شب آغازِ تنهایی
میدانست که سر انجام باید در دنیایی تنهاتر قدم بگذارد، بدون هیچ پشتوانهی زنانهای. سالها بود اینگونه در یک قدم در جا میزد و کسی این بلاتکلیفی عظیم را نمیدید. دیگر عادتش شده بود به نبودن کسی که دستی به فر شدهی موهایش بکشد. سالها بود با نفرت به عکسی خیره میشد اما او را میخواست؛ نه برای خودش شاید برای حرف مردم، میخواست آنچه نداشت را داشته باشد، میخواست بار دیگر این کلمه هر چند غریب را بر زبانش بیاورد. آنقدر ساعتها فکر میکرد که با تاریکی آسمان و دلش روبهرو میشد و وقتی صدای چرخش کلیدی را میشنید، سو سوی امیدی خودنمایی میکرد اما برایش کافی نبود. همه چیز داشت اما آن چیز که باید برایش و کنارش میبود سالها نداشت و این موضوع آنقدر برایش کافی بود تا لبخندی عمیق بزند و خنجری در دردِ دلش فرو کند، اما این را هم میدانست این دردِ دل با فرو شدن خنجر درونش پایان نمییابد و شب بشکهای از خیال و غم بر روی دلش سرازیر میشود. همه میدیدند شبها چه تلخ میشود اما دردش را میدانستند و ل*ب وا نمیکردند، که مبادا هزاران بار دیگر دلش ترک ریزی بردارد. دلش دعوا و گیر دادنهای ریز و درشتی هم میخواست. میخواست شب که میشود بر سر بدعنقیهایش فریاد بکشند و او را سرکوب کنند، اما کسی او و نداشتنش را نمیفهمید؛ چرا که همه داشتند و او نداشت.
~۱۳۹۹/۸/۳۰~