاد بیاری، بخاطر شوک اینجوری شد!

با دستانم به ملافه های بی جان زور میگویم و آنها را محکم فشار میدهم، و بلند فریاد میزنم:
ـ بمیر کثا*فت!

امیدوارم قاتل صدایم را بشنود و به دنبالش برود و با شکنجه بکشتش، اندازه ی دردی که من میکشیدم باید درد بکشد، تمام دلتنگی ها و تنهایی ها و روانی بودن هایم را باید سرش در بیاورد. من دیوانه نبودم اینجا دیوانه ام کرده بود حتی نمیدانستم ساعت را بفهمم، زمان مفهومی دردناک بود، مفهومی که به ما یادآوری میکرد، چقدر برای داشتن یکسری از چیزها دیرکردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
سمی تا حالا دقت کردی که وقتی به خاطرات فکر میکنیم فقط یکسری عکس بی کیفیت بدرنگ از جلوی چشماهایمان رد میشود، انقدر تنها بودم که تمام خاطرات را شخم زدم و از تو فقط چندتا عکس تکی یادم مانده اما میتوانم حس کنم که چقدر دلتنگم شدی، همیشه حس میکنم مثل وقتی که رفته بودیم داخل جنگل تا قایم بشیم. یادت میاد تو رفتی خونه و من را تنها گذاشتی و تیمارستانم من را دزدید. حالم از اینجا بهم میخورد، بیشتر از هر حس بدی حس بدردنخور بودن دارم مثل انگشتی که بریده شده ولی هنوزهم جایش درد میکند! من حس میکنم دیگر نمیتوانم به دنیایی واقعی برگردم. انقدر داخل خودم غرق شدم دیگه هیچ نوری را در بالای سرم نمیبینم، من کی خوب میشم آقای دکتر؟

دکتر با دستش فندکش را نگه داشت و پس از روشن شدن سیگارش پکی عمیق زد و گفت:
ـ هیچوقت!

بهت زده نگاهش کردم، حس خوبی نبود. پس من برای چی اینجا بودم؟ دکتر ادامه داد:
ـ تا وقتی قبول نکنی که سمی وجود نداره باید تا ابد توی اتاقت باهاش حرف بزنی، سمی مرده، تو مرگش رو به چشم دیدی! تو دیدی که چشکلی کشته شد و برای همون هم تا یک سال حرف نزدی. فقط میخوای غرق افکار بیمارگونه ای باشی که میدونی واقعیت نداره.

اشک های داغ را روی گونه هایم حس میکردم و تصاویری با کیفیت ضعیف داخل سرم میدویدند، سمی را میدیدم که فرار میکرد از چی فرار میکرد؟ اشکهایم اوج میگرفتند و قطرات سریعتر از حد معمول روی چهره ی عبوسم گره میخوردند به هم و بعد از این من بودم که با سرعت به سمت چمن های سبز بیرون دویدم.
سمی نمرده بود یا شاید هم داخل همان دنیای خیالی من زنده بود و با من همینجا نشسته بود، دلم میخواست توی دنیای که خودم ساختم بمیرم همانجایی که هیچکس هیچوقت دفنم نمیکند!

سمی دیگه مردن برایم اهمیتی ندارد، این من بودم که میخواستم بمیرم. دیگه هیچ رنگی را نمیتوانم ببینم، فقط میتوانم سرمایی راه رفتن بر روی برف های بیرون پنجره را ببینم. سرما از روی پوستم به زیرش میخزد و آرام آرام از روی رگ های فاسدم عبور میکند و بعد داخل مغزم حس میکنمش. برای یک لحظه همه چیز می ایستد. سیاهی نقاب ساختمان روبروی تیمارستان دور میشود و جایش را به خورشیدی میدهد که آرزو میکردم هر روز به اینجا سر بزند. صدای پرستار را میشنوم که فریاد میزد باید به داخل برگردم:
ـ بیا اینجا احمق از سرما میمیری!

دست هایم را مشت کردم و بخاری از نفسم به بیرون جست، قدم های محکمی به سمت راهرو برداشتم و بعد از آن دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد!
صبح وقتی روی صندلی اتاق بازی بیدار شدم دست هایم میسوخت و سخت نفس میکشیدم، کمی بعد سرجایم نشستم و به صدای عجیبی که از ته سالن میامد گوش دادم. صدای خرخر یک جور حیوان بود، سرجایم ایستادم و کمی به سمت چراغ سفید چشمک زن انتهای راهرو خیره شدم. به آرامی به سمتش راه رفتم و بعد از نزدیک تر شدن به راهروی بلند ته سالن، با دیدن خون قرمزی که روی کاشی های سفید چرک روان میشد، وحشت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
به آرامی خودم را به سمت راهرو کشیدم و از کنار آینه بزرگ قدی رد شدم، نمیتوانستم چهره ی خودم را درون انعکاس تودر توی آینه ببینم چشمانم دیگر مانند سابق روشن نبودند، صدای ناله از درون راهرو باعث می شد نگاهم را از آینه چرک و مات گرفتم و به راهم ادامه دادم تا جایی که بیهوش شدم.
با عصبانیت و دستپاچگی رو به دکتر فریاد زدم:

ـ من نمیخواستم خودکشی بکنم، دلیلی برای کشتن خودم ندارم!

سعی کرد مثل همیشه خونسردی احمقانه اش را برایم حفظ بکند و گفت:
ـ مگه همه ی خودکشی ها با دلیل انجام میشن؟! بعضی وقت ها تنها دلیل برای مرگ زنده بودن هست!

من کجا بودم؟! جایی که قتل ها از تعداد آدم ها بیشتر بود؟ شاید قاتل میخواست من را بکشد و وقتی نتونست اینکار را انجام بدهد، کاری کرد خودکشی جلوه بکند؟ چقدر حس تنهایی میکنم سمی، گذشته از ذهنم پر نمیکشه، حس میکنم برای زندگی کردن به کمک احتیاج دارم. حس میکنم تنها ترین آدمی هستم که داخل این منظومه زندگی میکند. چرا به من سر نمیزنی، چرا زنگ نمیزنی وقتی همه دنیا برفی هست چرا خورشید خودش را قرنطینه میکند؟ شاید چون میداند ما به آن احتیاج داریم. هر روز دعا میکنم که شاید زندگی تغییر بکند اما میدونم خدا نمیتواند به من کمکی بکند چون زندگی من باید همین شکلی ادامه پیدا بکند.
فریاد میزدم و کمک میخواستم اما پرستارها به زور من را به اتاق دکتر میکشیدند و بعد از اینکه من را به صندلی بستند؛ با نفرت به دکتر خیره شدم و گفتم:
ـ اگه میتونستم همه ی پرستارها رو بکشم، تردید نمیکردم!

دکتر عینکش را به چشمانش زد و با فکی که از شدت عصبی بودن میلرزید گفت:
ـ چرا هم اتاقیت خفه شده بود؟!

پوزخندی زدم و گفتم:
ـ چرا فکر میکنی کار من بود؟!

دکتر با عصبانیت سرم داد کشید و گفت:
ـ چون تو یه روانی لعنتی هستی و باعث مرگ برادرت شدی!

نگاهی به چهره ی سرخش انداختم و گفتم:
ـ سمی زنده هست، مگه اینکه برادر دیگه ای داشته باشم.

از روی صندلی چرمی اش بلند شد و دور تا دور اتاق سفید بی روحش را گشت زد و بعد از روبه رویم نشست و گفت:
ـ ما نمیدونیم چی سمی رو کشت اما میدونیم تو بعد از مرگش هیچوقت نبودش رو باور نکردی و این من رو به شک میندازه که چرا از مرگی که جلوی چشمات رخ داده هیچ خبر و یا خاطره ای نداری؟! چی باعث میشه انقدر عادی یادت بره دیشب کجا بودی وقتی سه نفر ادعا کردند داخل آشپزخونه بودی!

سعی کردم نگاهم را به تابلوی مسخره منظره ای کوهستانی پشت سرم پرتاب بکنم، تابلوی که قرن ها بود در همان نقطه قرار داشت، تنها جوابی که به دکتر دادم این بود:
ـ ما یه روانی هستیم، میخوای چیکار بکنی؟ دوباره داخل تیمارستان بندازیمون ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
دکتر عینکش را از روی چشمانش برداشت و گفت:
ـ چرا فکر میکنی روانی های مثل تورو نمیشه بیشتر از این آزار داد؟!

پوزخندی زدم و رویم را به سمت قاب عکس کوهستان برگرداندم، برایم عجیب بود که هوا چند روز هست که مانند این تابلو شده، سرد و بی روح! به صدای دکتر که داشت داخل کشوی میزش به دنبال چیزی میگشت توجه ای نکردم و بعد از گذشتن مدت طولانی ای چیزی را محکم بر روی میز کوباند و با پوزخندی صدادار گفت:
ـ حقیقت دردناک رو برات فاش میکنم، احمق!

خودش را به جلوی من رساند و روی زانو نشست و پرونده ای قطور را بر روی پاهایم گذاشت. با تعجب به پرونده ای که جلدش قرمز رنگ بود نگاه کردم. دستی به رویش کشیدم که دکتر با لحنی عصبی و مشتاق فریاد زد:
ـ بازش کن و بخونش!

با دودلی و شک پرونده را به آرامی باز کردم و بعد از انداختن نگاهی اجمالی با حالتی بی حوصله به دکتر نگاه کردم:
ـ من حوصله ندارم برای مزخرفات همیشگی!

با حرص و عصبانیت به من خیره شد و پرونده را با سرعت از روی پاهایم برداشت و شروع به ورق زدن کرد و بعد از رسیدن به صفحه موردنظر با خنده ای عصبی گفت:
ـ گزارش پلیس نوشته که از جسد برادرت فقط استخون هایش مونده و همه چیزش از بین رفته توسط قاتل و تو اون صحنه رو دیدی. اینجا نوشته داخل جنگل این اتفاق افتاده گزارش گم شدن براتون رد شده و بعدش تو رو در حالی که از حال رفته بودی کنار جسد برادرت پیدا کردن.

یکی از عکس هایی که به پرونده چسبیده بود را نشانم داد، حرفی نزدم، شاید چون حرفی نداشتم احساس میکردم تاریکی درونم شروع به جوشیدن کرده بود و مغزم از بخاراتش مسموم شده بود. از سر جایم بلند شدم و محکم دکتر را به زمین پرت کردم. حقیقتی که میخواست به من ثابت بکند باعث تشنج جنون زیرپوستم شده بود. نفس های عمیق میکشیدم انگار اکسیژن خونم رو به کاهش بود. با صدای بلند گفتم:
ـ میخوای به من ثابت بکنی روانی هستم؟ وقتی خودم قبولش دارم و همیشه میگم وقتی میدونم چقدر درد میکشم وقتی افکارم مریضه و دردش رو هر روز احساس میکنم چی رو به من میخوای ثابت بکنی؟!

با ترس نگاهم کرد و من تنها میتوانستم احساسات او را تشخیص بدم، بدنم منقبض شده بود و نفس هایم به سختی خارج و وارد میشد. حس میکردم دیگر احساسی درون وجودم نیست. خم شدم و صندلی را برداشتم و محکم به سمت دکتر پرت کردم از برخورد صندلی با بدنش صدای بلندی تولید شد. دکتر از زیر صندلی بلند شد و به سمت دیوار خزید. یک لحظه احساس دیگری داشتم حس میکردم نفس نمیکشم و داخل بدنم نیستم انگار وجودیتی که داشتم را حس نمیکردم، تنها چیزی که احساس میکردم خشم بود و ترس، نمیدانم شاید آشوبی درونی از دانستن آینده یا حتی از شناخت خودم بود. دکتر نفس نفس میزد و با ترس و ناباوری به من خیره شده بود و با وحشت نام پرستاران را صدا میزد و بعد از آن دقیقا چیزی یادم نبود، به جز تاریکی، فکر کنم همه ی بشریت تاریکی را به یاد می آوردند، داخل وجودشان میخزد و پشت پلک هایشان پناه میگیرد برای همین هم وقتی چشمانمان را بر روی هم می گذاشتیم، احساسش میکردیم. درون ژرفای تمام عواطفمان پنهان شده بود و منتظر روزنه ای برای خارج شدن بود.

دستانم را حس میکردم اما نمیتوانستم تکانشان دهم، درب با شدت باز شد و مردی غریبه با ظاهری عصبی وارد شد و با صدایی گرفته شروع به حرف زدن کرد:
ـ شی*طان درون این اتاق هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
با صدای بلند خندیدم خدای من این همان کشیش پیر کلیسای نزدیک به تیمارستان بود، گاهی اوقات می آمد و برای رهاسازی ما از سوی شی*طان دعا میخواند. با پوزخند و نفرت به او خیره شدم و گفتم:
ـ درسته همین الان داخل لباس مشکی وارد شد.

عصبانیت شلعه ور در نگاهش مثل جهنمی لذ*ت بخش برای روحم بود. با صدای بلند فریاد زد:
ـ آدمکش!

بدون هیچ حسی به چهره سرخش نگاه کردم، آدمکش؟ چرا باید من را اینجوری خطاب قرار دهد؟! نفسی عمیق کشیدم و به سقف چرک و گچی خیره شدم اتمام اکسیژن هایی که ذره ذره وارد شش های بی هوایم میشد. درون همان محفظه ی کوچک سنگین درد حس میکردم. کشیش ذره ای تکون نخوره بود و مانند فرشته ی مرگ کریه منظر بالای سرم ایستاده بود با چشمانی خسته و روحی که هر لحظه میخواست دیوار جسمم را بشکند و رها شود گفتم:
ـ میدونی من هیچوقت وجود یه کلیسا رو نزدیک تیمارستان درک نکردم، مثل همین الان که وجود تورو داخل این اتاق درک نمیکنم.

نزدیک تر شد و خشمش را از درون نگاهش میتوانستم تا مغز استخوان هایم حس کنم همانطور که نزدیکتر میشد با لبخندی تلخ گفت:
ـ شی*طان، سعی میکند حواس انسان را پرت بکند، اما نمیتواند چون انسان با ایمان هیچگاه فریب شی*طان را نمیخورد.

پوزخند از درون تونل دهانم به بیرون پرتاب شد و در جواب استدلال به شدت آزار دهنده اش گفتم:
ـ شی*طان وجود ندارد شما خلقش کردید که بد بودن رو گردن یکی دیگه بندازید.

عصبی تر شد چیزی که میخواستم و با صدای بلندتری غرید:
ـ خوب و بد وجود دارند، و توی گناهکار این رو خوب میدونی اما انکارش میکنی!

دست هایم را بهم بسته بودند و تنها میتوانستم گردنم را تکان بدهم اما با این حال گفتم:
ـ باشه من توی بازی احمقانت شی*طان میشم اما این باعث نمیشه تو خدا بشی!

اخم کرد و عصبی به جوابم دست هایش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت. لبخندی زدم به وضعیتم و منتظر تمام شدنش ماندم.
شاید من روانی بودم و شاید همه ی این اتفاقات واقعا یک توهم بود، داخل یک مقاله خونده بودم مغز انسان فرق بین واقعیت و کابوس و رویا را درک نمیکند. میدانی سمی اولین سوالی که از خودم پرسیدم بعد از خواندنش چه بود؟ اینکه کسی که مارا خلق کرده چرا باید بخواهد که فرق بین توهم و واقعیت را تشخیص ندهیم شاید چون ما توهم خودش بودیم. سمی من هر شب آرزو میکنم که ای کاش وضعیت الان من یک توهم بوده اما هر روز صبح با درد واقعیت از خواب بیدار میشم. سمی من نمیخواهم باور بکنم که خودم تورا از خودم گرفتم میخواهم فکر کنم تو رفتی و من را دیگر دوست نداری! من میخواستم سالم باشم اما تلاشم برای سالم بودن من را به زیرزمین نمور فکر کنم کلیسا کشید و الان از شدت درد مغزم میخواهم بار دیگر خودم را بکشم.
صداهای محو در میان دیوار ها میپیچید حتی آجرهای کهنه هم سالها بود که مرده بودند و فقط یک تصویر ترسناک از آنها به یاد مانده بود.

در با شتاب باز شد و همراهش نور کور کننده ای وارد اتاق تاریک و تنگ شد. کشیش و دو نفر دیگر وارد اتاق شدند، نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ـ میشه فردا برای رسوندن من به راه راست تلاش بکنید امروز حوصله ندارم!

کشیش با حرص خیره شد و روبه یکی از افراد همراهش که الان بهتر میتوانستم چهره ی سرد و جدی اش را ببینم، گفت:
ـ شی*طان درون او رخنه کرده حتی اختیار کلامش را ندارد، برای همین باید شی*طان را خارج بکنیم.

منتظر بودم در آخر جمله بگوید که این یک شوخی به شدت مسخره و لوس هست اما بعد از آن هر سه نفر با جدیت به من خیره شدند و آرام به سمتم قدم برداشتند.

یکی دیگر از آنها گفت:
ـ اتاق را برای انجام جنگیری آماده کرده ام!

با تعجب و شاید ترس به آن سه احمق خیره شدم، آنها فکر میکردند که من جن زده هستم و با انجام دادن یک مراسم به شدت غیرقانونی و ترسناک سعی در زنده کردن من بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا