تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

رمان کوتاه دکتر اقیانوس | زهرا رمضانی

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
دوست داشت کهربا را بیشتر بشناسد، در این که شخصیت این دختر اصیل است هیچ شک و شبهه‌ای نبود تنها می‌خواست جنس علاء او را لم*س کند و لذ*ت ببرد از دختری که اولین انتخاب رسمی‌ و قطعی‌اش محسوب می‌شود.
سرفه‌ای کوتاه و مصلحتی کرد و بعد از قورت دادن غذا اولین سوال را بدون کسب اجازه پرسید:
- کهربا خواهر و برادر هم داری؟
کهربا با شنیدن نامش از جانب برسام، نیمچه لبخند کجی ناخودآگاه مهمان لبش شد؛ اگر می‌دانست آوای اسمش از زبان برسام اینقدر فریفته است مطمئنا همان روزی که برسام نامش را جویا شد با کمال میل می‌گفت.
او را از نظر گذارند و برای اولین بار با چشم دیگری به او نظر کرد. پیشانی بلند و چشمان نافذ قهوه‌ای رنگ، لبانی که هر وقت مزین به لبخند می‌شد قلب آدم را به چنگ می‌گرفت و از همه مهم‌تر طرز بیان شمرده و بازی با کلماتش که کهربا را اینگونه گرفتار ساخته از خصوصیات بارز مرد خلافکار روبرویش بود.
کهربا سعی کرد هنگام خیره شدن به چشمان برسام، پلک‌هایش نلرزد و نگاه ندزدد.
- دو تا بردار بزرگتر از خودم دارم.
برسام تای ابرویش بالا جهید و با تک خنده‌ای از قصد جمله‌ای گفت تا کهربا آن را بشنود.
- پس پدرم در اومده!
کهربا شنید و ل*ب گزید، می‌دانست منظورش چیست. برسام قبل از نزدیک کردن قاشق به دهانش گفت:
- خب، تایم بیکاری چکار می‌کنی؟
کهربا که مشخص بود در حال و هوای سخن قبل برسام گیر کرده بدون آن که حواسش پی سوال جدید و کنکاش آن باشد با صداقت سخن گفت:
- کتاب و مقاله‌های پزشکی می‌خونم و گاهی می‌رقصم!
آخ که دل برسام قنج رفت؛ برای لحظه‌ای توانست لباس سفید حریر بلندی را بر تن کهربا تصور کند که از او یک شخصیت فریبا ساخته در حالی که کنار دریا و بر روی ماسه‌های زرین‌گون، دستان و موهایش را به دست باد سپرده است و می‌رقصد.
کهربا از آن لبخند ملو و نگاه فهمید که برسام چه فکر‌ها کرده، شاید ابتدا خجالت کشید اما بعد سعی کرد کنار بیاید و زیاد سورپرایز نشود.
برسام با همان لبخند سوال پرسید و پرسید تا جایی که هر چه بیشتر می‌پرسید تشنه‌تر می‌شد. کهربا را مانند آب گوارایی می‌دانست که هر چه می‌نوشید سیراب نمی‌شد.
برسام ظرف غذایش را روی میز گذاشت، انگشتان دستش را در هم قلاب کرد و گفت:
- به نظرت من چه رنگیم؟
کهربا از این سوال برسام متعجب شد، در عینی که او را نمی‌شناخت و تنها یک نام و شغل از او می‌دانست برایش رنگی‌ترین آدم دنیا بود، شاید چون در وصفش شعر سرود و به او لقب‌های زیبا داد؛ اما بر خلاف چیزی که در ذهنش بود زبان باز کرد.
- خاکستری!
برسام دوست داشت دلیل انتخاب این رنگ از جانب کهربا را بداند؛ پس در حالی که چشم از او نمی‌گرفت جز برای پلک زدن سخن گفت:
- چرا خاکستری؟
کهربا اندکی چشم ریز کرد و جواب سوالی که داشت را به زبان آورد:
- نه خلافکار صدی نه آدم عادی، شخصیتت برام اینجوریه که نه سفیدی نه سیاه؛ پس خاکستری میشی؛ شاید چون نمی‌شناسمت!
برسام مانند کهربا، چشمانش را ریز کرد و در حالی که صندلی را به میز نزدیک می‌کرد و پاهای کهربا را که از میز آویز بود را با گذاشتن دستانش بین دو طرف بدن کهربا اسیر می‌کرد سخن گفت:
- اگر شخصیتم برات آشکار بشه احتمال داره برات چه رنگی بشم؟
کهربا که از این نزدیکی یکدفعه‌ای برسام چشمانش گشاد شده بود و سعی داشت عادی رفتار کند سخن گفت:
- بنفش، یا... یا شایدم ارغوانی!
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
پارت تغییر یافت
رنگ‌های انتخابی کهربا، زیادی به مزاج برسام خوش آمد، ارغوانی! رنگی، همچون شعله‌های آتش در آسمان غروب، با تجلّی‌هایی از زیبایی که قلب را به شور و هیجان فرا می‌خواند. رنگی که هم غم دارد هم شادی، هم شیون دارد هم قهقهه!
کهربا نتوانست جلوی خمیازه‌اش را بگیرد و همین باعث شد برسام از فکر خارج شود. دوست نداشت آخرین شبی که قرار بود پیشش باشد را بخوابد. ترجیح داد بدون آن که بگذارد کهربا شب بخیر بگوید یا سخن دیگری از دهانش خارج شود از خودش بگوید تا هر چه سریع‌تر رنگ ارغوانی را از آن خود کند.
- بر خلاف بیشتر خلافکارها که از نداری یا برای به دست آوردن پول وارد این کار شدن، من عاشق خطر بودم و دوست داشتم زندگیم یک خط صاف نباشه!
کهربا با شنیدن این سخنان، کنجکاو چشم‌هایش را به لبان برسام دوخت تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود.
- از بیست سالگی کار قاچاق عتیقه رو با عمو پرویزم شروع کردم. ده سال به همین منوال گذشت؛ اما از یک جایی به بعد آدرنالین خون زندگیم کم شد؛ منم که تشنه‌ی هیجان...
به ناگه سکوت کرد، چرا باید اینگونه رو بازی می‌کرد؟ درست است که علاقه‌ای اندک اما قوی از او در قلبش در حال پرورش بود؛ اما چطور می‌توانست خلاف اصل کاری‌اش را برای کهربا برملا کند؟
کهربا منتظر به لبان نسبتا باریک برسام چشم دوخته و مشتاق بود تا هر چه سریع‌تر تمام قصه‌ی برسام را بفهمد! می‌دانست در پس هر زخمی که بر روی بدن برسام نقش بسته داستانی مخوف یا شاید دهشتناک نهفته است و همین باعث مجذوب شدن کهربا نسبت به شنیدن قصه‌ی برسام شده بود.
اما برسام نگفت! به زیبایی هر چه تمام از توضیح در مورد حیطه‌ی کارش خروج و وارد داستان زندگی شخصی‌اش شد. جایی که پدر و مادر عاشق پیشه‌اش در آن نقش به سزایی داشتند.
- مادرم عاشق گل و پدرم عاشق چشمان مادرم به لحظه‌ی بوییدن گل! هر دو دانشجوی سال آخر رشته‌ی ادبیات بودن، پدرم دست به شعر و شاعری داشت و به راحتی تونست دل مادرم رو به چنگ بگیره.
برسام نفسی از هوایی که به عطر کهربا مزین شده بود کشید و گفت:
- که البته تیر طبع شعر و شاعری پدر به من نیز اصابت کرد و در حد کم و اندک اشعاری حفظم.
کهربا با لبخند کمرنگی توانست به راحتی آن چه که برسام در حال گفتن بود را تصور کند و عجیب این تصویر ذهنی برایش رنگ ارغوانی داشت.
برسام از لحظه‌ی به دنیا آمدنش و ذوق خاندان پدری و مادری‌اش نیز مختصر تعریفی کرد و سر آخر در حالی که دستان کهربا را بعد از گرفتن با انگشت شست نوازش می‌کرد سخن گفت:
- هیچوقت فکر نمی‌کردم به سرنوشت پدرم دچار بشم!
کهربا که در حالت عادی لبخند از لبانش یک لحظه محو نمی‌شد با تعجبی که حالا باعث بالا پریدن ابروهای پهنش شده بود سوال پرسید:
- سرنوشت پدرت؟
برسام با لبخند ملو، همان‌طور که تمام صداقتش را در چشمان قهوه‌ای رنگش می‌ریخت رک و یک ضرب بدون آن که بگذارد کهربا فکر کند سخن گفت:
- پدرم عاشق چشمای مادرم شد! منم عاشق چشمای...
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
پارت تغییر یافت
کالبد کهربا با این حرف برسام که بی‌محابا و بدون ذره‌ای مکث گفته شد به لرز در آمد.
این ارتعاش از روی ترس و اضطراب نبود بلکن از روی هیجان و رغبت بود. اینکه برسام با شیطنت از ادامه‌ی جمله‌اش صرف نظر کرد باعث آن شد که کهربا بیشتر از آن خجل نشود.
انگار سخنان برسام به ته رسیده بود، اخلاقیاتش هر چند کم و مختصر برای کهربا آشکار شده بود و تا حدودی می‌دانست این مرد روبرویش در مقابله با بعضی از اتفاقات چه واکنشی نشان می‌دهد.
اما برسام این را می‌دانست که اگر کهربا نخواهد او را قبول کند حق دارد، بالاخره بودن با یک آدم خلافکار کار راحت و آسوده‌ای به نظر نمی‌رسید. البته که برسام با تمامی خلافکاران ایران که نه، بلکه دنیا فرق داشت. نه عبوس و بدخلق بود نه خشن و زمخت!
او مردی خلافکار با روحیه‌ای شیطون و سرزنده بود که به راحتی با سخنانش کهربا را تخت تاثیر قرار داده بود. برسام حکم هندوانه‌ی سر بسته‌ای را داشت که تا زمانی که کهربا آن پوست چغر را نمی‌شکافت مطمئنا نمی‌توانست پی ببرد که درونش شیرین و آبدار است یا خشک و بی‌رنگ!
البته که باز هم این وجه‌ی سرزنده‌ی برسام تماما بخاطر داشتن مادر و پدری بود که همیشه در مقابلش ابراز احساسات می‌کردند و عشق خود را به همدیگر جار می‌زند و چه از این بهتر.
- از من می‌ترسی؟
برسام سوال پرسید تا سکوت خفقان‌آور بین خودش و کهربا را بشکند و بفهمد که چه در فکر دکتر می‌گذرد. شاید این اولین اتفاق زندگی‌اش بود که نمی‌دانست در آینده قرار است چگونه ختم به خیر شود!
کهربا هیچ ترس و واهمه‌ای از مرد روبرویش نداشت، در عین خلافکار بودنش او را مردی کاریزما و رمانتیک می‌دانست؛ البته که این رمانتیک بودن از جانب برسام برایش اثبات شده بود.
