تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک عاطفه ارزان نبود| به قلم رکسار

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Apr
1,207
4,126
133
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

بسم الله الرحمان الرحیم
داستان کوتاه: عاطفه ارزان نبود
نویسنده: زهرا سلطانی
ویراستار: @AmirAli
منتقد و ناظر : @shadab
ژانر: اجتماعی
(در را*بطه با موضوع: خشونت بر علیه زنان، و بر اساس واقعیت)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Apr
1,207
4,126
133
قسمت اول:

تو جاده خاکی که افتادیم، ضبط به خاطر تکونای شدید ماشین روی قلوه سنگ ها از کار افتاد و میدون رو برای مسخره بازی های علی خالی کرد؛ خودش رو شل و ول می کرد تا موقع بالا پایین شدن اتاقک سمند داغون بابا روی من و بچه ها بیوفته و اذیتمون کنه.

بازوهاش رو محکم گرفتم و ثابت نگهش داشتم تا مانع لذ*ت بردنم از منظره نشه. من اون جاده خاکی و باریک رو با وجود سنگلاخ و نا هموار بودنش دوست داشتم. در سفید و بزرگ ته جاده خاکی که با سبزی شاخ و برگ پر پشت درختای دو طرف جاده قاب گرفته شده بود از بچگی به هیجان وادارم می کرد و انگار من هنوز همون دختر بچه هشت ساله ام، که برای گل های وحشی بنفش لابه لای علف های جاده نقشه می کشه. کنار در سفید و فلزی یه اتاقک کوچیک و نقلی بود که آخر هفته ها میزبان خانواده شلوغ و پرهمهمۀ ما می شد و مامان با وسواس تمام قبل از رسیدن خاله و دایی ها، حسابی گرد گیریش می کرد و تموم حشرات اعم از سوسک و ملخ رو می فرستاد یه هوایی بخورن و بعد از رفتن ما دوباره به اتاق برگردن.

همه چیز برای من مثل خاطراتی که یه دختر کوچولو از مزرعه پدربزرگش داره، شیرین و عاری از غم و غصه بود. مزرعۀ بابایی برای من، شاید تا قبل از اون روز یه صندوقچه بزرگ پر از لحظات شاد جلوه می کرد؛ تموم سوراخ موش های مزرعه رو از بر بودم و وجب به وجبش شاهد قد کشیدن دختر شهری ای بود که عاشق سادگی سرریز این حوالیه.

خبر دسته اول بابا هیجان من برای تموم شدن جاده خاکی و رسیدن به داخل محوطه، دو چندان می کرد؛ یه کارگر جدید آورده بودن. یه کارگر جدید که با تموم اعضای خانوادش از افغانستان به اینجا مهاجرت کرده بود. شبی که این خبر رو شنیدم راجع به تعداد بچه هاش و سن و سالشون هیچی از بابا و بابایی نپرسیدم و اونا هم چیزی نگفتن؛ آخه همه منو خوب می شناسن و می دونن دوست دارم همیشه چیزی رو ندونسته بذارم تا برای فهمیدن و کشف کردنش ته قلبم احساس سر زندگی و هیجان داشته باشم. اون روز هم برای دیدن خانواده اون کارگر لحظه شماری می کردم.

بعد کمک کردن به مامان برای خالی کردن وسایل و ظروف از صندوق عقب ماشین، سر و وضعم رو تو انعکاس تصویرم روی یکی از پنجره های خاک گرفته اتاقک چک کردم و مثل جوجه اردکا همراه علی دنبال بابا راه افتادیم تا سر و گوشی توی محوطه آب بدیم. بوی بد گار ها تنها چیزی بود که واسه چند لحظه آزارم می داد و باعث می شد قیافم رو مچاله کنم و غر بزنم. از بچگی از گاو های بزرگ و وحشتناک که با نفسای آتشین بهم خیره می شدن، می ترسیدم و تمام سعیم رو می کردم تا نزدیک آخور و سالن نشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Apr
1,207
4,126
133
قسمت دوم:

بابا جلوی در اتاق کارگرش متوفق شد و بلند صداش زد:

- غلام! غلام جان؟ هستی برادر؟

چند لحظه بعد صدای مردی با لهجه افغانی و نامفهوم از توی خونه بلند شد و طولی نکشید که هی*کل لاغر و ترکه ایش هم جلوی در ظاهر شد.

- سلام آقا محسن جان! جانم آقا...سلام...سلام خانوم!

علی اول و بعدش هم من آهسته و یواش سلام کردیم. بابا همراه غلام برای سر زدن به گاو های شیری رفتن و من موندم با چشمای بادومی و متعجبی که بهم زل زده بودن.

لبخند زدم؛ لبخند زدن تنها کاری بود که توی برخورد با غریبه ها می تونستم بروز بدم.

- سلام! خوش اومدید...من زهرام. دختر آقا محسن.

خانوم کوتاه قامت و نسبتا تپلی که از همه بزرگ تر به نظر می رسید جوابمو با حرفای نا مفهومی که متوجه نمی شدم داد. نمی فهمیدم چی میگه ولی مشخص بود داره سلام و احوالپرسی می کنه و منم خندیدم و تعارف های ضبط شدۀ مامان رو تحویلش دادم.

سه تا دختر خجالت زده و ساکت پشت سرش ایستاده بودن. یکی هم سن و سال خودم و اون یکی انگار کمی کوچیک تر از من و آخری هم شیش یا پنج ساله به نظر می رسید.

چشمای بادومی و صورتای گرد و آفتاب سوخته تو همشون مشترک بود و خب خیلی با چیزی که من فکر می کردم فرق داشتن.

لباسای کهنه و نا موزون که اصلا با ستی که من به تن داشتم شباهتی نداشت و پاهای خاکی ای که از لابه لای دمپایی های رنگ و رو رفته به وضوح مشخص بود. فقط نگاهشون می کردم و دستپاچه لبخند می زدم. متوجه دو تا پسر بچه، یکی خیلی کوچولو و اون یکی بزرگتر و حدودا ده ساله شدم و سعی کردم مهربون به نظر بیام.

- سلام خاله جون! خوبین؟! اسمتون چیه؟

خجالت کشیدن و پشت مادرشون که هر چند وقتی به من چیزی می گفت قایم شدن. جهان و بنیامین! با نمک بودن! خودم اقدام به باز کردن یخ مجلس کردم و علی رقم سفارشای مامان مبنی بر اینکه این خانواده تازه از افغانستان اومدم و ممکنه بیماری واگیر با خودشون آورده باشن، سمت دخترا رفتم و با بزرگه دست دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Apr
1,207
4,126
133
قسمت سوم:

اسمش فاطمه بود و من متعجب به شکم برآمد و ناموزون با اندام لاغر و ظریفش نگاه و کلمات نامفهومش رو برای خودم هیجی می کردم تا بفهمم چی میگه. به بنیامین اشاره کرد و گفت بچۀ منه.

ابروهام رو در هم کشیدم و مردد به چهره کم سنش نگاه کردم؛ برای باردار بودن و بچه داشتن زیادی جوون بود. برای زن دوم شدن هم! یه مدت که کنارشون نشستم و به چشم غره های مامان بی محلی کردم، دستگیرم شد که هر دوشون همسر های غلام هستن و اسم دختری که یکی دوسال از من کوچیک تر بود عاطفه و اسم خواهرش آرزوئه و با جهان بچه های یک مادر هستن و بنیامین کوچولو بچۀ فاطمس.

اولش برام سخت بود هضم کنم که چطور دوتا هوو کنار هم تو اون اتاق کوچیک زندگی می کنن ولی یه مدت که پای درد و دلاشون نشستم و زبونشون برام واضح تر شد به جواب سوالم رسیدم! شاید اولین برخورد من تو شونزده سال عمرم با لم*س بدبختی یه سری انسان بود. همسر بزرگ غلام هر چند وقتی با مهربونی ذاتیش دستی روی شونم می کشید وتند تند از اوضاع زندگیشون توی افغانستان می گفت و فاطمه و عاطفه هم گاهی با ترس و خجالت جنس لباس هام رو لم*س می کردن.

- عاطفه جونم من کلی لباس گرم و نو دارم که دست نخورده مونده تو کمدم اگه سرما اینجا اذیت می کنه میدم بابا براتون بیاره به شما وفاطمه خانوم اندازه میشه میگم حتما بخاری رو درست کنن...به خدا نوئه نوئه ها اصلا دستم نزدم!

خندید و یخش باز شد. حتی دندون هاشون هم قهوه ای و پوسیده بودن. همراه عاطفه برای گشت و گزار توی مزرعه و تماشای گوساله های تازه متولد شده راه افتادیم. دختر ساده و مهربونی بود و زود با من گرم گرفت. ازش می خواستم شمرده تر صحبت کنه و کمتر اصطلاح به کار ببره تا راحت تر بفهممش. از لذ*ت های نسل من هیچی نصیبش نشده بود و انگار همه زندگیش توی این مزرعه محدود شده و سهمش از اینترنت و فضای مجازی موبایل قدیمی و نیمه هوشمند پدرش بود که بعد از کلی التماس وتمنا یکی دو ساعت قبل خواب دستش می گرفت و بازی هاش رو بار ها و بار ها تکراری انجام می داد. طالبان و نا امنی منطقشون وادار به مهاجرت کرده بودشون و فاطمه و عاطفه بدجور دلتنگ روستا و خانوادشون بودن.

علی و مامان داشتن بساط جوجه کباب ناهار رو آماده می کردن سر و کله دایی و زن و بچش هم پیدا شده بود. دست عاطفه رو با شیطنت کشیدم و به سمت انتهای محوطه و دیوار سیمانیش رفتم. جمعه ها رو از بر بودم و می دونستم الان پسردایی هام مشغول جمع کردن چوب خشک برای ذغال جوجه پشت دیوار گاوداری ان. دستام رو به بالای دیوار قلاب کردم و با کمک عاطفه شروع به زبون درازی و سر به سر گذاشتن شدم.

عاطفه با شوخی ها و مسخره بازی های من و امیر می خندید و انگار بعد مدتها ل*ب هاش مهمون لبخند می شدن؛ من هم شاید مشغول شوخی و خنده به نظر می رسیدم ولی افکار ناراحت کننده و مرور کردن شرایط زندگی و سرنوشت فاطمه و عاطفه یک لحظه هم رهام نمی کرد. احساس می کردم رفاه و آرامشی که من دارم حقم نیست! حس می کردم خوشبختی من از امثال عاطفه دزدیده شده.

با وجود غر غر های مامان عاطفه و خواهر برادراش رو کنار منقل جوجه کباب بردم تا یه کم از تماشای محمد، پسر داییم، موقع جوجه درست کردن لذ*ت ببرن. حداقل می تونستم تو تفریحاتمون سهیمشون کنم.

- نامزد منم شبیه پسر داییته!

با دستگیر شدن همچین کلماتی از سمت عاطفه، نگاهم رو از بادبزن توی دستای محمد گرفتم و با تشویش تو چشمای قهوه ای و ریزش دوختم. ل*ب زدم:

- نامزدت؟!

- هو! افغانستانه.

سرم رو تو یقم فرو کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا یه سوال خوب پیدا کنم.

- مگه تو نامزد داری؟! یعنی منظورم اینه که همینجوری پنهونی واسه خودت یکی رو دوست داری یا نامزد کردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Apr
1,207
4,126
133
قسمت چهارم:

نامزد! پولو که بده مو باید برگردم افغانستان.

- پول؟!

بیشتر از اون نپرسیدم؛ یعنی دلم نمی خواست بیشتر بدونم. خودم رو با علی و پسر داییم مشغول و سعی کردم هر چیزی که راجع به اون دختر و خانوادش شنیدم رو برای چند دقیقه ای فراموش کنم و برگردم به دنیای بی دغدغه و آروم خودم.

ناهار رو همراه با خوشمزگی های محمد و برادرش خوردیم و برای عصر هم یه بازی وسطی و والیبال عالی جفت و جور کردیم. خاله و خانوادش هم عصر بهمون ملحق شدن و دور هم با مامان و زندایی غیبت کل خاندان رو به جا آوردن. همه چیز خوب بود تا وقتی که تصمیم گرفتم برم و عاطفه و برادرش رو هم برای بازی خبر کنم.

با تردید به اتاق کارگرا نزدیک شدم. صدای داد و جیغ و ناله شاخک هام رو به شدت فعال کرد. صدا ها واضح تر و بلند تر به گوش می رسید و صدا زدن عاطفه بی فایده بود. چند بار با مشت به در کوبیدم. توی چهارچوب فلزی و زنگ زده اش لرزید و بی هوا باز شد.

با دیدن صحنه رو به روم تمام انزجار توی قلبم به صورتم حجوم آورد و صدام بالا رفت.

- چیکار داری می کنی؟! چه غلطی داری می کنی؟...ولش کن! ولش کن نامرد!

بی پروا جیغ می زدم و با مشتای گره شده به سمت مردی که مثل وحشیا به جون زنش افتاده بود رفتم. صدای جیغ های بنفش و کنترل نشده من خیلی از ناله های خفه شدۀ فاطمه و زن اول غلام بلند تر بود و به سرعت همه رو به اون اتاق لعنتی کشوند.

نفهمیدم چجوری بیرون اومدم و کنار مامان و لیوان آب توی دستش جاگیر شدم. مامان! بابا حتی صداش رو هم برای مادر من بالا نبرده بود؛ نه تنها بابا،من از هیچ کدوم از مردای دور و برم همچین رفتاری ندیده بودم و همین اولین برخورد شوک بدی بهم وارد کرده بود.

کاشف به عمل اومد که مردک احمق به خاطر دستگاه شیردوشی که زن اولش موقع دوشیدن شیر گاو ها خر*اب کرده بود؛ زن بیچاره رو زیر مشت و لگد گرفته. شاید هزینه اون دستگاه واسه بابا چیز مهمی نبود و شاید خود من بار ها و بار ها خسارت های بزرگ تری به اینجا زده بودم ولی صحنه ای که برای اولین بار شاهدش بودم خیلی بیشتر از هزینه تعمیر دستگاه شیردوش بهم لطمه زد.

برای عوض شدن حال وهوای من زودتر برگشتیم به شهر. بابا توی راه کلی سرم غر زد که چرا بدون اجازه رفتم داخل خونه مردم و چرا تو مسائل شخصیشون دخالت کردم؛ توقع داشت می ایستادم و کتک خو*ردن زن باردار رو تماشا می کردم.

- بابا؟ عاطفه...دختر کارگرت نامزد داره؟!

- چطور مگه عزیزم؟

- خودش گفت...یه چیزایی در مورد پول و برگشتن و اینا می گفت.

- مثل اینکه اینا رسمشونه قبل ازدواج خانواده پسر یه پولی به پدر دختره بدن.

- یعنی بفروشنش؟

- نه عزیزکم! مثل مهریه...

- پس می فروشن دختراشونو.

بابا سری تکون داد و سکوت کرد. سکوتی که به من اجازه داد یه بار دیگه چهرۀ عاطفه رو مجسم کنم.

- چقدر؟!

- چی چقدر بابا جان؟

- چقدر پول دادن بهشون؟ چقدر فروخته دخترشو؟

- ول کن دخترم نمی دونم.

- میگم چقدر بابا؟!

ل*ب هاش رو تر کرد و اخم ریزی مهمون ابروهاش شد. دوباره پرسیدم:

- عاطفه چقدر می ارزیده؟!

- چهل ملیون.

فقط چهل ملیون! قطره اشکی از گوشه چشمم سر ریز شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا