سرزنش
صدای اعتراضش در گوشم است.
+مامان صد بار گفتی این دختر خوبه. الان با این حال بدت کی داره ازت مراقبت میکنه ها؟ این دختر ناز پروردهات یا اون یکی دخترت که میگی اذیتت میکنه؟
پوزخندی زدم.
+ اصلا این دختر خودش رو از ما میگیره. مثلا خواهرمه ولی انگار نه انگار.
صدای اعتراض خواهرم نیز بالا رفت.
- راست میگه مامان. این دختر دست به هیچچیز نمیزنه... همش هم قربون صدقهاش میری. اما وقتی من دارم بهت کمک میکنم، هیچی نمیگی.
دیگر طاقت نداشتم... راستش صدایشان آزارم میداد.
حس مجرمی را داشتم که مرتکب قتلی شده.
-الان هم که باید بیاد بیرون، رفته تو اتاقخواب و در رو بسته.
لبخند تلخی بر لبانم شکل گرفت.
چرا نمیفهمیدند که رفتارشان آزارم میدهد؟ چرا نمیفهمیدند؟!
- بدو بیا بیرون، همش تو اتاقی. هر وقت هم که میگیم بیا برای غذا، از همه دیر تر میای. بسه دیگه.
صدای پدرم شاید تنها صدایی بود که قلبم را در آن لحظه التیام بخشید.
_اذیتش نکن. خودش میاد. حتما کار داره
+ بابا آخه چه کاری میخواد داشته باشه. اگر درس باشه که کاغذ قلم کنار دستشه، ولی نیست. خودش نمیاد.
مادرم مرا صدا زد.
-دخترم بیا برای شام. زود بیا اگر کارت تموم شد.
بیشتر در خود جمع شدم.
+مامان باز هیچی بهش نمیگی؟ واقعا که.
خسته بودم. خسته بودم از این تکرار دردناک. خسته بودم از خودم و دنیایی که ساخته بودم. دیگر دلم طاقت نیاورد.کاغذ و خودکاری برداشتم.
بغضی گلویم را میفشرد. با تمام دردی که در دل داشتم بر روی کاغذ با خط درشت نوشتم، این نیز خواهد گذشت.
به مانند عادت امضا و تاریخ را هم زدم.
خندهای غمناک کردم و آرام گفتم:« آروم باش دختر. اینهم میگذره...