تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
هوالمحبوب
نام داستانک: صور ابکم
نویسنده: آتریسا اکبریان
ژانر: تراژدی
خلاصه:
سال‌هاست رایحه تند مرگ را به جانشینی اکسیژن به شش می‌کشد و چون مردگان متحرک، شهر را پا برهنه زیر پا می‌گذارد. ارتعاش کلمات از هنجره‌اش شبانه چمدان بسته و از ظلمات وجودش گریخته است. او مرده‌ای است که احمقانه می‌زیستد.


پ.ن:
صور: شیور.
ابکم: لال، گنگ.

این داستانک در واقع بخشی از زندگی ″ساره″ شخصیت رمان خودم ″ مفیستوفل ″ هست که در حال حاضر توی انجمن حال تایپه. از اون جایی که ساره خیلی زود از روند داستان حذف شد تصمیم گرفتم برای شناخت بهتر خواننده داستانک کوتاهی از زندگی این شخصیت بنویسم. عذر میخوام از خواننده ها ممکنه اصلاً به سطح نوشته‌های قبل‌ام نباشه چون این کار واقعاً واقعاً دلیه، در کل امیدوارم خوشتون بیاد ممنون از همراهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
91722_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک

شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای آثار

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد داستانک

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


درخواست تگ برای داستانک

همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه
69322_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif

|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...

بسم الله الرحمن الرحیم
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱


رایحه‌ای ناخوشایند شش‌های کوچک و هراسان‌اش را وحشیانه لم*س کرده و سپیدی پوست صورتش، مهماندار چروک‌های ریز و درشت اخمی عمیق می‌شود، طعمی گس در دهانش چادر زده و گویا قصد ترک کردن هم ندارد.

بینی‌اش را پر صدا بالا کشیده و انگشتان کوتاه و اندکی فربه‌‌ی خود را به آرامی در هم قفل می‌کند. سرش را میان دو زانوی لرزانش فرو برده و بی‌صدا هق‌هق‌‌های خود را در خفا ضجه می‌زند. نسیم خنک بهاری سوریه، سوز و سرمای شامگاه را بی‌رحمانه، بر تن نحیف دخترک که مظلومانه در گوشه‌ی پشت‌بام ساختمان قدیمی در هم جمع شده و چمباتمه زده است می‌کشد و قهقهه‌زنان این صحنه‌ی تراژدی را نظاره‌گر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
در تصمیمی آنی سرش را از حصار گودی که دور روان خود کشیده است رهانیده و با چشمان سرخ و ملتهب از گریه‌اش، پهنای شبرنگ آسمان را از نظر می‌گذراند. دلش بیشتر گرفته و در خود مچاله‌تر می‌شود، با خودش چه فکری می‌کرد؟ که ابرک‌های همیشه مزاحم، دل‌شان برایش خواهد سوخت و فرصت دیدار درخشش مهتاب را به او خواهند داد؟!

گویی در این لحظه آسمان هم سیاه بند شده است؛ دخترک به این بی‌رحمی عادت کرده است نه! عادتش داده‌اند! عادتش داده‌اند که از میان میلیون‌ها ستاره که با بی‌خیالی تمام عرض اندام کرده و صفحه ساده شب را با درخشش خود خط‌خطی و دستکاری کرده‌اند حتی یکی از آن‌ کوچک‌ترین‌هایشان، حتی آن دورترینِ دورترین‌هایشان که دست بشر هنوز قادر به لم*س‌اش نشده هیچ کدام برای او نیستند. نه مهتاب و نورش و نه ستاره‌های کوچک! او در این دنیا هیچ چیز بارزشی ندارد که میم‌ مالکیتش را مهر جزء به جزءاش کند و این قلبش را هر روز تا مرز ایستادن در هم مچاله و خرد می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
قطار دقایق به سرعت، ریل‌های پست و بلند احساسات غلیان‌ یافته را پشت سر نهاده و بالاخره در ایستگاه آرامش توقف می‌کند. هر چند این آرامش نه واقعی است و نه همیشگی اما همین برای دخترک کافی است، حداقل برای الان کافی‌ است!

نوک پوسته پوسته شده انگشت‌‌اش را بند یکی از آجرهای قرمز و بیرون آمده از صف طویل آجرک‌های دیوار کرده و از جای برمی‌خیزد. چشمه‌ اشک‌هایش خشکیده و صورت رنگ پریده و گودی مشکی‌تر شده زیر چشمانش ارمغان آن همه گریستن‌اش است. با احتیاط پیراهن گله گشاد سرمه‌ای رنگ و ساده‌ای که بدنش را پوشانده، تکان داده و گرد و غبار احتمالی نشسته روی آن را می‌تکاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
کش شلوار مشکی رنگش را که اندکی پایین آمده و تقریباً باعث بیرون آمدن شلوار از پایش شده گرفته و محکم دور کمرش گره‌ کرده و سفت‌اش می‌کند. گشادی شلوار را دوست دارد مخصوصاً گشادی انتهایش را که دو ساق پای کوتاهش را در برمی‌گیرد. با خودش فکر می‌کند اگر خواهر یا برادری دوقلو داشته باشه از بس لباس‌هایش گشادند می‌توانند دو تایی داخل آن‌ها جا شوند. از لباس‌های گله‌گشاد خوشش می‌آید و مطمئن است اگر بزرگ شود همیشه با لباس‌های شبیه گونی اما راحت بیرون خواهد رفت.

در زنگار بسته‌ی خروجی پشت بام را که میان آجرهای سرد و فرسوده دیوار احاطه شده باز کرده و از پله‌های کوچک و کثیفی که در تعداد زیاد و ارتفاع کم پی در پی ردیف شده‌اند دوان دوان پایین می‌دود. آمدن به این راهرو و پله‌ها و در انتها پشت‌بام برای او و ساکنان دیگر ساختمان ممنوع است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
با خود می‌اندیشد اگر چند سال پیش مصطفی‌ نامی خودش را از روی پشت بام پایین نمی‌انداخت و به قول خودش خلاص نمی‌کرد شاید هیچ وقت کار به این‌جا نمی‌رسید و او بدون واهمه از گرفتار شدن به دست آدم بزرگ‌های ساختمان در حال یواشکی رفتن به پشت بام، با خیال آسوده به پناهگاه خود رفت و آمد می‌کرد.

آخرین پله‌ی راهرو را پایین آمده و به آرامی و با احتیاط وارد راهرو اصلی ساختمان می‌شود. نگاهش دخترکان کوچک و بزرگی که پیوسته در حال حرکت‌ و جنب و جوش‌اند و احتمالاً سر این که مسواک کسی گم شده و چه کسی آن را برداشته؟ بحث و جدل می‌کنند را می‌پاید. بی‌حوصله روی می‌گرداند و با چرخاندن مردمک‌های شبرنگ‌اش، راهرو را در جست و جوی فرد خاصی می‌کاود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...

با دیدن فرد مورد نظرش نفسی عمیق از سر آسودگی کشیده و قدم‌های کوتاه و اغلب همراه با کشاندن انگشتان برهنه‌ پایش روی کف سرد راهرو همراه است، به سمت زن میانسال که ته چهره‌ای ایرانی دارد به پیش می‌رود. زن بلندقامت که پیراهن و شلوار زرشکی رنگی به تن دارد و مقنعه‌ای مشکی رنگ به سر، با خمیده کردن زانو‌ها و کمرش سعی می‌کند تا حد امکان با دخترک کوتاه قامت هم قد شود؛ سپس مردمک‌های درشت و عسلی‌اش روی صورت کک و مکی دخترک به گردش درآمده و بعد گذر از خال مشکی کوچک کنار بینی‌اش، روی چشم و ابروی شبرنگ‌اش متمرکز می‌شود. لبخندی مهربانانه به دخترک زده و چال‌ کوچک گونه‌هایش نمایان می‌شود‌.
- به به ساره خانوم! آفتاب از کدوم طرف دراومده از اون اتاق سوت و کورت دل کندی اومدی بیرون؟ چرا از جمع بچه‌ها غیبت زده این چند هفته؟!
 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,178
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
دخترک بالاخره عضلات کوچک و بلااستفاده صورتش را حرکت داده و لبخندی محجوبانه می‌زند. لبانش را چندین‌بار تکان می‌دهد اما طبق روال همیشه، جز چندین صدای نامفهوم و گوشخراش چیزی از هنجره‌اش خارج نمی‌شود. دخترک بیچاره... دخترک لال بیچاره! به جای آن دستان کوچکش را که درست مثل کل تنش اندکی فربه است دور ک*مر زن حلقه کرده و لبخندی می‌زند. خاله فاطمه را بیشتر از دیگر کارکنان یتیم‌خانه دوست دارد. شاید یکی از دلایل این عشق بی حد و مرزش این باشد که خاله ایرانی است و برای کمک به کودکان این ساختمان غم غربت را به جان خریده و پنج شش سالی است به سوریه مهاجرت کرده است.


ناگهان گوش‌های تیزش صدای دور اما واضح نزدیک شدن چیزی را می‌شنوند. به ثانیه نکشیده انفجاری مهیب یتیم‌خانه را در هم خرد کرده و او را چندین متر به سمت ناکجا آباد پرتاب می‌کند. بوی سوختن درهای چوبی که با رایحه‌ی تهوع آور خون، مخلوط شده است نفس کشیدن را برایش دشوار می‌سازد. در حالی که زیر آوار ساختمان اسیر شده و تقریباً پاهایش را حس نمی‌کند چشمانش سیاهی رفته و کاملاً روی زمین پهن می‌شود‌، شنیدن صدای قهقهه شیطانی چند مرد و از دست دادن هوشیاری تنها ارمغان زندگی برای ساره کوچک هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا