به نام او..
نام داستانک : سرنوشت
نویسنده : Barana
ژانر : اجتماعی
ناظر : @ROwZa
مقدمه:
اشک تو چشام حلقه زد.
یعنی.. یعنی من الان باید برم طبقه پایین؟ خیلی استرس داشتم که نفس عمیقی کشیدم و چادر رنگین رو به سر کردم.
احساس میکنم وقتی از پله ها پایین میومدم، کلا کل برنامه ریزی های عشوه و ناز رو یادم رفته بود..از استرس سرخ شده بودم. نگاه از اینه گرفتم و به سمت سالن رفتم. پسره رو دیدم.
اوهه چ جذابه؛ پسرِ چش ابرو مشکی که دستی بر حالت موهاش کشید و جذاب تر شد..به قول مامانم دیه چی می خوام/ وعض مالیشونم که توپ بود!
سینی رو که توی راه به خاطر لرزش دستام کمی از محتویاتش خالی شده بود رو جلوی داماد گرفتم که وقتی به چشمام نگاه کرد ، لبخند مغروری زد و بعد از برداشتن چای و تشکری ساده به مبل تکیه داد.
خلاصه به همه پذیرایی کردم و هنوز نشسته بودم که مادر داماد گفت:خب حالا عروس داماد نمی خوان برن با هم صحبت کنن؟
با این حرفش احساس میکنم قلبم جا به جا شد..که در سکوت بلندی فرو رفتم..
+عروس خانم نمی خوای آقا داماد رو راهنمایی کنی؟
سرم رو تکون دادم و با هم وارد اتاق شدیم..
اون روی مبل نشست که من هنوز واساده بودم. به تخت اشاره کرد و گفت: بفرمایین
تشکری کردم و نشستم.واییی اگه سوالی بپرسه چی؟ چیکار کنم؟ میترسم..خیلی استرس داشتم!, که بلاخره با کمک اون سر صحبت باز شد..
نام داستانک : سرنوشت
نویسنده : Barana
ژانر : اجتماعی
ناظر : @ROwZa
مقدمه:
اشک تو چشام حلقه زد.
یعنی.. یعنی من الان باید برم طبقه پایین؟ خیلی استرس داشتم که نفس عمیقی کشیدم و چادر رنگین رو به سر کردم.
احساس میکنم وقتی از پله ها پایین میومدم، کلا کل برنامه ریزی های عشوه و ناز رو یادم رفته بود..از استرس سرخ شده بودم. نگاه از اینه گرفتم و به سمت سالن رفتم. پسره رو دیدم.
اوهه چ جذابه؛ پسرِ چش ابرو مشکی که دستی بر حالت موهاش کشید و جذاب تر شد..به قول مامانم دیه چی می خوام/ وعض مالیشونم که توپ بود!
سینی رو که توی راه به خاطر لرزش دستام کمی از محتویاتش خالی شده بود رو جلوی داماد گرفتم که وقتی به چشمام نگاه کرد ، لبخند مغروری زد و بعد از برداشتن چای و تشکری ساده به مبل تکیه داد.
خلاصه به همه پذیرایی کردم و هنوز نشسته بودم که مادر داماد گفت:خب حالا عروس داماد نمی خوان برن با هم صحبت کنن؟
با این حرفش احساس میکنم قلبم جا به جا شد..که در سکوت بلندی فرو رفتم..
+عروس خانم نمی خوای آقا داماد رو راهنمایی کنی؟
سرم رو تکون دادم و با هم وارد اتاق شدیم..
اون روی مبل نشست که من هنوز واساده بودم. به تخت اشاره کرد و گفت: بفرمایین
تشکری کردم و نشستم.واییی اگه سوالی بپرسه چی؟ چیکار کنم؟ میترسم..خیلی استرس داشتم!, که بلاخره با کمک اون سر صحبت باز شد..
آخرین ویرایش: