تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[داستانک نویسی | kianaz کاربر انجمن کافه نویسندگان]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 182
  • پاسخ ها 6
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

با سلام

IMG_20201019_175334_673.jpg


کاربر گرامی @KIAnaz

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _


_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
شب آغازِ تنهایی
می‌دانست که سر انجام باید در دنیایی تنهاتر قدم بگذارد، بدون هیچ پشتوانه‌ی زنانه‌ای. سال‌ها بود این‌گونه در یک قدم در جا می‌زد و کسی این بلاتکلیفی عظیم را نمی‌دید. دیگر عادتش شده بود به نبودن کسی که دستی به فر شده‌ی موهایش بکشد. سال‌ها بود با نفرت به عکسی خیره می‌شد اما او را می‌خواست؛ نه برای خودش شاید برای حرف مردم، می‌خواست آن‌چه نداشت را داشته باشد، می‌خواست بار دیگر این کلمه هر چند غریب را بر زبانش بیاورد. آن‌قدر ساعت‌ها فکر می‌کرد که با تاریکی آسمان و دلش روبه‌رو می‌شد و وقتی صدای چرخش کلیدی را می‌شنید، سو سوی امیدی خودنمایی می‌کرد اما برایش کافی نبود. همه چیز داشت اما آن چیز که باید برایش و کنارش می‌بود سال‌ها نداشت و این موضوع آن‌قدر برایش کافی بود تا لبخندی عمیق بزند و خنجری در دردِ دلش فرو کند، اما این را هم می‌دانست این دردِ دل با فرو شدن خنجر درونش پایان نمی‌یابد و شب بشکه‌ای از خیال و غم بر روی دلش سرازیر می‌شود. همه می‌دیدند شب‌ها چه تلخ می‌شود اما دردش را می‌دانستند و ل*ب وا نمی‌کردند، که مبادا هزاران بار دیگر دلش ترک ریزی بردارد. دلش دعوا و گیر دادن‌های ریز و درشتی هم می‌خواست. می‌خواست شب که می‌شود بر سر بدعنقی‌هایش فریاد بکشند و او را سرکوب کنند، اما کسی او و نداشتنش را نمی‌فهمید؛ چرا که همه داشتند و او نداشت.
~۱۳۹۹/۸/۳۰~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
به آرامی نوازش
به پاهای بر زمین کوبیده شده‌ی دخترکی نگاه می‌کرد که به اصرار از مادرش می‌خواست او را برایش بخرد. به دوستانش نگاه کرد که هر کدام در شیشه‌ای نرمی، جدا به آسمان می‌رفتند و در دستان کوچکی جای می‌گرفتند.
پرواز و بعد از آن پرت شدن در شیشه‌ای نرم و نازک را حس کرد. به اطرافش نگاه کرد؛ حالا داشت در فشارِ دستان همان دخترک لِه می‌شد. نوکی به پلاستیک شیشه‌ای زد. راه نفس کشیدن برایش باز شد. در دست
دیگر دخترک جا‌به‌جا شد. اعتنایی نکرد و نوک دیگری به آن شیشه‌ی نرم زد. پنجره‌ای برایش باز شد اما او در می‌خواست تا پنجره. متعدد نوک زد. آن دخترکِ شی*طان بیخیال نمی‌شد و باشتاب شیشه‌ای نرم راحرکت می‌داد.
در آخر دری برای خود گشود. آن سمت خیابان دخترک دیگری دید؛ همان‌طور که مقنعه‌اش را مثال مثلث بر روی سرش گذاشته بود جوجه‌ی در دستش را نوازش می‌کرد. خواست برای او باشد؛ زیرا توجه آن دخترک بیشتر بود چرا که جوجه‌اش را آرام نوازش می‌کرد. از شیشه‌‌ای نرم بیرون پرید و با طی کردن ارتفاع کمی بر روی زمین افتاد. تند به سمت خیابان رفت، می‌خواست به سمت آن دخترک برود تا برای او شود اما، اما نگاه دو دختر بر ماشینی ثابت ماند که با صدای بدی ترمز کرده بود... .
~۱۳۹۹/۹/۲~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
کاغذ سیاه شده
آخرین صفحه‌ی کتاب را که خواند با نفسی آسوده آن را بست. فردا امتحان مستمر داشت و اگر این کتاب به پایان نمی‌رسید مشغولش می‌شد و امتحان فردا برایش مثال پتکی می‌شد بر فرق سرش. کتاب را کنار بالش گذاشت و از تخت پایین آمد. به سراغ گوشی‌اش رفت. شارژش کامل بود برای شروع رمان دیگر. به کتاب‌های درسی‌اش نگاه کرد و سپس حس خواندن و نخواندن به سراغش آمد. تا چهار صبح رمان را خوانده بود اما همچنان مریم داستان بی‌نتیجه و بلاتکلیف بود. خواست بداند سرانجام چه می‌شود اما قیافه عبوس معلم دینی اجازه بیشتر فکر کردن را به او نداد. کتاب درسی‌اش را برداشت و با نگاهی بی‌حس قبل از خارج شدن از اتاق با گوشی‌اش خداحافظی کرد. حالا روی سرامیک‌های سرد نشسته بود و کتابش جلویش باز افتاده بود. پنج درس اول کتاب را امتحان داشت و می‌دانست معلم آن‌قدر سوال‌ها را به هم گره می‌زند تا یک سوال که کم از را*بطه فیثاغورس نداشت طرح کند. عادتش شده بود که درس را از آخر به اول بخواند. موهایش را باز کرد و کش را دور مچ دستش نگه داشت. سپس سرش را خم کرد و موهایش را در بالاترین نقطه سرش جمع کرد و سه دور کش را دور موهایش پیچاند. به ساعت نگاه کرد. ناگهان شتاب زده کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد. تنها در خانه بودن این نفع را برایش داشت که هر چقدر دلش بخواهد داد بزند و با صدای بلند مطالب را در گوشه‌ترین قسمت مغزش جای دهد. چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و گفت:
- دیگه بسه.
بیخیال کتاب دینی شد و با دوتا یکی کردن پله‌ها به گوشی‌اش رسید. وقتی تکلیف مریم را روشن شده دیده به یاد حرفی افتاد که حتی نمی‌دانست از چه کسی آن را شنیده!
تند تند تایپ کرد. حتی نمی‌دانست باید در این‌جا چه کاری انجام دهد. با خود گفت:
- یک ساعت دیگه میام سراغ این.
بر روی میز کنار پنجره نشست و دفترچه خاطراتش را در کنار پنجره گذاشت. امروز را به قلم کشید و پس از چند دقیقه برگه‌ی کاغذ را سیاه شده از جوهر مشکی رنگِ خودکار دید.
دفترش را بست و بر روی میز گذاشت. نویسنده نبود و اصلاً خود را به عنوان کسی که قلم خوبی دارد قبول نداشت فقط برای تسکین دادن خود قلم را بر روی کاغذ رقصان می‌کرد. دوست داشت؛ هر چند بد بود اما وقتی نوشتنش به پایان می‌رسید و از دوباره آن را می‌خواند لبخندی می‌زد و این کاغذهای مشکی شده زیر کمد را بسیار دوست می‌داشت. او باورش شده بود که باید بنویسد هر چند کوتاه و نابلدانه اما نوشتن و سخن گفتن با کاغذ را دوست داشت.
~۱۳۹۹/۹/۱۰~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
سی و دویه هدیه شده
چند روزی به بازگشایی مدارس مانده بود و دوباره خیابان‌ها و مغازه‌ها مملوو از آدم‌های مختلف شده بود. پیرمردی که با دستان سردش دستان یخ‌زده‌ی پسر بچه‌‌ای را گرم می‌کرد مشخص بود که غصه می‌خورد. چه غصه‌ای عظیم‌تر از این‌که نداند چگونه و با چه پولی لوازم مدرسه را بخرد؟
این را از دور دیدم اما موقعی برایم پررنگ شد که وقتی در پشت ویترین نگاه جستجوگر پیرمرد را بر روی کفش‌ها دیدم. پسر بچه‌ لباس سبز رنگ به تن داشت و با اشتیاق به کفش‌ها نگاه می‌کرد، همراه پیرمرد بود. انگشت اشاره‌ی پسربچه نشانگر کفشی شد که از قیمت بالای آن با خبر بودم. آستین پیراهنم را بالا فرستادم و در گوشه‌ای ایستادم که حداقل در دید نباشم و آنها گمان کنند کسی در مغازه نیست. پیرمرد کنجکاو درون مغازه را می‌کاوید. با دیدن دختر آشنایی که نگاهی به داخل مغازه انداخت و وارد شد دستی به پیشانی‌ام کشیدم و تکیه از دیوار برداشتم. سپس به پسر بچه نگاه کردم که با اشتیاق به بالا پرید و لبه‌ی کت طوسی رنگ پیرمرد را کشید. به دختر روبرویم نگاه کردم. هیچ‌وقت از موهای چتری شده خوشم نمی‌آمد و او با پررویی تمام صحبت می‌کرد. پوفی کردم و بی‌توجه به حرف‌هایش گفتم:
- کدوم کفش رو پسندیدن؟
کیف دستی شیکش را به دست دیگرش سپرد و گفت:
- اومدم با سلیقه‌ی خودم انتخاب کنم.
دستم را به نشانه‌ی بفرمایید تکان دادم و به سمت میز رفتم. صدای قدم‌هایی را شنیدم. برگشتم و به پیرمرد روبه‌رویم نگاه کردم. با لبخند گفتم:
- بفرمایید.
جلوتر آمد و گفت:
- سلام، خسته نباشی پسرم... .
نگاهش را به سمت همان کفش هدایت کرد و گفت:
- قیمت اون کفش... .
اجازه‌ی صحبت بیشتر را ندادم و گفتم:
- کفشه خوبیه، برای اون آقا پسر می‌خواید؟
آهسته گفت:
- بله، قیمتش؟
پسر بچه جلوتر آمد. به دختر جوان نگاه کردم که زیر چشمی حواسش به ما بود. لبانم را کمی به جلو فرستادم و گفتم:
- توی این ایام برای مشتری‌هایی که برای بار اول از ما خرید می‌کنن کفش رو به عنوان هدیه می‌دیم.
چشمان پیرمرد برقی زد و گفت:
- چقدر عالی.
لبخندی زدم و به سمت پسر بچه رفتم و گفتم:
- همون رو می‌خوای؟
با ذوق گفت:
- آره.
به سمت کفش رفتم که کمی بلندتر گفت:
- ۳۲.
متوجه منظورش شدم و جعبه‌ی کفش با سایز ۳۲ را از قفسه بیرون آوردم.
~۱۳۹۹/۹/۱۰~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
کفش‌های واکس نخورده
گیره‌های طلایی رنگ کیف دستی کوچکم را از هم دور کردم. پولدار شده بودم. به گوشواره‌های یاقوتی درون ویترین نگاه کردم. رویای چند روز پیشم را می‌توانستم داشته باشم. من کوهی از ثروت را فتح کرده بودم. چند روز پیش وقتی چشمانم را می‌بستم تنها گوشواره‌ای یاقوتی در صفحه‌ای سیاه نمایان می‌شد. اما این روزها وقتی چشمانم را می‌بستم خود را رها کرده بر روی تختی پُر از گوشواره‌های یاقوتی می‌دیدم. در اقیانوسی غرق شده بودم که از جنس ثروت بود. به این کفش‌های واکس خورده و نو که قالب پایم بود عادت نداشتم اما با این لباس سرمه‌ای بسیار جلوه داشت.
پایم را درون مغازه‌ای گذاشتم که چند وقت پیش از دور به وسایلش نگاه می‌کردم. پیرمردی با عینک ته استکانی با فرمی طلایی رنگ، روزنامه‌ی صبح را می‌خواند. گویی صاحب مغازه بود. متوجه‌ام شد و سرش را بالا آورد. سلامی کردم و با انگشت به گوشواره‌‌ی یاقوتی اشاره کردم. برایم آورد، از نزدیک چه زیباتر بود. جویای قیمتش شدم. صد دلار برای رویای همیشگی‌ام خرج می‌کردم؟
صد دلار را روی میز قرار دادم گوشواره‌ها را زینت‌بخش گوش‌هایم کردم و از مغازه خارج شدم.
با رد شدن از آن خیابان چیزی گلویم را فشار داد. تصویر آن پیرزن و حرفی که زیر ل*ب گفت را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم. من دزدی کرده بودم. آن خیابان یادآور تمام رنج کشیدن‌هایم بود. من گدا بودم و این اواخر یک دزد. دزدی که کیف کرم رنگ پیرزنی که در شهر غریبه بود را مالک شده بود، پول‌هایش را، آن انگشتر زیبا و گوشی گران قیمتش را.
کیف کرم رنگ را چند خیابان بالاتر رها کرده بودم و پول‌ها را در نایلونی مشکی جای دادم. نگاه مهربان پیرزن در لحظه‌ی آخر و کار من... .
با سر درد عجیبی چشمانم را باز کردم. در همان خیابان همیشگی بودم، با همان لباس زیتونی رنگ کهنه و کفش‌های واکس نخورده‌ای که قالب پایم نبود.
~۱۳۹۹/۹/۱۱~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا