تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان سیندرلا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
متن داستان سیندرلا

یه دختر مهربون و خوشگل با پدرو مادرش زندگی می کرد یه روز مادر دختر قصه ما شدید بیمار شد بعد از مدت کمی هم درگذشت از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه نداشت بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه هم اینجوری گریه دخترک کمتر بشه . نامادری دوتا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دوتا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن یه تیکه نون و مقداری نخود بود اونها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدندو دخترک بیچاره مجبور بود که اونها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. ناخواهریهای بدجنس با تمسخر می گفتند. برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اونها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.

یکروز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شدش که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا اینکه یکروز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود شرکت کنند. ناخواهریها خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اونها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند : سیندرلا چطور می تونی با این لباسهای کهنه و چاره به جشن بیای ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود.

سیندرلا با خودش فکر کرد نمی تونه با اون لباس های کهنه به مهمونی بره . اما خیلی آرزوی رفتن به اون جشن را داشت. اون تنهای تنها مونده بود و اون قدر غصه دار بود که بلاخره زد زیر گریه.

دوستاش یعنی موش و گربه هر کاری کردند نتونستند خوشحالش کنند . ناگهان صدایی شنید که می گفت دیگه نگران نباش سیندرلا. دیگه گریه نکن سیندرلا.

سیندرلا به طرف صدا برگشت. فرشته ای اونجا بود و فرشته گفت حالا دیگه من مادر خونده تو هستم. تو هم می تونی به جشن بری. فرشته دختر رو به مزرعه کدو تنبل برد

و وقتی که فرشته چوب سحرآمیزش رو بالای بهترین کدو به حرکت درآورد ناگهان کدو به کالسکه طلایی و براق تبدیل شد. چهار تا موش کوچیک هم به چهارتا اسب خوش هی*کل تبدیل شدند. اون دو تا مارمولک هم به دو تا خدمتکار عالی تبدیل شدند.

فرشته گفت : حالا نوبت توست. و با حرکت دادن چوب سحر آمیزش سیندرلا را توی لباس خیلی خوشگل یافت که کاملا مناسب یه دختر خانم خیلی خوب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
در حالیکه سیندرلا از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. فرشته یه جفت کفش زیبا مثل آینه که قشنگ ترین کفش دنیا بود پای سیندرلا کرد و گفت : یادت باشه که قبل از ساعت دوازده شب جشن رو ترک کنی وگرنه در اون لحظه تمام چیزهایی که داری رو از دست می دی . سیندرلا گفت: قول می دم که حتما همین کارو انجام بدم . حتما از شما خیلی ممنونم بعد توی کالسکه نشست و به راه افتاد
به محض اینکه سیندرلا وارد سالن قصر شد همه تعجب کردن . همه از همدیگه می پرسیدن که این دختر غریبه اهل کدوم کشوره . حرفا و حدیثهای بسیاری زده شد. تو این لحظه پسر حاکم پیش اومد و گفت: می تونم در خدمتتون باشم تا کمی با هم صحبت کنیم؟ درحالیکه هردو شون با همدیگه مشغول گفتگو بودن دوتا خواهر آهی از ته دل کشیدن و گفتن: پسر حاکم با هیچکس جز بزرگان حرف نمی زنه.

اونها هرگز هم تصورشو نمی کردن که این دختر خانم همون ناخواهری خودشون باشه. پسر حاکم و سیندرلا اونقدر با هم گرم صحبت بودن که گذشت زمان رو حس نمی کردن. اما ناگهان سیندرلا شنید که ساعت شروع به نواختن زنگ دوازده می کنه. فورا گفت من باید هرچه زودتر برم. خداحافظ . و با گفتن این حرفا فورا از سالن جشن بیرون اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
پسر حاکم راه افتاد تا مانع رفتنش بشه اما جز یه لنگه کفش سفید و زیبا هیچ چیز دیگه ای پیدا نکرد.به محض اینکه ساعت دوازده شد دیکه هیچ اثری از لباسهای نو و کالسکه و چیزای دیگه نبود و اون به شکل اولش دراومده بود .

سیندرلا باز هم خودشو توی لباسهای کهنه دید. اما این بار خیلی خوشحال بود و از مادر خوندش ممنون بود پیش خودش فکر می کرد که اون شب خیلی به اون خوش گذشته .از طرفی هم تو قصر پسر حاکم لنگه کفشو پیش خودش نگه داشته بود و با خودش عهد می کرد که حتما صاحب کفشو پیدا میکنه.
صبح روز بعد پسر حاکم دستور داد دنبال دختری بگردن که اون کفش به پاش یوده ماموران حاکم کفش رو به همه جای شهر بردن و اون رو به پای تمام دختران شهر امتحان کردن. اما نتیجه ای نگرفتن. تا اینکه سرانجام به خانه سیندرلا رسیدن. دوتا خواهرها سعی کردن به زور پاشونو توی اون کفش کنن. اما نشد که نشد.

هنگامی که مامورها از سیندرلا خواستن که کفشو امتحان کنه دوتا خواهر خندیدن و گفتن : امکان نداره کفش اندازه پاش باشه اون فقط یه خدمتکار ساده است. اما پای سیندرلا به راحتی درون کفش جا گرفت . یکی از مامورا گفت : بنابراین شما دخترخانمی هستید که ما در جست و جویش بودیم.قبل از اینکه حرف اون مرد تموم بشه فرشته ظاهر شد و چوب سحرآمیزش رو حرکت دادو لباس های کهنه سیندرلا به لباس عروسی خیلی زیبایی تبدیل شد. و به سیندرلا گفت: عزیزم دیگه نگران نباش این لباس درساعت دوازده تموم نمی شه سیندرلا به قصر برده شد و پسر حاکم هم به گرمی ازش استقبال کرد . عروسی اونها بلافاصله با جشنهای تمام مردم شهر که توی اون شرکت داشتن برگزار شد و اونا تا آخر عمر به خوبی و خوشی با همدیگه زندگی کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا