- Dec
- 10
- 37
- 13
به نام خالق یکتا
نام دلنوشته :راه زندگی
دلنگار:آرمین نظام دوست
ژانر:انگیزشی، اجتماعی
ناظر : @MobiNa
مقدمه:
«نمک خوردی، نمک مشکن»
روزی روزگاری والدین دوست دار فرزندان خود هستن ومورد اهمیت قرار دارند.
?
اما داستان ما...
مردی رفتگری بود او آررو داشت یک روز شده شام بخورد او به دلیل کار دیر وقت، به خانه می رفت که فرزندان شامشان را میل کرده اند و خوابیده اند.
او به دلیل خستگی فروان به حمام کوچکی داشت میرفت و عرق کار، وغصه هایش را می شست تا جان دوباره بگیرد.
او تنها بر سرسفره می نشست و شام می خورد وبا همسرش درباره ای مدرسه بچه هایش گفت وگو می کردند.
اما یک روز شانس به او رو آورد او با یکی از ماشین دوستانش تا نزدیکی خانه رساند او خوشحال بود ورفت شیرینی فروشی و یک جعبه شیرینی خرید، وراهی خانه شد وقتی به دم در خانه رسید خوشحال و فرخنده در را زد
وبه خانه کوچکشان رسید پدر سرسفره نشت...
اما فرزندان هر کدام بهانه جستن وبه اتاقشان شتافتن تا با پدر شام نخورد
فقط وفقط فرزند کوچک تر خود به نام لیلا ماند تا با پدرش شما بخورد.
?
رفتگر نمیه شب برخاست به طرف آشپز خانه که به صحنه ای برخورد کرد...
رفتگر دید بچه هایش دارند یواشکی غذا می خورند و حرف میزنن
یکی از آنها گفت : «چقدر امشب گرسنگی کشیدیم از بدشانسی بابا زود آمد خونه با اون دستاش که از صبح تا شب آشغال های مردمه.»
آره : آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره
پدر که با این صحنه مواجه شد
دل شکسته وغمگین از آنجا رفت و گفت از چنین فرزندانی که دارم شرمگینم چون من دارم با دستان خود نان حلال می آورم اما من اشتبا هات شما را می بخشم ودست به دعا می برم ودرس روزگار را به شما می خواهم بیاموزم ولی من را باور ندارید
شرمگینم...
نام دلنوشته :راه زندگی
دلنگار:آرمین نظام دوست
ژانر:انگیزشی، اجتماعی
ناظر : @MobiNa
مقدمه:
«نمک خوردی، نمک مشکن»
روزی روزگاری والدین دوست دار فرزندان خود هستن ومورد اهمیت قرار دارند.
?
اما داستان ما...
مردی رفتگری بود او آررو داشت یک روز شده شام بخورد او به دلیل کار دیر وقت، به خانه می رفت که فرزندان شامشان را میل کرده اند و خوابیده اند.
او به دلیل خستگی فروان به حمام کوچکی داشت میرفت و عرق کار، وغصه هایش را می شست تا جان دوباره بگیرد.
او تنها بر سرسفره می نشست و شام می خورد وبا همسرش درباره ای مدرسه بچه هایش گفت وگو می کردند.
اما یک روز شانس به او رو آورد او با یکی از ماشین دوستانش تا نزدیکی خانه رساند او خوشحال بود ورفت شیرینی فروشی و یک جعبه شیرینی خرید، وراهی خانه شد وقتی به دم در خانه رسید خوشحال و فرخنده در را زد
وبه خانه کوچکشان رسید پدر سرسفره نشت...
اما فرزندان هر کدام بهانه جستن وبه اتاقشان شتافتن تا با پدر شام نخورد
فقط وفقط فرزند کوچک تر خود به نام لیلا ماند تا با پدرش شما بخورد.
?
رفتگر نمیه شب برخاست به طرف آشپز خانه که به صحنه ای برخورد کرد...
رفتگر دید بچه هایش دارند یواشکی غذا می خورند و حرف میزنن
یکی از آنها گفت : «چقدر امشب گرسنگی کشیدیم از بدشانسی بابا زود آمد خونه با اون دستاش که از صبح تا شب آشغال های مردمه.»
آره : آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره
پدر که با این صحنه مواجه شد
دل شکسته وغمگین از آنجا رفت و گفت از چنین فرزندانی که دارم شرمگینم چون من دارم با دستان خود نان حلال می آورم اما من اشتبا هات شما را می بخشم ودست به دعا می برم ودرس روزگار را به شما می خواهم بیاموزم ولی من را باور ندارید
شرمگینم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: