با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
خیلی وقت نمیشد که منتظر، بیرون خانه ایستاده بود؛ با اینحال اگر قیافهاش را میدیدی، فکر میکردی سالها منتظر ایستاده و به همین خاطر بسیار عصبی است! البته حق هم داشت؛ این دید و بازدیدهای گاهوبیگاه در دنیای کودکانهاش ارزشی نداشت. آن هم دید و بازدید از خانهای که در آن هیچ بچهای که با او هم سن و سال باشد، وجود نداشت. تازه تلویزیونش هم خر*اب بود و بدتر از همه اینها، قرار بود در بازدید بعدی به او کلهپاچه بخورانند! نه اینکه دوست نداشته باشد، نه؛ ولی خب کلا از غذا خو*ردن با آدم های پیر و چروکیده خوشش نمیآمد.
سوار ماشین که شد، کل راه را اخم کرد و با هیچکس حرفی نزد. خیلی عصبانی بود! فیلم مورد علاقهاش را به خاطر دیدن پدربزرگش که معمولا به آن بابابزرگ میگفت از دست داده بود. از همه عصبی بود. از مامان، از بابا از "بابابزرگ" . از خودش هم عصبی بود. اصلا از آن فیلم هم عصبی بود! ولی عصبانیتش زیاد طول نکشید. دو یا سه روزی میگذشت که برگشته بودند؛ آنوقت یکهو قرار شده بود خاله و دختر دایی عزیزش به خانهشان بیایند و مهمتر از آن به خاطر نبود بابا، کلی بازی کنند و بخندند و هیچکس هم به خاطر سر و صدایشان دعواشان نکند. ظاهرا بابابزرگ مریض شده بود. برای همین دایی بزرگ و پدرش برای پرستاری از بابابزرگ به بیمارستان رفته بودند و این خوشی بزرگ را به او هدیه داده بودند! اولش کمی نگران شد ولی بعد با خودش گفت که ایندفعه هم مثل دفعههای قبل خواهد بود. بابابزرگ قبل از اینهم چندباری مریض شده بود.
بر خلاف افکار کودکانه او، ایندفعه مریضی بابابزرگ خیلی زودتر همه را دست به دعا کرده بود. حتی مادرش هم که زیاد دل خوشی از بابابزرگ نداشت سر نماز دعا میکرد. چهار روز از نبود بابا میگذشت و خاله و دختر داییاش هم رفته بودند. حوصلهاش باز سر رفته بود. دلش هم خیلی برای بابا تنگ شده بود. از مامان که پرسید، فهمید فردا دلتنگیاش برطرف میشود. تازه بابابزرگ هم قرار بود خوب شود؛ دکتر ها که این را میگفتند.
فردا شد؛ وقتی که بیدار شد بابا نیامده بود. مامان گریه میکرد. خواهرش هم گریه میکرد. و چه بیرحمانه قلب کوچکش علت گریه آن دو را در یک لحظه دریافت!
صبح بود. در عالم خواب و بیداری گرفتار بودم که صدای بلند تلویزیون روحم را آزرد. خواستم ل*ب به شکایت باز کنم، کلماتی که گوینده میگفت دهانم را بست! جنگ شامپانزه ها؟ همنوع خواری؟ تصرف قلمرو همنوعان؟ چقدر مطالبی که میگفت به اخبار دیشب شباهت داشت!
شاید شامپانزه ها هم اخبار میبینند!
نیم ساعتی میشد که روی صندلی نشسته بود. شب بود و هوا سرد. مثل همیشه جلوی دکه روزنامه فروشی، که چندان سودی برایم نداشت، به عابران چشم دوخته بودم. نگاه ترحم انگیز مردم را که روی خودش میدید، سرخ میشد و سر به زیر میانداخت. نمیدانستم چرا این وقت شب، اینجور تنها روی صندلی جا خوش کرده بود. فاصله مان کم بود؛ میتوانستم صداهای نامفهومی که از دهانش خارج میشد بشنوم.
-اونا... اونا هنوز همینو میگن! من بد نیستم. من بد نیستم! من نکشتمش. راست میگم! باور کنین نکشتمش! سخنانش را که شنیدم، کمی ترسیدم. کسی را کشته بود؟ خودش را ب*غل کرده بود و به عقب و جلو خم میشد. با احتیاط سمتش رفتم. اول کمی ترسید، ولی بعد به کارش ادامه داد. با فاصله روی صندلی نشستم. خیلی میترسیدم! ولی اگر یک قاتل کنار من نشسته بود، باید به پلیس خبر میدادم.
خواستم از در دوستی وارد شوم.
-سلام! چیزی شده؟ -من نکشتمش! راست میگم. بخدا راست میگم. خودش، خودش برید، کار خودش بود. دستانش را آشکار کرد. خونی بودند! ترسیده از روی صندلی بلند شدم. عقب عقب به سمت دکه روزنامه فروشیام رفتم و بریده بریده گفتم.
-من... من الان برمیگردم! بعد سرعتم را زیاد تر کردم. تلفن را با عجله برداشتم و به پلیس خبر دادم.
-یه مرد جوونه. با موهای فر مشکی و قد بلند. -لطفا مراقب خودتون باشین. الان خودمون رو... قبل از اتمام حرف کسی که پشت تلفن بود، صدای بلندی مرا به بیرون کشاند.
زمین پر از خون بود. با اینکه خیابان خلوت بود، پنج-شش نفری دورش جمع شده بودند. راننده فریاد میزد:
-خودش پرید جلوم! همه شاهدن. بخدا خودش پرید جلوم! با دست و پای لرزان به خانه برگشتم. تا صبح خوابم نبرد. حتی فردایش هم تنم میلرزید. خواستم سر کار نروم، ولی نیرویی مرا به آن سمت کشاند.
دیشب باران آمده بود، جاده خونی نبود. اصلا انگار نه انگار دیشب آنجا تصادف شده بود. لحظه ای فکر کردم شاید همه آنها توهم بوده. بعد از نیم ساعت از رسیدنم به دکه، روزنامه های جدید را برایم آوردند.
چشمم به تیتر اخبار افتاد؛ راز قتل دختر جوان کشف شد! خواندن را ادامه دادم:
هفته پیش دختر جوانی بر اثر بریده شدن رگ گردن کشته شد. پلیس ها نامزد اورا که تنها مضنون بود، دستگیر و تا روشن شدن حقیقت به بازداشتگاه منتقل کردند. دو روز پیش مرد جوان از بازداشتگاه فرار کرده، و دیشب خبر خودکشی وی به دست پلیس رسید.
طبق بررسی های انجام شده مشخص شد که دختر جوان به قتل نرسیده بوده، و خودکشی کرده بوده است.
تنم مور مور میشد. شاید، شاید اگر کسی، شاید اگر من دیشب آنجور رهایش نمیکردم، شاید اگر چند ساعت، فقط چند ساعت به حرفهایش گوش میدادم، نمرده بود.
سال ها پیش بود. بعد از صبحانه، روی صندلی سفید رنگ گوشه اتاق نشسته بودم و مینوشتم. اولین داستانی بود که از ذهنم، روی کاغذ منتقل میشد. خواهرم هم گاهی به کارم سرک میکشید و اشکالاتی میگرفت. غرق در نوشتن بودم. تازه نوشتن را یاد گرفته بودم؛ شاید چندماهی میشد که بدون کمک دیگران میتوانستم بنویسم. داستانم درباره کلاغی بود؛ دو خواهر، کلاغی زخمی را در حیاط خانهشان پیدا میکردند. هیچ ایده ای برای ادامهاش نداشتم. غرق در افکارم بودم که یکهو صدایی توجه مرا جلب کرد. خواهرم هم آن را شنیده بود؛ از حیاط میآمد. دست در دست هم، ترسان و لرزان به سمت حیاط رفتیم. کلاغ سیاهی روی موزاییک های خاکستری افتاده بود. بدون اینکه دست هم را رها کنیم، سمتش رفتیم. زخمی بود و میلرزید. ناله میکرد! تا الان ناله کردن کلاغ را نشنیده بودم. حرف هم میزد! چشانم از تعجب دیگر بزرگتر نمیشد. بردیمش توی خانه؛ زخمش را بستیم. چند روزی استراحت کرد. خوب نمیشد! شب وقتی همه خواب بودند، سراغش رفتم. درد داشت. دلیل آسیب دیدنش را پرسیدم. خودم بودم! دلیل آسیب دیدنش، افتادنش خودم بودم! او همان کلاغ معروف توی قصه ها بود؛ همانی که آخرش هم به خانهاش نمیرسید.آخر قصه که همه به خوبی و خوشی زندگی میکردند، او به خانه اش نمیرسید. بی رحمانه بود؛ خیلی بی رحمانه بود. تمام طول داستان را پرواز میکرد؛ گاهی اوقات هم بالای شاخه درختی داستان را نظاره گر بود. داستان که تمام میشد، او هم تمام میشد. بدون اینکه به چیزی برسد.
با هم حرف زدیم؛ تا خود صبح. صبح که شد قلم را برداشتم. کلاغ هم کنارم نشست. نوشتم و نوشتم. کلاغ خوب شد، به پرواز در آمد. خداحافظی کردیم. از پنجره اتاق بیرون رفت. از آن روز به بعد، هر روز مینویسم. از کلاغی مینویسم که دور دنیا سفر میکند. حتی اگر چیزی به ذهنم هم نرسد مینویسم. هیچوقت دست از نوشتن نخواهم کشید؛ مبادا کلاغی، به خانه اش نرسد.
روزی آفتابی بود؛ خورشید، تمام وجودش را نثار زمین میکرد. گیاهان، آفتاب میگرفتند و حیوانات به دنبال غذا بودند. ناگهان آسمان رنگ باخت، لحظه ای بعد توفان به پا شد؛ انسان متولد شد. همه را به چشم حقارت نگریست. درختی را برید، جا برای نشستن میخواست. گرمش شده بود، برگ ها را کند و سایبانی درست کرد. گرسنه که شد، به سمت حیوانات یورش برد. تشنه بود، راه نهری را تغییر داد؛ حالا نهر از کنارش میگذشت و میتوانست هر وقت که بخواهد از آن آب بنوشد. شب شد، هوا تاریک و سرد بود. پوست حیوانی، جامه اش شد. فردا، حوصله اش سر رفت. راه افتاد به سمت سرزمین های دور. در راه برای خستگی در کردنش درختی جان میداد، نهری از دریا دور میشد، حیوانات میمردند.
به سرزمینی رسید، که در آن قبلا درخت ها جان داده بودند، نهر راهش عوض شده بود؛ حیوانات مرده بودند. احساس خطر کرد. چه کسی اینقدر بی رحم بود؟ نکند با او هم همینکار را میکرد؟ برای اولین با ترس را چشید. سنگی از کواه جدا کرد؛ تیز بود. صدایی از پشت سرش شنید، موجودی دو پا سنگ به دست به او نگاه میکرد. شبیه هم بودند؛ چندباری خودش را در آب دیده بود. سنگ هارا پشتشان پنهان کردند. لبخندی تحویل هم دادند و خانواده ای ساختند. کم کم دوپاها زیاد میشدند. خود را از سایر جانداران برتر میپنداشتند؛ شاید هم همینطور بود؛ کمتر کسی چنین استعداد بالایی در نابود کردن بقیه برای بقای خودش داشت.
چند سال بعد، جمعیت دوپاها آنقدر شده بود که روی زمین برای همه جا نبود. سنگ هارا از پشتشان بیرون آوردند؛ منقرض شدند.
برای هفدهمین بار در ده دقیقه قبل، قاب عکس طلایی زنگ زده را بو*سیدم. دلم باز نفس کشیدن در هوایش را میخواست. داشتم خفه میشدم! خفه میشدم از این حجم اکسیژن بدون او. گونه اش را نوازش کردم؛ چقدر گرم بود. عکسش بوی عشق میداد. خودش هم.
امروز روز مرگ من بود. روز رفتن او. ده دقیقه ای میشد که بیرون خانه منتظر چیزی که او رابه راه آهن ببرد ایستاده بود. دلم بیقراری میکرد. زیر قرارمان زدم و به سختی بیرون رفتم؛ بچهمان نیامده اذیت میکرد. مرا که دید، اخم دوستداشتنیای بین ابروانش گره خورد؛ ولی لبانش میخندید. میدانستم اوهم دلتنگ شده.
آغوشش از همیشه گرم تر بود، شاید حتی پرعشق تر. غرق در خواستنش بودم که فرشته مرگم از راه رسید.
آخرین نگاه هایش در ذهن و قلبم تا ابد حک شد. شاید آخرین جمله من هم در قلب او...:
- قول بده برگردی. میترسم از نبودنت زنده موندن رو فراموش کنم!
و سکوت پر از بغض او...