تنها بیمش از این بود که به او دل ببندد و روزی برسد که برسام را از دست بدهد. آدمی بود که زود دستخوش احساساتش قرار می‌گرفت و می‌شود گفت قلب و احساسش همیشه حاکم بر ذهن و منطقش بوده و مطمئنا این اخلاق او با رشد سنش هیچ تغییر نیافته بود.
نفس حبس شده‌اش را از ریه‌هایش بیرون فرستاد و همان‌طور که چشمش به دستان قفل شده‌ی خودش و برسام بود سخن گفت:
- من از تو نمی‌ترسم، اما چطور بهت دل ببندم وقتی که هر روزت تو خطر سپری میشه؟
اینکه کهربا اینطور غیر مستقیم به برسام فهماند که او نیز علاقمند به برقراری را*بطه با اوست باعث شد چشمان قهوه‌ای رنگش براق شود.
از شنیدن اینکه او هم در این چند روز ریشه‌ی عشقی در قلبش جوانه زده باعث شد به وجد بیاید؛ اما حال زین پس وظیفه‌ی خودش می‌دانست تا مانند باغبانی باعث شکوفه زدن این جوانه شود.
دست کهربا را رها نکرد که هیچ، محکم‌تر گرفت و با قاطعیت کلام سخن گفت:
- اگر بدونم یک روز، یک اقیانوسی که تنها باعث آرامش و تسکین منه قراره وارد زندگیم بشه، مطمئن باش که از همه چیز بخاطرش می‌زنم.
سپس سعی کرد بدون رها کردن دستان کهربا بلند شود که همین باعث شد نفس حجیمش را در سینه حبس کند و در همان حین با چشمان ریز شده از درد با صدای بَمی از بابت ذخیره‌ی نفس در سینه سخن حرف بزند:
- می‌دونی چرا برای اقیانوس از همه چی می‌زنم؟
کهربا که از بلند شدن برسام دوباره تمام اعضای بدنش بازی در آورده بودند و هر کدام به ساز این مرد مرموز می‌رقصیدند آب دهانش را قورت داد و سخن گفت:
- چرا؟
برسام سرش را به سمت کهربا خم کرد، بینی‌اش را مماس با بینی کهربا قرار داد و با شیطنت سخن گفت:
- چون خون دکتر اقیانوس، تو رگ‌های منه!
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
برسام مطمئنا قصد دیوانه کردن کهربا را داشت؛ وگرنه از گفتن همچین جمله‌ای چه چیزی عایدش می‌شد؟! و این هوش او را می‌رساند که از هر اتفاقی که بینشان افتاده بود، به خوبی و به موقع استفاده می‌کرد.
برسام دوست داشت مهر تایید این را*بطه را با بوسیدن کهربا بزند؛ اما باز هم خودداری کرد؛ محتاطانه به سمت تخت حرکت کرد و در همان حین حرکت سخن گفت:
- این بازی تموم بشه! مطمئن باش داستان من و تو شروع میشه.
کهربا که به محض فاصله‌ گرفتن برسام نفس حبس شده‌اش را با کمترین صدا به بیرون فرستاده بود؛ دل نگران تکیه‌اش را از میز گرفت و همان‌طور که به سمت برسام می‌رفت تا به او کمک کند سخن گفت:
- اگه بلایی سرت بیا...
برسام میان کلام کهربا پرید و با تک خنده‌ای زبان باز کرد و با شرارت گفت:
- اون کسی که بلا سرم آورده تویی دکتر!
کهربای نگران در حالی که نمی‌دانست باید از این حرف برسام لذ*ت ببرد یا حرص بخورد، اخم ریزی کرد. این که این مرد همه چیز را زیادی آسان گرفته بود اندکی باعث ترسش شد.
به او کمک کرد تا بر روی تخت دراز بکشد، سپس در حالی که به سمت ظرف‌های غذایی که روی میز بود می‌رفت گفت:
- اگر هنوز درد داری برات مسکن بیارم.
برسام در حالی که به پشت کهربا خیره شده بود نوچی کرد، کهربا سری تکان داد و بعد از چرخیدن و حرکت به سمت در گفت:
- از فردا باید حداقل نیم ساعت راه بری! تا اگر عفونتی تو بدنت هست خارج بشه، البته که چرک خشکن تا الان برات تزرق می‌کردم.
برسام تشکری کرد و خروج کهربا را نظاره کرد، دوست نداشت اینجا را ترک کند؛ اما چاره چه؟ باید هر چه سریع‌تر مدارکی که پیدا کرده بود را به پلیس تحویل می‌داد تا باقی افرادی که در این کار دست داشتند دستگیر شوند. تنها کاری که دوست داشت خودش انجام دهد کشتن عمویی بود و بس!
سپس با خیال آسوده و فکری از تلاطم افتاده کهربا را از آن خود می‌کرد و از نظر خودش این بهترین پایان برای سناریوی ذهنش بود.
ساعت از یک بامداد گذشت تا اینکه کهربا با چشمان نسبتا قرمز و گود افتاده وارد اتاق شد، یحتمل انرژی نداشت و همین برسام را برای آن که او را تا صبح بیدار نگه دارد منصرف کرد.
کهربا قرصی را از ورق در آورد و همان‌طور که لیوان آب را به دست برسام می‌داد سخن گفت:
- این رو بخور.
برسام سرش را اندکی بلند کرد و قرص را خورد و دوباره دراز کشید. کهربا شب بخیری به او گفت و از اتاق خارج شد و بر روی مبل قهوه‌ای رنگ دراز کشید؛ آن قدر خسته بود که زیر یک دقیقه خوابش برد.
هنوز عقربه‌های ساعت به نه صبح نرسیده بود که با صدای دستگیره‌ی درب کلینیک از خواب جهید و به کیانی خیره شده که آشفته و پریشان وارد کلینیک شد.
کهربا در اوج گیجی به یاد داشت که دیشب قبل خواب در را قفل کرده؛ اما اینکه کیان اینگونه سراسیمه و نفس زنان وارد کلینیک شده بود باعث سلب فکر بیشتر از جانبش شد.
- چی شده؟
صدای خم*ار و خواب آلود کهربا بود که سوال پرسید تا جوابی دریافت کند و دلیل آشفته بودن کیان را بفهمد.
- ونوس... حالش...
نتوانست ادامه دهد، کهربا به سرعت از جایش بلند شد و وارد اتاق شد، نگاهش به تخت برسام افتاد و با دیدن جای خالی‌اش قالب تهی کرد. نمی‌دانست الان باید نگران حال ونوس باشد یا نبودن برسام!
تنها به خودش امیدواری داد که برسام برای پیاده‌روی که خودش دیشب به او پیشنهاد داده بود از کلینیک رفته باشد؛ کیف سنگینش را برداشت و بعد پوشیدن چکمه‌های زرد رنگ از کلینیک خارج شد.
کیان کیف را از دست کهربا گرفت و همان‌طور که به قدم‌هایش سرعت می‌بخشید گفت:
- کهربا عجله کن!



سخن نویسنده: دوستان این پارت رو زیاد نتونستم بخونم اگر مشکل فعل یا املایی داشت ممنون میشم گوشزد کنید.
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
عزیزان قبل از خواندن پارت جدید، لطفاً پارت ۲۳ و ۲۲ رو بخونید چون دچار تغییرات مهمی شده


کهربا حتی فکرش به سمت آن که باز کیان را مواخذه کند که او را جمع ببندد نرفت.
تنها فکر و ذکرش، ونوس بود و بس! حتی به کل نبود برسام را فراموش کرد و نمی‌دانست این موضوع طبیعی است یا نه!
باز هم کوچه‌های باریک و گلی! چکمه‌های زرد رنگ کهربا گاهی تا نیمه‌ها در گل گیر می‌کرد و او آنقدر پایش را با ضرب بیرون می‌کشید که برای چند بار مچ پایش از این کار به درد آمد.
سوز سرد پاییز، باعث سرخ شدن بینی و گونه‌هایش شده بود؛ و این هوای گرفته گواه باران یا حتی برف می‌داد‌.
به این فکر کرد که چرا کیان با ماشین به دنبالش نیامده بود؛ مگر نه آن که خانه‌ی خان در بالاترین نقطه روستا و یک جورایی دورترین مکان به کلینیک است؟
مگر جان ونوس برایش مهم نبود که...
ناگه کیان ایستاد و همین باعث شد کهربا که در فکر و خیال خودش در حال چرخش بود و دقیقا پشت کیان راه می‌رفت در کمرش فرو رود و به دلیل گل بودن زمین نتواند خودش را کنترل کند و با زمین برخورد کند.
از این افتادن ناگهانی‌اش، هم یکه خورد و هم عصبی شد! تمام وجودش گلی شده بود و او توان انجام هیچ کاری نداشت؛ کف دستانش از برخورد با زمین به درد آمده بود. خواست از جایش بلند شود که با قرار گیری دستمالی بر روی دهان و بینی‌اش، توان فکر از او سلب و با چشمان گشاد شده از وحشت به لبخند خبیث و پر غصه‌ی کیانی نگریست که در آن هیچ رحم و مروتی دیده نمی‌شد. آنقدر کار کیان غیرمنتظره و یکدفعه‌ای بود که حتی توان اعتراض و جیغ زدن از جانب کهربا سلب شد.
کیان به محض بیهوش شدن کهربا، آن دستی که پشت سرش گذاشته بود را به سمت گردنش سوق داد و بعد از آن که دست دیگرش را زیر زانوان کهربا انداخت او را به راحتی در آغو*ش کشید و همان‌طور با خودش سخن گفت:
- بد کردی بهم کهربا!
درب ماشین را به سختی باز نمود و به آرامی کهربا را روی صندلی عقب ماشینش که در کوچه باغ خلوت پارک کرده بود خواباند.
دستی بر روی صورت کهربا که قطرات پاشیده‌ی گل در حال خشک شدن بود کشید و بعداز پهن کردن چادری بر روی او، در را بست.
در همان حین شماره‌ی حسام را گرفت که به دو بوق نرسیده صدای خواب آلودش در گوشی پیچید:
- بله؟
کیان در حالی که درب ماشین را باز می‌کرد تا سوار آن شود سخن گفت:
- چرا نگفتی برسام تو روستای منه؟
حسام با این حرف کیان، چشمان مشکی رنگ باریکش گشاد شد و در حالی که سعی داشت صدای گرفته از خوابش را با سرفه‌های آرام از بین ببرد سخن گفت:
- مگه برسام زنده است؟
کیان استارت ماشین را زد و به هنگام فشار دادن کلاچ از روی حرص از بین دندان‌های بهم چسبیده‌اش غرید:
- امروز صبح سرو مرو گنده، قبراق و سر حال از کلینیک روستا بیرون زد نفله!
حسام کلافه دستی در موهای نسبتا کم پشت رنگ کرده‌اش کشید و گفت:
- این غیر ممکنه؛ بچه‌ها گفتن دو تا گلوله به جاهای حساسش خورده و خونریزی زیادی داشته.
کیان از شدت خشم و غضب ضربه‌ی محکمی به فرمان ماشین کوبید و غرید:
- زنده است حسام! زنده است. کسی که این چند روز باهاش بوده رو گرفتم یک جوری سعی می‌کنم از زیر زبونش حرف بکشم. تو هم سعی کن اون مدرک لعنتی رو پیدا کنی.
حسام در حالی که از روی تخت بلند می‌شد تا به سمت دستشویی برود سخن گفت:
- چشم آقا چشم! حواسم هست.
کیان بدون هیچ حرفی تلفن را قطع نمود و دوباره با عصبانیت آمیخته به غم همان‌طور که مشت‌های محکمی به فرمان ماشین می‌کوفت گفت:
- چرا از بین این همه آدم تو باید با برسام سر و سری داشته باشی کهربا!

 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
در این هوای پاییزی گرمش شده بود، دو دکمه‌ی پیراهن پشمی دو رنگ سرمه‌ای سفیدش را باز نمود و چندین نفس عمیق کشید.
در اینکه کیان، عاشقانه کهربا را دوست داشت شکی نبود، از همان ابتدای ورود کهربا به روستا او را ستاره‌ی شب‌های تاریک و خمودش دانست و در وهم‌هایش به او دل داد و خیلی زود هم هر آنچه که در دل می‌پروراند را برای او بازگو کرد هر چند که همیشه کهربا او را رد می‌کرد.
با ماشین به سمت دره‌ی روستا که اصولا باغات آنجا قرار داشت راند تا زمانی که به باغ خودش رسید.
کهربا را با چادری که رویش انداخته بود بلند کرد، دخترک وزنی نداشت؛ اما از بابت بیهوش بودنش زیادی لش شده بود و اگر دستان تنومند کیان دورش حلقه نمی‌شد او به راحتی با زمین برخورد می‌کرد.
در باغ را باز نمود که در انتهای آن خانه‌ای دوبلکس که با سنگ‌های یونانی تزیین شده بود قرار داشت.
به محض ورود، از پله‌های مارپیچ که در گوشه‌ی سمت چپ خانه قرار داشت بالا رفت و کهربا را درون یکی از اتاق‌های بالا که تم تیره‌ی مشکی رنگی داشت گذاشت.
پنجره قدی اتاق برای جلوگیری از ورود دزد، با محافظ‌های آهنی و سفید رنگ کاملا پوشیده شده بود.
بر روی تخت با روکش زغال سنگی، جایی نزدیک به کهربا که در خواب عمیق فرو رفته بود نشست و به صورت غرق در خواب کهربا خیره شد. موهای مواجی که اندکی گونه و لبانش را پنهان کرده بود را کنار زد و با اندوهی که از صبح به جانش رخنه کرده بود ل*ب زد:
- من با تو چکار کنم کهربا؟ چرا برسام شادکام از کلینیک تو بیرون اومد؟ تو با دشمن من...
با صدای ویبره‌ی تلفن همراه‌اش آهی کشید و بعد از در آوردن آن از جیب شلوار مشکی رنگش به سرعت جواب داد:
- چی شده حسام؟
حسام در حالی که از اتاق کار برسام خارج می‌شد گفت:
- اتاقش رو برای بار هزارم گشتم، هیچ مموری یا فلشی نیست.
کیان با حرص در حالی که در موهای مجعدش دست می‌کشید سخن گفت:
- تو ماشینش چی؟
حسام در حالی که با کفش‌های ورزشی دو رنگ نارنجی سفیدش، سوسکی را که در حال گذر بود را له می‌کرد سخن گفت:
- قبل از اینکه آتیشش بزنم گشتم، هیچی نبود.
کیان آهی عمیق و از روی حرص کشید؛ کجا را برای پیدا کردن مدارکی که برسام علیه‌اش جمع کرده بود را باید می‌گشت؟ کجای کارش گاف داده بود که حال اینگونه مستحق عصبی شدن و حرص خو*ردن بود؟
- بزار این دختر بهوش بیاد! ببینم می‌تونم از زیر زبونش حرف بکشم که برسام رو از کجا می‌شناسه.
حسام در حالی که به سمت خروجی خانه حرکت می‌کرد سخن گفت:
- منم صبر می‌کنم تا برسام برسه...
حسام در را گشود و با دیدن برسام که سگرمه درهم کرده بود و پهلویش را می‌فشرد در نطفه خفه شد. رنگ از رخساره‌ی حسام با دیدن رییس و دوست دیرینه‌اش پرید و لبانش از تعجب باز ماند.
برسام از دیدن حسام آن هم درون خانه‌اش تعجب نکرد، تنها آخرین کلماتی که از زبان حسام را شنید را در ذهن مرور کرد. «تا برسام برسه...» و آرام با خودش گفت:
- حسام از کجا می‌دونست که من قراره بیام؟
دوست داشت همین سوال را از او بپرسد، اما به یاد آورد حمله‌ی چند شب پیش را که هم به حسام مشکوک شده بود و هم عابد.
و حال با دیدن این اتفاق شکاکیتش نسبت به حسام بیشتر نیز شد؛ پس از آن چه شنیده بود دست کشید و با صدای گرفته و لحن دستوری سخن گفت:
- پول تاکسی رو پرداخت کن!
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
حسام به خودش آمد، لبان وا مانده‌ از تعحبش را بهم چسباند و به سمت تاکسی رفت، برسام همانطور که وارد لابی آپارتمان می‌شد با خودش سخن گفت:
- وای حسام که اگر بفهمم تو من رو لو دادی! روزگارت رو سیاه می‌کنم.
وارد آسانسور شد و بدون آن که منتظر حسام بماند دکمه‌ی طبقه‌ی هشت را فشار داد؛ در کمتر از یک دقیقه مقابل درب خانه‌‌اش قرار گرفت، رمز در که ترکیب تولد مادر و پدرش بود را وارد نمود و بعد از شنیدن صدایی از در که نشان از باز شدن آن می‌داد وارد خانه شد.
از راهرویی که در آن دستشویی قرار داشت عبور کرد و بعد از گذشت از آشپزخانه، اندکی برای استراحت به اپن شیشه‌ای تکیه زد.
با صدای درینگ در که نشان از آمدن حسام می‌داد، ناخودآگاه ابروهایش درهم گره خورد و لبان نازکش را هم از روی درد و هم از روی حرص به یکدیگر فشار داد.
حسام که قبل از ورود چندین نفس عمیق کشیده بود تا به خودش مصلت شود با دیدن برسام که به اپن تکیه داده بود، دوباره درهم ریخت.
برسام، حسام را از بَر بود، می‌دانست که به هنگام دستپاچه شدن، گوشه‌ی پیشانی‌اش عرق می‌کند و با دو انگشت شصت و اشاره مچ دستش را می‌گیرد و دقیقا همین حالات، گریبان‌گیر حسام شده بود.
حسام که سعی داشت نگاه‌اش به برسام باشد سوال پرسید:
- این چند روز کجا بودی؟
برسام بدون جواب دادن به حسام، در حالی که دوباره از اپن خانه فاصله می‌گرفت سخن گفت:
- زنگ بزن عابد بیاد تا همه‌ چی رو بگم!
حسام باشه‌ای به زبان آورد و همان‌طور که وارد آشپزخانه که تم سفید داشت می‌شد، شماره‌ی عابد را گرفت.
برسام به سمت حمام حرکت کرد، نیاز به یک دوش اساسی داشت، لباس‌هایش را به سختی و با مچاله کردن چهره‌اش از روی درد در آورد و بعد از باز نمودن شیر آب زیر آن رفت و چشمانش را بست.
پیدا کردن عمویی برایش کاری نداشت، می‌دانست جایی نزدیک به همان روستایی که کهربا در آن پزشک بود می‌تواند پیدایش کند؛ اما ترجیح داد این‌دفعه عمویی، او را فرا بخواند. با یادآوری نام کهربا، ناخودآگاه لبخند کمرنگی مهمان لبانش شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجیب دلم برای چشم‌ها و لبخندهاش تنگ شده!
از این افکار شیرینش، نه به خودش تشر زد نه عصبی شد، برای چند ثانیه تمام این چند روز را مرور کرد و لبخند زد.
مقابل آینه، چسب‌های ضد آب را به سختی کند و بعد از پوشیدن ربدوشامر شکلاتی رنگ از حمام خارج شد.
با دیدن عابد که به محض باز شدن درب حمام از روی مبل‌های طرح کلاسیک شیری رنگ بلند شده بود سری تکان داد و سلامی کرد. حداقل خوشحال بود که عابد را دارد.
عابد که در این مدت هرجایی که توانسته بود را برای پیدا کردن برسام گشته بود با خوشحالی خالصانه و صادقانه به سمت برسام رفت و او را در آغو*ش کشید.
همین کار او کافی بود تا برسام آخ آرامی بگوید و با نفرین کردن عابد از او بخواهد که فاصله بگیرد.
عابد چشمان سبز رنگ کدرش را با نگرانی بر روی تک تک اجزای صورت برسام چرخاند و گفت:
- چی شده؟ چرا آخ گفتی؟
برسام در حالی که به سمت اتاقش می‌رفت تا لباس به تن کند سخن گفت:
- دو تا گلوله خوردم.
عابد خواست سخن بگوید که برسام با گفتن جمله‌ی «الان میام» وارد اتاقش شد.
آنقدر نگاه‌اش به همه چیز مشکوک بود که به راحتی فهمید کسی تمام اتاقش را زیر و رو کرده حتی با اینکه همه چیز مرتب سر جایش بود.
دوست نداشت حتی یک درصد فکر کند که حسام به او خیا*نت کرده، آنقدر در این چند وقت فشار عصبی و روحی شدیدی را متحمل شده بود که دیگر توان شنیدن خیا*نت حسام را نداشت؛ اگر حسام با کیان عمویی باشد یحتمل به دنبال مموری‌ای می‌گردد که چند ماهی هست زیر پوستش جایی نزدیک به قفسه سینه‌اش قایم کرده.
آهی کشید و درب کمدش را باز نمود پیراهن هلویی رنگی با شلوار مشکی به تن کرد و بعد از انداختن حوله‌ای کوتاه بر روی موهای خیسش وارد پذیرایی شد، عابد و حسام که در آشپزخانه بودند با شنیدن صدا در، دست پر وارد پذیرایی شدند.
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
بیشتر سوالات از جانب عابد بود و برسام همان‌طور که کاپوچینوی درست شده را مزه مزه می‌کرد آرام و با طمانینه به تمامی سوالات پاسخ می‌داد. سر آخر نتوانست طاقت بیاورد؛ پس سعی کرد با سوال کردن از حسام او را وارد چالش کند و دعا می‌کرد که حسام از این چالش موفق خارج شود تا برسام یکی از بهترین دوست‌های چند ساله‌اش را از دست ندهد.
- تو چرا سوال نمی‌پرسی حسام؟
حسام در حالی که با دستش فنجان قهوه را گرفته بود، با آن دستش تلفن همراه‌اش را برداشته و در حال تماشای آن بود که با این سخن برسام به سرعت سر بلند کرد و گفت:
- همه‌ی سوال‌ها رو عابد پرسید.
برسام چشمان باریکش را ریز کرد و سعی کرد با مچ گیری سخن بگوید:
- فکر کردی مُردم؟
حسام با چشمان گشاد شده تک خنده‌ای کرد، از آن نگاه باریک برسام و پوزخند گوشه‌ی لبش حسابی ترس داشت. به این لبخند و نگاه‌اش لقب فیس جوکر داده بود و حقیقت که همان بود و بس!
- نه چرا باید فکر کنم که...
برسام خودش را اندکی به جلو خم کرد که باعث شد پهلویش تیر بکشد، اما سعی کرد ابرو درهم نکشد تا ضعف نشان ندهد. همین عمل از جانبش باعث شد حسام سکوت کند.
- از کجا می‌دونستی که دارم میام؟
با این حرف برسام، عابد سرش را کامل به سمت حسام چرخاند و موشکافانه او را از نظر گذراند تا بفهمد قضیه از چه قرار است.
حسام مِن مِن کنان در حالی نگاه‌اش همه جا در چرخش بود الا صورت برسام و عابد گفت:
- من... یعنی... من...
برسام دیگر این چالش را ادامه نداد، همه چیز مانند روز برایش روشن شد، فنجان خالی شده‌ی دستش را به سمت حسام پرتاب کرد که باعث شد فنجان با پیشانی‌‌اش برخورد کند و فریادش بلند شود.
عابد خواست حرفی بزند و دلیل این کار برسام را بپرسد؛ اما تا به خودش آمد برسام را دید که به سمت حسام یورش برده و گلویش را به چنگ گرفته و در حال خفه کردن حسام است.
عابد برای جلوگیری از کشته شدن حسام، از پشت خواست برسام را بگیرد که با نعره‌ی خشمگین برسام از حرکت ایستاد که غرید:
- با اون عمویی عو*ضی دستت تو یک کاسه است نه؟ تو من رو لو دادی؟ بخاطر چی؟ ها؟
صدای نعرش شیشه‌های خانه را به لرز در آورد و گوش‌های عابدِ متعجب را آزرد.
حسام که از شدت فشار دست برسام در حال کبود شدن بود چندین بار به دست برسام کوبید و همین باعث شد برسام فشار دستش را کمتر کند. چندین نفس عمیق و طولانی از هوای خفقان‌آور اتاق گرفت و با ترس در حالی که به قهوه‌ای‌های برسام که مانند آتش شعله‌ور بودند خیره شد و با صدایی که از بابت فشار گولیش به خِس خِس افتاده بود سخن گفت:
- مموری... رو... بهش... بده...
برسام پوزخندی بر روی لبانش نقش بست، خواست حسام و کار مسخره‌ی کیان عمویی را به سخره بگیرد که حسام تلفن همراه‌اش را در آورد و آخرین پیام ارسالی کیان را به او نشان داد.
چندین بار پیام را خواند تا زمانی که صفحه تلفن خاموش شد. «بهش بگو اگه دختره رو زنده می‌خواد با مموری بیاد.»
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
نفس‌های عمیق و متعدد برسام نه تنها او را آرام نکرد بلکه به‌سان گرگی زخم خورده نتوانست خشمش را کنترل کند و دوباره به سمت حسام یورش برد و او را زیر لگد گرفت.
عابد تنها برای آن که برسام، قاتل جان بهترین رفیقش نشود از پهلوهایش گرفت و با تشر از او خواست که دیگر ادامه ندهد.
حسام بی‌جان و با صورت خونین چندین بار پشت سر هم سرفه کرد و خون‌های مانده در دهانش را تف نمود.
سرشانه و پهلوی برسام تیر می‌کشید و پیراهن هلویی‌اش اندکی به خونش رنگین شده بود؛ اما هیچ یک از آنان برایش مهم نبود وقتی که فهمید جان کهربا بخاطر خودش در خطر است.
حالش دگرگون و منقلب شده بود، عابد که بی‌خبر از هر جا در حال آرام کردن جو به وجود آمده بود به سمت برسام حرکت کرد و با گیجی توام با خشم پرسید:
- میشه بگی به من که چی شده؟ این دختر کیه؟
برسام نگاه شعله‌ورش که آمیخته به نفرت بود را از صورت حسام که هیچ جای سالمی در آن دیده نمی‌شد گرفت و با سردرگمی، اندکی از ماجرای خودش و کهربا را تعریف کرد.
برسام ‌بی‌قرار ل*ب باز کرد و گفت:
- باید برگردم روستا!
عابد که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است، همان‌طور که سعی داشت مانند همیشه ذهنش قالب بر قلب و احساساتش باشد سخن گفت:
- الان وقتش نیست برسام! خوب فکر کن، اگر بدون برنامه اونجا بری، کیان عمویی رو راحت به خواسته‌اش رسوندی.
برسام آرام و قرار نداشت و این در رفتار شتاب زده و نگاه شور‌یده‌اش هویدا بود، تنها دغدغه‌اش آن بود که به خاطر خودش بلایی بر سر کهربا نیاید؛ از این رو نیاز به تنهایی داشت، همیشه بهترین تصمیماتش را در تاریکی محض در حالی که خودکار به دست گرفته و آن را بر روی کاغذ کاهگلی می‌رقصاند می‌گرفت.
قبل از ورود به اتاق در حالی که دکمه‌های پیراهنش را باز می‌نمود سخن گفت:
- نمی‌خوام این تنه لش دیگه اینجا باشه! و می‌خوام تنها باشم.
سپس بعد از ورود در را محکم بهم کوفت؛ پرده‌های ضخیم مخمل اتاق را کشید که اتاق در تاریکی فرو رفت؛ به سمت میز تحریر کوچیکی که به دیوار آویز شده بود حرکت کرد، صندلی آن را بیرون کشید و رویش نشست، چراغ مطالعه‌ی زرد رنگش را روشن نمود و در آن نور کم خودکار به دست گرفت و مشغول شد.
چه نقشه‌ای می‌توانست بکشد در حالی که می‌دانست کیان به دنبال چیست! یعنی باید بیخیال این همه مدرک می‌شد و همه را دو دستی به کیان می‌داد؟
ای کاش به خودش غره نمی‌شد و مدارک را به پلیس می‌داد تا خیلی راحت کیان را دستگیر می‌کردند.
فعلا که شخص مورد علاقه‌ی برسام به دست کیان افتاده بود و با تهدید جان دکتر، به راحتی توانسته بود برسام را بهم بریزد و او را گیج کند و این بدترین قسمت ماجرا...
با صدای باز شدن در، از افکارش به بیرون سقوط کرد و به عابدی نگریست که دقیقا کنار در ایستاده بود.
برسام دستی بر روی موهای نم دار مشکی رنگش کشید و بعد از آن که چند دسته از موهای بلندش بر روی پیشانی‌اش ریخت با بی‌حوصلگی سخن گفت:
- گفتم می‌خوام تنها باشم!
عابد بدون توجه به حرف برسام به سمت تختش رفت و روی آن نشست و گفت:
- می‌دونم چه فکری داری! می‌دونم اگه همین الان از اینجا برم تو مدرک رو برمی‌داری و میری پیش عمویی و به حساب خودت مدارک و میدی و دکتر مورد علاقه‌ات رو نجات میدی.
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
814
3,321
103
21
آرزوهای محال
برسام کلافه دستی بر روی صورت درمانده و ملتهبش کشید، پیراهنی که دکمه‌هایش را قبلاً باز نموده بود را کنار زد و با دست به مموری که زیر پوستش مخفی شده بود اشاره کرد و گفت:
- این مموریه که کیان عمویی دنبالش می‌گرده! میرم معامله می‌کنم، مموری رو میدم کهربا رو پس می‌گیرم.
عابد حرصی دندان روی هم سایید و با تشر گفت:
- برسام چرا اینجوری رفتار می‌کنی؟ حس می‌کنم دارم با یک بچه دو ساله حرف می‌زنم تا یک مرد سی و چند ساله! فکر کردی مدرک رو بدی می‌تونی راحت از اونجا خارج بشی؟ عمویی خیلی راحت هم تو رو می‌کشه هم اون دختر بیچاره رو. بفهم!
برسام عاجز و ناتوان شده بود، توانایی تجزیه و تحلیل اتفاق افتاده را نداشت و این از تصمیم گیری‌های عجیب و غریبش مشخص بود.
عابد به سمت برسام حرکت کرد و همان‌طور که سعی داشت با کنار دادن پیراهنش سر شانه و پهلویش را وارسی کند سخن گفت:
- دو روز تحمل کن! اگر الان بری می‌فهمه دخترِ برات عزیزه و بیشتر اذیتت می‌کنه.
برسام چشمان قهوه‌ای رنگش که برای اولین بار در آن ترس دیده می‌شد را به عابد دوخت و گفت:
- اگه این دو روز بلایی سر کهربا بیاره چی؟
عابد برگ دستمالی برداشت و همان‌طور که بر روی سر شانه‌ی برسام که هنوز خون‌ها خشک نشده بود می‌کشید با اطمینان سخن گفت:
- بهت قول میدم اتفاقی براش نمیفته! اما اگر تو با تصمیم عجولانه‌ات همین الان بری اونجا...
برسام آخ بلندی گفت که باعث شد کلام عابد نیمه بماند و شروع به عذرخواهی کند.

***

جنین وار بر روی تخت دراز کشیده و به تابلوی کلاسیکی که ترکیب رنگ مشکی و سفید خیره شده بود، آنقدر زجه زده و شیون کرده بود که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، اصلا نمی‌دانست به چه دلیل اینجا گرفتار شده.
دلش برای مادر و پدرش تنگ شده بود و این را می‌دانست که مطمئنا تا به الان پیگیر او از بابت نبودنش بوده‌اند. ل*ب چید و چشمانش رنگ و بوی غربت و غصه گرفت. با صدای چرخش کلید، از افکارش به بیرون پرت شد و با دیدن کیان که وارد اتاق شد به سرعت رو برگرداند تا یک لحظه صورت منفور مردی که نزدیک به دو روز او را اسیر خود کرده بود را نبیند.
کیان که نسبت به کهربا نرم‌تر شده بود، آرام کنارش روی تخت نشست و با صدای آرامی سخن گفت:
- نمی‌خوای غذایی که برات آوردم رو بخوری؟
کهربا هیچ نگفت! نزدیک به سی ساعت بود که لال شده و هیچ نمی‌گفت و البته که ل*ب به هیچ غذایی هم نزده بود.
کیان به این فکر کرد که چطور دختری به سان کهربا که وجودش منبع آرامش و تسکین بود حال با حرف نزدن و رو گرفتنش اینگونه او را می‌آزارد و روحش را به آتش می‌زند.
 
بالا