تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی داستان‌های کوتاه پند آموز | انجمن کافه نویسندگان

L

Lidiya

مهمان
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

اسكندر يكی از نخبگان را از مسئوليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد .

روزی اسكندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟

گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ."

اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند.



بايدت منصب بلند بكوش

تا به فضل و هنر كنی پيوند



نه به منصب بلندي مرد

بلكه منصب شود به مرد بلند



#بهارستان_جامی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ..

چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!

مقدارى پول درون آن قرار بده ..

شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ..
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ..

استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی ..
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود،
زردآلو هر کیلو500تومن،
هسته زردآلو هرکیلو 700تومن.
یکی پرسید چرا هسته اش از خود زرد زردالو گرونتره؟؟؟
فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.
مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده .
خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خو*ردن شد با خودش گفت:
چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود.
رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود هم اثر کرد.

?شادروان علی اکبر دهخدا
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.

دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!" القصه.. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هی*کل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.

دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد! او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.

دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن ٣٩ سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!! جالب اینکه فرزندان اون نیز پزشک شدند!

دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال ١٨٩٩ تا ١٩۴٠ ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت. او ايران را وطن دوم خود می ‌ناميد و همواره از آن به نيكی ياد می‌كرد. جردن به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند. به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ، خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او نامگذاری شد.

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

گاهی یک خدمت ما میتواند سرنوشت فرد و حتی اجتماعی را تغییر دهد!
خوبی خوبیست با هر مذهب و هر ملیتی

 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
پسر ملانصرالدین از او پرسید:
پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟

ملا گفت:
چهل روز پسرم
پسرش گفت:
بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟
ملا جواب داد:
نه پسرم، عادت می‌کنیم!!

 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
روزی چارلی چاپلین جوکی را برای تماشگران تعریف کرد.
همه خندیدند ،سپس برای بار دوم ان جوک را تعریف کرد ،این بار فقط تعدادی خندیدند

وقتی برای بار سوم آن جوک را تعریف کرد ،هیچکس نخندید .

سپس چارلی چاپلین جملات زیبایی گفت؛اگر یک جوک نمی تواند چند بار تو را بخنداند ،چرا یک غم باید چند بار تو را بگریاند.

 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ،
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏
«ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.»
ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ‏
«ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ.‏»
ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.‏»
ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ‏«ﭼﺮﺍ؟‏»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ.‏»
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ
.مسکینی دیدم که با کفش پاره،
شکر میکرد خدا را
گفتم که کفش پاره، شکر خدا ندارد!
گفتا یکی شکر می کرد

دیدم که پا ندارد!
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
شجاعت یعنی چه؟

در یکی از دبیرستان‌های تهران، هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان، به عنوان موضوع انشاء، این مطلب داده شد که «شجاعت یعنی چه؟»
محصلی در قبال این موضوع، فقط نوشته بود:
شجاعت یعنی این!
و برگه خود را، سفید، به مُمتحن تحویل داده بود و رفته بود...!
اما برگه این جوان دست به دستِ دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا، به برگه سفید او نمره ۲۰ داده بودند ...
فکر می‌کنید اون دانش‌آموز چه کسی میتونست باشه؟

?علی شریعتی
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
جیرجیرک به خرس گفت:
"عاشقت شده ام."
خرس، پهلویش را خاراند و پاسخ داد: " بهار که از خواب بیدار شدم، درباره اش حرف می زنیم."
خرس، به خواب زمستانی رفت و نفهمید که عمرِ جیرجیرک، فقط سه روز است...

حامد اسماعیلیون
آویشن قشنگ نیست
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا