تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک سلول قدرت | به قلم تینا اسعدی

  • شروع کننده موضوع تینـا
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 336
  • پاسخ ها 8
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
نام اثر: سلول قدرت
به قلمِ: تینا اسعدی
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
روز عروسیم توسط باند مافیا دزدیده شدم و صیغه رئیسش شدم عاشقش بودم ولی اون... .

بیاین ببینین دختر داستان چه بلایی سر رئیس مغرور و از خود راضی میاره!
 

پیوست ها

  • 105805_916b0676217b42494f201ebcac49d5d7.png
    105805_916b0676217b42494f201ebcac49d5d7.png
    461.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
91722_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای آثار

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد داستانک

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای داستانک


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام اثر


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


69322_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif

|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
از پله‌ها پایین اومدم و نگاهی به کاخی که دیگر ملکه‌اش من نبودم انداختم همه این مبل‌ها و میز و تابلوها حتی کوسن‌ها به انتخاب و سلیقه من بود!
حالا قرار است ملکه جدید وارد قصرش بشه ولی هنوز دلیل ورودش هم‌مانند راز است؛ پس باید از زیر زبان کیاراد بکشم ببینم اونی که ادعای عاشقیش دنیا رو پر کرده حالا چه اتفاقی افتاده داره هو سرم میاره؟
نفس عمیقی کشیدم و چشم به در دوختم تا ببینم زن دوم شوهرم کی هست؟ چه شکلی‌ست؟
مطمئنم زیباست چون کیاراد هیچ وقت دست روی چیزای بد نمی‌زاره!
بالاخره در باز شد و ورودشون رو اعلام کردند:
_ کیاراد خان و بانو همتا وارد می‌شوند.

کیارادم مانند همیشه خوشتیپ و جذاب بود؛ ولی امروز کسی که کاملش می‌کرد در کنارش نیست.
دختری با چشمان سیاه رنگ که زیادی شبیه چشمای کیاراد بود دماغی کوچک با لبای کوچک موهای سیاه فر که بهش خیلی می‌اومد قدش از من کوتاه‌تر بود؛ باز هم کیاراد نتونست خوشگل‌تر از من رو پیدا کنه و شکستی دوباره!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
یک دفعه احساس کردم دیگه زنده نیستم انگار خودش هم نگرانم شد چون کمی از روی صندلیش نیم خیز شد تا بیاد و آرومم کنه اما من ترحمش رو نمی‌خواستم من عشقش را می‌خواستم اما دیگه نداشتمش.
با اهمش به خودم اومدم و کمرم رو راست کردم من پنج سال هست که دیگه اون دختر لوس و ناناز نیستم من خیلی وقته قوی شدم فکر و ذهنم پر از جرئت و شهامتِ اما فکر کنم باراد هنوز این موضوع رو نفهمیده پس باید نشونش بدم هیچ وهمی ازش ندارم.
آروم رفتم جلو و با لحنی که دیگه لابلاش عشق موج نمی‌زد شروع کردم به حرف زدن:
-چقدر تیپ اسپرت بهت میاد اما تو که هیچ وقت حتی با اصرارهای مکرر من هم تنت نمی‌کردی چون فکر می‌کردی جذبه‌ات رو پایین میاره.
با یه پوزخندی که واسه دل عاشق من زیادی سنگین بود با چشم‌های سردش بی‌رحمانه گفت:
-یادته یک بار بهت گفته بودم مردها زمانی که عاشق میشن رام عشقشون میشن؟ عشق زلیل نیستن ولی نمی‌خوان دل عشقشون شکسته بشه.
تو فکر فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
به یاد چند سال قبل این‌که پام به این ویران شده باز بشه افتادم:
"-بارادم؟
به طرف برگشت و گفت:
-‌جونم ضربان زندگیم.
همین‌طور که داشتم از کیلو کیلو قند آب کردن تو دلم دیابت می‌گرفتم یه نگاه عاشقانه بهش انداختم و گفتم:
-چرا زمانی که مردها عاشق یه دختر میشن هر کاری که بگه رو انجام میدن؟
کمی سرش رو خاروند و گفت:
-از نظر من چون مردها زمانی که عاشق میشن رام عشقشون میشن عشق زلیل نیستن ولی نمی‌خوان دل عشقشون شکسته بشه."
پس هنوزم عاشقم بود و دیوانه‌وار دوستم داشت که به خاطر خواسته‌‌ی من بر خلاف علاقش تیپ اسپرت زده بود ذوق زده گفتم:
-می‌دونستم هنوز دوسم داری اما چون پام به این‌جور جاها باز شده ازم دلخوری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
سرش رو تکون داد و گفت:
-‌کم‌تر خودت رو تحقیر کن؛ درسته من منظورم این بود که به حرف عشقم تیپم رو عوض کردم اما نگفتم عشقم تویی.
با ناباوری نگاهش کردم حتماً داشت شوخی می‌کرد اون‌که عاشقم بود نه نه شوخی می‌کنه.
با لحن لرزونی گفتم:
-کی اگه راست میگی اسمش رو بگو؟
اونم یه نیش‌خندی زد و گفت:
-از همین اخلاقت خوشم میاد دختر باهوشی هستی؛ همین جاست پشت در اگه می‌خوایی ببینیش البته اگه توانش رو داری صداش کنم؟
باهوشیم بخوره تو سرم که عرضه عاشق شدنم رو هم ندارم؛ اما چرا باید توان داشته باشم و چرا همه چی شبیه نقشه از قبل ریخته شده‌اس؟
با فین فین اشک‌هام رو پاک کردم تا جلوی رقیبم کم نیارم باراد که این صحنه رو دید با یه پوزخند گفت:
-لازم نیست پاک‌شون کنی چون کسی که قراره از این در بیاد تو هر جور که باشی بازم میشکنی.
چشمام دیگه از این سردتر نمیشد و زل زده بودم به در بدون پلک زدن تا بفهمم اون دختر چی داره که من ندارم؟ حتماً یه چیز خاصی داره که مردی مثل باراد عاشقش شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
در آروم آروم باز شد و صدای جیر جیرش با صدای تیک تاک کفش دختره در هم آمیخته شد؛ چون تو این سلول به جز یک چراغ که اونم روشن خاموش میشد چراغ دیگه‌ای نبود نتونستم چهرش رو ببینم اما هر لحظه که نزدیک‌تر میشد همون قدر روح از وجودم دورتر میشد؛ بالاخره رسید و جلو روم با پرویی تمام بازوی باراد رو محکم چسبید انگار من الان قراره ازش جداش کنم.
-اصلاً فکر نمی‌کردی که من عشق، عشقت باشم نه؟
یه پوزخند زدم و با حالتی چندشی مثل خودش گفتم:
-نه اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم کسی که می‌خواد قاپ باراد رو بدزده مادر خودم باشه.
هم این زنیکه هم باراد هر دو با حرص گفتند:
-تو خفه شو.
منم دست زدم و گفتم:
-مرسی هماهنگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
باراد برگشت سمت مامان (...) و گفت:
-خونسردیت رو حفظ کن پرونده‌اش دست منه فوق فوقش حکمش اعدامه اونم اگه زیاد در حقش خوبی کرده باشیم.
مامانم هم دست‌هاش رو به هم زد و گفت:
-آخیش پس از دستش خلاص میشیم.
باراد دست‌هاش رو مثل همیشه داخل جیب شلوارش کرد و گفت:
-‌صد در صد.
مامانم کمی مِن مِن کرد و گفت:
-میشه چند لحظه باهاش حرف بزنم؟
منم که این وسط بوق باراد شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت:
-معلومه شب قراره بدون دیدن نور خورشید آسمونی بشه.
خشکم زد. چقدر بی‌رحم بودند حتی دو ساعت رو هم نمی‌تونن تحمل کنن؟
مامانم آروم بغلم کرد که وقتی صدای بسته شدن رو شنید هلم داد که کمرم محکم خورد به دیوار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
370
0
100
Urmia
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
یک قدم به عقب رفت و گفت:
-باراد از من ده سال کوچک‌تره ولی بازم با وجود این‌که هم بیوه هستم، هم یه دختر هم سن خودش دارم دوسم داره.
یه پوزخند زدم و با لحنی تحقیر آمیز گفتم:
- (...)
یه جوری نگام کرد که شلوار لازم شدم، به درک مگه خودش این لقب رو انتخاب نکرد پس باید حملش رو هم به عهده بگیره.
-من رو نمی‌تونی با این کارات عصبی کنی چون تو تا دو ساعت دیگه اکسیژن رو هدر میدی.
و با فیس افاده راهش رو گرفت و رفت؛ نشستم روی زمینی که پر از سردی و تنهایی بود پر از دلتنگی اما انقدر درگیر افکارم بودم که هیچ‌کدومش رو حس نکردم فقط فکر کردم به از کجا به کجا رسیدم، از رو بچه‌گی عاشق شدم به این فکر کردم واقعاً حکمت به دنیا اومدنم چی بود؟
انقدر فکر کردم که نفهمیدم زمان اعدامم فرا رسیده بود از شدت گریه به سکسکه افتادم اما بازم باعث نشد به طرف پنجره کوچیک نرده‌ای زندان هجوم نبرم تا حداقل برای آخرین بار آرزوم رو یاد آوری بکنم وای کاش حداقل یک‌ بار بین اون درخت‌های پرتقال باغ روبروم قدم می‌زدم تا بوی اون پرتقال‌ها از خود بی‌ خودم بکنه اما حیف که روزگار با بی‌رحمی تمام من رو از بازی حذف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا