اتمام یافته داستانک دال الف دال الف شین | ح _ وفا کاربر انجمن کافه نویسندگان

?به نام خالق دل‌ها?
مشاهده فایل‌پیوست 60686


نام اثر: دال الف دال الف شین، (داداش)
نام نویسنده: ح _ وفا
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: @حورا
سطح: محبوب
ویراستار: @DiMond

توضیحات:
می‌گن اگه دنیا تو مشتمه چون داداشم پشتمه!
راست می‌گن داداش که داشته باشی تکیه‌گاه داری، حامی داری، اونی که همیشه اشک‌هات رو پاک می‌کنه.
داداش بهترین دوستته پس قدرش رو بدونید، داداشت بدون هیچ چشم داشتی، بدون هیچ قصد و نیت بدی همیشه کنارته تو غصه‌ها تو شادی‌ها همیشه هوات رو داره... .
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 33978
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.



قوانین تایپ اپیزود، پادکست و دکلمه در انجمن کافه نویسندگان


هرگونه آثار شما در این بخش نباید کمتر از 7 پارت و بیشتر از 25 پارت شود.


شما می توانید پس از ارسال 5 پارت از اثر خود، درخواست نقد، درخواست تگ و درخواست جلد بدهید.

نکته : نقد اجباری می باشد و برای درخواست تگ حتما می بایست اثر شما نقد شده باشد.

درخواست نقد

درخواست نقد برای اپیزود دکلمه و پادکست


درخواست تگ

درخواست تگ برای اپیزود پادکست دکلمه


درخواست جلد

درخواست جلد برای دکلمه پادکست اپیزود


هر پست شما نباید کمتر از 8 خط باشد و بیشتر از 25 خط نباید ادامه یابد .



همچنین ‌شما می توانید پس از ارسال 7 پست اعلام اتمام نمایید تا رسیدگی های لازم صورت بگیرد.

اعلام اتمام

اعلام اتمام اپیزود پادکست و دکلمه


نکته : تنها آثاری که تگ می‌گیرند، توسط گویندگان تیم آوای کافه نویسندگان ضبط می گردد و متن آن برای دانلود به صورت فایل pdf روی سایت اصلی قرار می‌گیرند.



اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

مشاهده فایل‌پیوست 33154

°|مدیریت تالار ادبیات|°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لبخندی از جنس مهربونی، خوشی، باور، روی دوتا گل‌غنچه‌ی سرخ صورتش کاشت. دست پر مهرش رو گذاشت روی دست‌های خسته‌ و ناتوان من معلول! آره متاسفانه من سال‌های جوونی عمرم رو زمین‌گیر شدم. جز صندلی چرخ‌دارم کسی نمی‌دونه، نمی‌تونه درک بکنه زمین‌گیر شدن چه احساسی داره. دلم برای یه‌بار دیدن کوچه‌، خیابون، حیاط، پر میزنه؛ می‌خوام قدم بزنم ولی... دیگه قدم زدن شده آرزوی محال.
ابرهای دل‌تنگی بازم مثل هر روز، هر دقیقه، هر ثانیه، پناه آوردن به چشای خسته و بیمارم. بغض‌ام گرفت ولی دیگه گریه چه فایده‌ای داره؟
متوجه‌ی حال بدم شد. موبایل‌اش رو از داخل جیب اسپورت شلوار آبی رنگ‌اش برداشت و مشغول ور رفتن باهاش شد. خیلی کنجکاو شدم بدونم باکی چت می‌کنه؟ اما با پخش شدن آهنگ مورد علاقم، همه‌ی تصوراتم پر کشیدن رفتن هوا.
لبخند بی‌جونی پاشیدم به روش. موبایل‌اش رو گذاشت رو میز کنار تختم، اومد سمتم زانو زد جلوی پاهای بی‌حسم. دست‌های گرم‌اش رو گذاشت روی دست‌های سردم، بوسه‌ای عمیق کاشت روی دستاهام و بلند شد. غرق در دو گوی دریای مهربونی شدم. خدایا شکرت بابت داشتن‌اش. یک دفعه رو هوا و زمین معلق شدم. جیغ کوچیکی زدم و با ترس نگاه‌اش کردم. خندید، بعد مدت‌ها از ته دل‌اش خندید. به خودم گفتم نترس، تا وقتی داداشت پشتت هست ترس معنی نداره که... .
محکم دست‌هام رو دور گردن‌اش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو سینه‌ا‌ش. صدای ضربان قلب‌اش بهترین آهنگی بود که بعد مدت‌ها می‌شنیدم. تکیه‌گاهم بود، کنارم بود، دیگه چه غمی داشتم؟ بلندم کرد و به پرواز درم آورد، ریه‌هام رو پر از هوای امید کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بازم مثل هر روز اومد به دیدنم، دلخور شدم.
نمی‌خواستم بیشتر از این عذاب بکشه، با سرد ترین لحن ممکن گفتم:
- خوشت میاد هر روز میای تا زمین‌گیرشدن من‌ رو تماشا کنی؟
کنار پنجره‌ی اتاق متوقف شد. با ناباوری چشم‌های تیله‌ایش رو دوخت به چشم‌های بی‌روحمم. ل*ب‌هاش لرزید، لحظه‌ای نگذشت که اشک پناه آورد به چشم‌هاش، قلبم با دیدن چهره‌ی پژمرده‌اش به درد اومد، بغضم گرفت؛ ولی نمی‌خواستم هر روز با امدن به این زندون دلتنگی‌هام عذاب بکشه. نمی‌خواستم ناتوان بودنم رو ببینه! دوست‌اش داشتم نمی‌خواستم از کار و زندگی‌اش به خاطر من بیوفته. باصدای‌ گرفته‌ا‌ش نگاهم رو از سرامیک‌های طوسی اتاق گرفتم خیره‌ی چشم‌های مظلوم‌اش شدم:
- امدنم به این‌جا اذیتت می‌کنه؟
به تکون دادن سرم اکتفا کردم. کافی بود ل*ب‌هام‌ رو تکون بدم تا اشک‌هام راهی گونه‌های داغم بشن.
آهی کشید، با قدم‌های سست‌ اومد جلوی پاهام نشست. خیره‌ شد به ساعت، سکوت بین‌مون روهم همون تیک‌تاک ساعت، می‌شکست.
مدتی بعد گفت:
- می‌دونی خواهری، من کل شب‌ و روز رو خیره‌ میشم به همین ساعت‌ها؟ ثانیه به ثانیه‌ی ساعت رو می‌شمرم تا تموم بشه ساعت ملاقات برسه بیام دیدنت؟!
موج‌های عمیق دل‌خوری داخل صداش پیدا بود، تعجبی نداشت. قلبم آتیش گرفت میون شعله‌های آتیش کباب شد اما حرفی نزدم. قاضی درونم حکم داده بود. باید اون رو از خودم دور می‌کردم.
بازم باهمون تن صدا گفت:
- می‌دونم بازم حکم یه طرفه تایین کردی! بدون فکر کردن به من؟
نتونستم تظاهر به نشنیدن حرف‌اش کنم. ل*ب‌هام رو با زبون‌تر کردم:
- به نفعته، کنار من بودن فقط خودت رو داغون می‌کنه باور کن!
لبخند غمگینی کاشت روی ل*ب‌هاش و گفت:
- دیگه تنهایی پیش قاضی نرو، حکم صادر نکن!
مشغول نوازش موهاش شدم وگفتم:
- یعنی اذیت نمی‌شی وقتی کنارمی؟
دست‌اش رو گذاشت رو دست‌هام و گفت:
- زندگیم خلاصه میشه تو چشم‌های دریاییت، چرا باید اذیت بشم عزیزم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با حس سبکی از خوابی که به اجبار آرام‌بخش‌های دکتر خوابیده بودم، بیدار شدم. روشنایی بیش‌ از حد خورشید چشم‌هام رو وادار به بسته شدن کرد، با کف دست‌هام نوازشون کردم پلکی زدم و دوباره بازشون کردم. این‌بار بهتر شد دیگه نور زیبای خورشید چشم‌هام رو نزد. نگاهی به اطرافم کردم، شوکه شده چسبیدم به میله‌های فلزی سردِ تخت‌خواب! ل*ب‌هام رو با زبونم تر کردم‌ و آروم پرستار رو صدا زدم ولی هیچ صدایی از جنجره‌ی خشکم در نیومد! ترسیدم، دوباره دقیق مشغول برسی جایی شدم که اون‌جا بیدار شده بودم.
شبیه یک باغ بود! همه‌جا سرسبز بود پر بود از گل‌های مختلف، آبشاری زیبا روبه‌روم بود، آب‌های آبی خوش‌رنگ از آبشار می‌رقصیدن، آروم میومدن داخل رود کوچیک و باریکی که دور آبشار حلقه‌زده بود. داخل رود پر بود از ماهی‌های قرمز و طلایی.
محو زیبایی درخت‌های پر شکوفه شدم، چقدر زیبا و دلنشین بود. لحظه‌ای متوقف شدم با شک سرم رو پایین، سمت پاهام گرفتم. باورم نمی‌شد! من، من رویه پاهام وایستاده بودم؟ نه این دخترک حتما من نبودم! آخه چه‌طور امکان داره منی که مدت‌هاست پاهام رو حس نمی‌کنم. چه‌طور ممکنه؟
طنین صدای زیبا و پر از آرام‌اش پیچید داخل باغ رویایی و گفت:
- از رویات لذت ببر، تا دلت می‌خواد راه برو پاهات رو حس کن. تو دختر قویی هستی؛ هیچ وقت امیدت رو به پروردگارت از دست نده.
قلبم آروم شد لبریز از آرامش شد. به حرف‌اش اعتماد کردم و شروع به راه رفتن روی چمن‌های مخملی باغ کردم.
حس غمی که این‌ همه ساله رو دوشم سنگینی می‌کنه رو نداشتم، قلبم پر بود از آرامش، هوای خنک باغ روحم رو زنده می‌کرد. با لذت هربار قدم می‌گذاشتم روی سبزه‌ها، با هرقدمم سبزه‌ها کف‌ پام رو قل‌قلک می‌دادن و خندم می‌گرفت.
تصویر دختربچه‌ای، همه‌ی آرامشم رو ازم گرفت! اون من بودم؟ آره خودم بودم داشتم با داداشم توپ بازی می‌کردم.
صدای مادرم بلند شد:
- نازنین، مبین بیاید این‌طرف، الان ماشینی چیزی میاد.
نه من نه داداشم هیچ کدوم به حرف مادرم گوش نکردیم. وسط بازی داداشم توپ رو شوت کرد تو جاده. خندیدم بهش و گفتم:
- دیدی فوتبال بلد نیستی... .
نشست رو سنگ و گفت:
- خیلی‌خوبم بلدم، بچه پرو.
با پیرهن گل‌گلیم دویدم دنبال توپ وسط جاده... .
چشم‌هام و محکم گرفتم تا نبینم اون صحنه‌ی نحس رو... ولی جیغ‌های گوش خراش مادر و پدرم مانع ندیدن تن خونی کف‌خیابون می‌شدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز حال دلم عجیب بود؟ نمی‌دونم ما انسان‌ها چرا این‌جوری هستیم! تا وقتی چیزی برامون دست نیافتنی باشه هرکاری می‌کنیم تا به دستش بیاریم.
ولی وقتی به دست‌اش می‌آریم یا نزدیک‌اش می‌شیم خواسته یا آرزومون بی‌ارزش می‌شه؟ دیگه هیچ میلی برای به دست آوردن‌اش نداریم. مثل من! مدت‌هاست دارم روی تک‌تک کاشی‌های بنفش اتاق، آرزوی بیرون رفتن از این اتاق کذایی رو می‌نویسم اما تا الان که به خواسته‌ام رسیدم قراره برم دنیای بیرون رو ببینم، آدما رو، خیابون‌ها رو... ولی اصلا دست و دلم یاریم نمی‌کنه! زبونم نمی‌چرخه تا بگم بله خیلی دوست دارم برم بیرون. خوشحال میشم این رویام رو به حقیقت تبدیل کنی... نمی‌چرخه زبون لعنتی. دلم کمی بی‌قراره، چشام قفل شدن، قفل دو گوی سیاه جوری نگاه‌شون میکنن که انگار این آخرین باریه که می‌بینمش؟
لبخند مهربون‌اش هنوز هم مهمون ل*ب‌هاش بود.
غرق سکوت نگاه‌اش کردم. دلم کلی حرف داشت واسه گفتن؛ خودمم نمی‌دونم یهو این‌همه حرف رو ازکجا آوردم؟ ولی پر بود! اما زبونم یاریم نمی‌کرد حرفی بزنم تنها کاری که از پس‌اش بر امدم پلک زدن بود، همین!
دستی با مهربونی کشید روی موهای خرمایی رنگم و شالی از روی جالباسی داخل اتاق برداشت یه شال کتون سفید بود. سرم کرد آروم دسته‌های ویلچر رو گرفت راه افتاد.
از اتاق اومدیم بیرون داخل راه‌‎رویی که پر از صدا بود. صدای گریه، خنده، جیغ، حرف‌زدن باخودشون، پر بود از این صداها... .
زیر سایه‌ی درخت نارنج وایستادیم. عطر خوش نارنج رو که بو کردم ل*ب‌هام کش اومد یه لبخند نیمه‌جون جاخوش کرد رو ل*ب‌هام!
تا چشم‌اش خورد به صورتم، چشم‌هاش برقی از خوشحالی زد و سریع مویایل‌ش رو برداشت و شروع به عقب‌عقب راه رفتن کرد، ته دلم بار هرقدم‌اش خالی و خالی تر می‌شد. حس ترس مثل خوره افتاده بود به جونم. صداش اومد که داشت می‌گفت:
- یه ذره بیشتر بخند می‌خوام قابش کنم ت... .
جمله‌ی بعدیش با صدای ترمز وحشتناک ماشین دیگه شنیده نشد! قلبم از تپش افتاد.
داداشم جلو چشمام غرق خون بود. و من حتی نمی‌تونستم بلندشم! باتمام توانم جیغ گوش‌خراشی کشیدم و خودم رو پرت کردم از روی ویلچر پایین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حس خیلی بدیه عزیرت جلو چشم‌هات پر پر بشه. اما تو انقدر ناتوان باشی که نتونی بری بالا سرش وایسی، دست‌اش رو بگیری، بگی داداشم طاقت بیار، شده بخاطر خواهرت طاقت بیار؛ نرو تنهام نذار، من تو دنیا جز شونه‌های تو تکیه‌گاه دیگه‌ای ندارم! ترکم نکن.
حس یه مورچه‌ای رو داشتم که پاهاش رو از دست داده بود و نمی‌تونست را بره، نمی‌تونست خودش رو برسونه به عزیزش. آمبولانس اومد تن پر از خون جگر گوشم رو برداشتن بردن، هیچ‌کس حواس‌اش به من نبود.
از ته دل عربده‌ی بلندی زدم. مشت‌هام رو پر از خاک کردم، ریختم رو سرم. کارام دست خودم نبود تو حال خودم نبودم. گوشه به گوشه‌ی قلبم می‌سوخت، داداش جوون‌مردم نبود کنارم.
تموم وجودم داد می‌زدن، که او را می‌خواهد.
چندتا خانوم چادری حلقه زدن دورم و دست گذاستن زیربغلم تا بلندم کنن. پرستارها تازه متوجه‌ی من شدن سریع دویدن امدن کمکم کردن تا بشینم رو صندلی نحس. همون صندلی که اگه نبود الان داداشم کنارم بود. صدام می‌زدن ولی گوش‌هام هیچی جز، صدای ترمز وحشتناک ماشین لعنتی رو نمی‌شنید. صندلی رو به حرکت درآوردن از کنار لکه‌های بزرگ و قرمزخون ردشدیم.
قلبم درد عمیقی رو می‌کشید. درد نبودن‌اش، درد بد بودن حالش، درد بی‌خبری از احوال‌اش. همه چی جلوی‌ چشم‌هام مثل یه صحنه‌ی فیلم گذشتن باعث، بدتر شدن حالم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سه سال بعد... .

آروم قدم گذاشتم روی خاک خونه‌ی ابدی داداشم. بوی خاک‌های نم‌دار قبرستون حال بدم رو داغون کرد... از وقتی رفته بود قلبم دیگه مثل سابق نمی‌تپید. یادم نمی‌آد آخرین باری که خندیدم کی بود! سوز سرمای زمستون هم نمی‌تونست جلوی اومدنم به این‌جا رو بگیره. لباس گرمی تنم نبود، مگه مهم بود؟ وقتی همه کست رفته زیر خروارهای خاک، وقتی دلت‌تنگه واسه صداش، پر می‌کشه واسه یه‌بار دیدن‌اش، چه فایده‌ای داره لباس گرم تنم باشه؟
نسشتم کنار قبرش، رد اشک رو روی صورتم حس کردم. توی این سه‌سال چه شب چه روز اشک‌های، چشم‌هام مثل رودی راه افتاده بودن روی صورتم. تاجایی که دیگه اشکی برام نموند. باصدای لرزونی شروع به حرف زدن کردم:
- سلام داداشی خوبی؟ دورت بگردم سردت نیست؟ از جات راضی هستی؟ داداشی خیلی سفت و سرده نه! بمیرم الهی تو اوج جونی رفتی زیرخاک. داداشم بیا بیدارم کن از این کابوس تلخ. بگو همه چی دروغه یه فیلمه! معذرت می‌خوام بخاطر تموم کارهایی که کردم. قدرت رو ندونستم ببخش، ببین دارم رو پاهام راه میرم آرزوت برآورده شد حالا که نیستی... نمی‌خوام بدون تو پا بذارم تو کوچه‌ و خیابون، برگرد داداشم برگرد... .

« ای‌کاش قبل از رفتن عزیزامون قدرشون رو بدونیم »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگی رو هیچ وقت نمیشه درک کرد.
امروز بعد از این‌که از پیش داداشم اومدم به سرم زد بیام پرورشگاه، جایی که کلی بچه توش زندگی می‌کنن؛ همه یه غم بزرگ، تو چشم‌هاشون وجود داره، ولی با این وجود بازم قویی‌تر از دیروز ادامه می‌دن به زندگی‌شون.
چشمم خورد به پسر کوچولو، خیلی ناز بود؛ چهره‌ی مظلومی خدا بهش داده بود. داشت با دوست‌اش بازی می‌کرد. خورد زمین چشم‌های خاکستری‌اش پر از اشک شد سریع خودم رو رسوندم بهش. کنارش زانو زدم اشک‌های، چشم‌هاش رو پاک کردم. بلندش کردم، خاک‌های روی تیشرت مشکی‌رنگ‌اش و شلوار سورمه‌ایش رو پاک کردم. سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ممنون خاله... .
ته دلم غنچ رفت براش، لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش کاری نکردم عزیزم، ولی مواظب باش یهو دیدی زخمی شدی، باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بعد از خداحافظی با پسر بچه‌ی ناز و ملوسی که دیدم، مستقیم راه افتادم سمت اتاق مدیر.
تصمیمم رو گرفته بودم، حالا که دیگه داداشم کنارم نیست باید یه امید داشته باشم برای ادامه دادن به بیهوده زیستن. یادش بخیر مادربزرگم همیشه می‌گفت:
- تنها چیزی که نمی‌تونیم متوقف‌اش کنیم نفس کشیدن‌مونه که هیچ‌وقت نمی‌تونیم جلوش رو بگیریم. حتی اگه روزی ازش سیر باشیم.
در اتاق خانوم مدیر رسیدم، نفسم رو حبس کردم تک‌تک کلماتی که می‌خواستم بگم رو تو ذهنم مرور کردم در زدم. بعد از بفرماییدش، بسم‌الله گویان داخل اتاق شدم.
خانوم مدیر، زنی مسن با چادر مشکی سرش، نسشته بود پشت میز اتاق‌اش:
- سلام... .
سرش رو از داخل پوشه‌ی سبز رنگ بیرون اورد و با لبخند گفت:
- علیک سلام دخترم، خوش اومدی.
با دیدن لبخنداش دل‌گرم شدم و با آرامش نشستم رو مبل.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین