تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | هیوم کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 189
  • پاسخ ها 6
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg

با سلام

کاربر گرامی @هیوم
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
918
4,564
103
کرج
سرزنش
صدای اعتراضش در گوشم است.
+مامان صد بار گفتی این دختر خوبه. الان با این حال بدت کی داره ازت مراقبت می‌کنه ها؟ این دختر ناز پرورده‌ات یا اون یکی دخترت که میگی اذیتت می‌کنه؟
پوزخندی زدم.
+ اصلا این دختر خودش رو از ما میگیره. مثلا خواهرمه ولی انگار نه انگار.
صدای اعتراض خواهرم نیز بالا رفت.
- راست میگه مامان. این دختر دست به هیچ‌چیز نمی‌زنه... همش هم قربون صدقه‌اش میری. اما وقتی من دارم بهت کمک می‌کنم، هیچی نمیگی.
دیگر طاقت نداشتم... راستش صدایشان آزارم می‌داد.
حس مجرمی را داشتم که مرتکب قتلی شده.
-الان هم که باید بیاد بیرون، رفته تو اتاق‌خواب و در رو بسته.
لبخند تلخی بر لبانم شکل گرفت.
چرا نمی‌فهمیدند که رفتارشان آزارم می‌دهد؟ چرا نمی‌فهمیدند؟!
- بدو بیا بیرون، همش تو اتاقی. هر وقت هم که میگیم بیا برای غذا، از همه دیر تر میای. بسه دیگه.
صدای پدرم شاید تنها صدایی بود که قلبم را در آن لحظه التیام بخشید.
_اذیتش نکن. خودش میاد. حتما کار داره
+ بابا آخه چه کاری میخواد داشته باشه. اگر درس باشه که کاغذ قلم کنار دستشه، ولی نیست. خودش نمیاد.
مادرم مرا صدا زد.
-دخترم بیا برای شام. زود بیا اگر کارت تموم شد.
بیشتر در خود جمع شدم.
+مامان باز هیچی بهش نمیگی؟ واقعا که.
خسته بودم. خسته بودم از این تکرار دردناک. خسته بودم از خودم و دنیایی که ساخته بودم. دیگر دلم طاقت نیاورد.کاغذ و خودکاری برداشتم.
بغضی گلویم را می‌فشرد. با تمام دردی که در دل داشتم بر روی کاغذ با خط درشت نوشتم، این نیز خواهد گذشت.
به مانند عادت امضا و تاریخ را هم زدم.
خنده‌ای غمناک کردم و آرام گفتم:« آروم باش دختر. این‌‌هم می‌گذره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
918
4,564
103
کرج
همه از وجودش می‌ترسیدند.
آخر ظاهرش غلط انداز بود.
هر کجا که پا می‌گذاشت، همه با بهت و حیرت فرار می‌کردند.

+ این، این عقربه...
عقرب اما چنگک‌هایش رو به نشانه‌ی دوستی بالا آورد.
+ آروم برید بیرون زود.
این را استاد تقریبا آهسته بازگو کرد.
عقرب با تعجب به اطرافش نگریست.
چرا اطرافیان از او فرار می‌کردند.
مگر او چه کرده بود؟
+‌ استاد میخواید باهاش چیکار
کنید؟

+کاری که از اول باید می‌کردیم. سمش برای کلی چیز مناسبه. سمش رو میخوام.
دانشجوها یک‌به‌یک، از چادر خارج
شدند.
استاد دستکشش را بدست کرد و ظرفی برداشت.
نگاه عقرب در نگاه استاد گره خورد.
عقرب سالیان سال به خود قول داده بود که دیگر به کسی آسیب نرساند و دوستانی پیدا کند.
اما هر بار نتیجه‌اش عکس می‌شد.

+خب حشره کوچولو، یکم آروم باشی تا من زهرت رو برای خودم بر‌دارم..
دستان استاد به عقرب نزدیکـتر می‌شد.
برای اینکه به استاد آسیبی نرساند پا به عقب گذاشت که برود.
اما مانعی را احساس کرد.

چشمانش را بست. دلش نمی‌خواست که شکسته شدن قول چند ساله‌اش را با چشمان خود ببیند.
دست استاد که به دم او خورد.
ناخودآگاه نیش بر آن اصابت کرد.
نیش عقرب

+ای حشره‌ی موذی، الان از بین می‌برمت. یکی کمک کنه، کمک.

عقرب اما از فرصت استفاده کرد و از روبروی دستان استاد گذشت.

در بیابان که قدم گذاشت، با خود گفت: هیچ‌کس دوستت نداره، همه ازت میخوان سواستفاده کنن.
پس قبل اینکه اونا کاری کنن، تو از بین ببرشون. تو حشره‌ای شو که همه ازت فرار کنن. دیگه هیچ دوستی برات وجود نداره.. هیچ دوستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
918
4,564
103
کرج
دلم گرفته بود. نمی‌دانستم چه کنم!
از طرفی دردهای مانده در دل و از طرف دیگر، حسرت‌های بزرگ.
صدای گنجشکا ن در صبح، اندکی دلِ سرد پر از اندوهم را التیام بخشید.
+ معصومه، بیا برای صبحونه.
زانوانم را در آغو*ش گرفته بودم.
- نمی‌خوام. فعلا کار دارم.
نگاهم به آسمان بود و ذهنم اسیر در هیاهوی اتفاقات.
دلم نمی‌خواست که در این حالت بمانم.
گوشی را برداشتم و ادامه‌ی رمانم را خواندم..
هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر فکر می‌کردم که چرا نباید تغییری کنم؟
چرا نگذارم ذهنم از حسرت‌ها خالی شود؟
از نوشتن بیم داشتم.
بیم آنکه ان طور که باید به دل نشیند و دلنشین نباشد.
اما ناگاه بر ذهن منفی‌باف خویش تلنگری زدم!
مگر من برای دل دیگری می‌نوشتم که نگران ناراحتیش باشم؟
من برای دل خود می‌نوشتم.
قید حرف‌های نه چندان خوشایند را زدم، و هر چه در دل بود نوشتم، هرـچه که دلم می‌خواست و نمی‌بود را هم نوشتم.
از صدای پرندگان نوشته تا حسرت بزرگ کودکی‌ام.
از دلخوری هایم نوشتم تا زمین خو*ردن دختر همسایه...
نمی‌دانم چقدر زمان برد. شاید دوساعت و شاید آنقدر در خیال به سر برده بودم که زمان‌ها گذشته بود.
فقط این را یادم است که ان روز با تمام ذوق، کارهایم را انجام دادم.
دیگر نگران حرف دیگری نبودم.
تنها جمله‌ای را یادم است که در اوج درد نوشتم.
:«او متفاوت بود. شاید چون دیگران اورا نمی‌فهمیدند.
اما همیشه در قلبش ایمان کوچکی داشت. ایمانی که باعث می‌شد او به تلاش ادامه دهد. ایمان به اینکه روزی او هم پذیرفته خواهد شد. نه از سوی اطرافیان نه! از سوی کسانی که لایقش هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
918
4,564
103
کرج
تمرین ۹۹/۹/۹

راز همیشه نهفته
با بی‌خیالی گفتم:« زندگی، زندگیه دیگه. حالا انقدر فلسفیش نکن.
سرش را تکان داد.
+ آخه برای تو عجیب نیست؟ اینکه یه زمان بدنیا میایم، زندگی می‌کنیم و بعد می‌میریم! خب که چی؟! اصلاً برای چی باید زندگی کنیم؟
_ ببین عزیز من زندگی زندگیه دیگه. من کاری به این قانون کائنات و کارما و این‌ها ندارم. فقط می‌دونم اومدیم زندگی کنیم و دنیارو ببینیم و بعد خدا رحمتمون کنه.
نفسش را پر از حرص بیرون داد.
+ یعنی حتی به زندگی بعد از مرگت اعتقاد نداری؟ به اینکه آدم برای چی بدنیا میاد؟ چه چیزی رو بر عهده داره؟ دنیای مرگ چرا انقدر ناشناخته‌است؟
به فکر فرو رفتم. به راستی جواب اینها چه می‌شد!
یا اصلاً چرا دنیایمان با مرگ به پایان می‌رسید.
_ ای بابا، ذهن من رو هم درگیر کردی. بی‌خیالش دیگه.
+ من میگم زندگی ما، سرنوشت ما بازتابی از عمل ماست. همونطور که زمان در سیاهچاله معنا نداره، زمان مرگ هم تو زندگی مشخص نیست و معنا نداره.. ما هر روز زندگی می‌کنیم بدون اونکه بدونیم چه زمان قراره بمیریم!
لبخندی زدم.
_ آخر دنیا مشخص نیست. ما همه اومدیم که بریم با کلی سوالای بی‌جواب، بهتره که تو هم غرقش نشی...
چون غرقت می‌کنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
918
4,564
103
کرج
تمرین ۹۹/۹/۱۱
(آخرین دیدار با او)
منو نخواست.. منو نخواست.. بار دیگر فریاد زد.
-اون منو نخواست.. منو ول کرد.. منو ول کرد.
صدای رعد و برق باران می‌آمد. یاد آخرین دیدارشان افتاد.. آخرین دیدار با او.
+ ماهگل، من دیگه نمیخوام با تو باشم.
لبخند ماهگل تلخ شد اما هنوز می‌خندید!
- یعنی چی سهراب؟!
سپس تُن صدایش پایین امد.
-میدونی من قلبم ضعیفه، مخصوصاً با این جمله‌ها، پس لطفا نگو.
سهراب ولی نگاه سردش حقیقت را فریاد می‌زد.
+ماهگل متأسفم ولی... ولی من دیگه نمیتونم.
حلقه را از دستش خارج کردـ
+روزهای خوبی رو با هم داشتیم.
امیدوارم کنار کسی که لایقشی خوشبخت شی،و بدون هیچ مکثی آنجا را ترک کرد.
ماهگل اما در بهت و حیرت مانده بود. مگر اون نمی‌دانست که چقدر عاشقش است!
روزهای بودن در این تیمارخانه را می‌شمرد.
—باز هم نمی‌خوای بگی چی‌شده؟
چرا سهراب ولت کرد رفت؟
۶ماه گذشته.
صدای پر از بغض ماهگل تبدیل به فریاد شد.
+گفتم ولم کنید... همتون ولم کنید.
روزها می‌گذشت.
روزی نامه‌ای را دریافت کرد.
نامه‌ای که یکی از پرستاران بدستش رسانده بود.
+با نام خالق عشق
سلام ماهگل. منم سهراب...
امشب یلداست، یلدایی که دوست داشتی کنار هم می‌بودیم.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم می‌داد تا کنارت می‌بودم.
خودت نمی‌دونی داشتنت چه نعمتی بود..
۶ماه از اخرین دیدارمون گذشته.. اما دو ماهه که از پیشت رفتم.
من توی این چهار ماه آخر عمرم با تک تک خاطراتت زندگی کردم.
هیچ وقت نتونستم بگم که چقدر دوستت دارم اما، الان میخوام بگم.
دوستت دارم ماهگل..
من رو ببخش. سهرابت رو ببخش..
نشد که بشه.
نشد.
دوستت داشتم همیشه...
به امید دیدار دوباره تو دنیای دیگمون.
به تاریخ آخرین دیدارمون... (سهراب)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی آبان ماه
99/9/16
?خسته نباشید?
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا