تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان کودکانه ارتباط با دیگران

  • شروع کننده موضوع Mohadeseh.jh
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 107
  • پاسخ ها 1
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
685
727
118
آغو*ش خود ⁦;)⁩
وضعیت پروفایل
از آیینه بپرس، نام نجات ‌دهنده ‌ات را...
یکی بود یکی نبود روزی در یک شهری پسری به اسم سعید بود. سعید قصه ما خیلی از خود راضی بود و هر کسی باهاش حرف میزد اصلا جوابش را نمیداد همیشه پیش خودش میگفت من بهتر از بقیه هستم و من نیازی ندارم که با بقیه دوست باشم همیشه در مهمونی هایی که داشتند سعید یه گوشه برای خودش با اسباب بازی هایی که داشت بازی میکرد و هیچ وقت اسباب بازی هایش را به کسی نمیداد هر چی مامان و بابا باهاش صحبت میکردند فایده نداشت و میگفت من دوست ندارم با کسی دوست باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
685
727
118
آغو*ش خود ⁦;)⁩
وضعیت پروفایل
از آیینه بپرس، نام نجات ‌دهنده ‌ات را...
کم کم سعید قصه ما بزرگ تر شد و سنی رسید که باید به مدرسه میرفت ولی همیشه تا اسم مدرسه میومد میگفت من دوست ندارم مدرسه برم اونجا باید کنار یکی بشینم و من دوست دارم تنها باشم.
وقتی اول مهر شد و سعید با قول هایی که بابا و مامان داده بودند که با معلم صحبت میکنیم که شما را روی یه نیمکت تنها باشی، راهی مدرسه شد.
وقتی به مدرسه رسید هر کسی میومد که با سعید دوست بشه اصلا محلش نمیداد تا زنگ خورد و همه رفتند داخل کلاس نشستند معلم هم طبق قولی که داده بود قرار شد موقت سعید را تنها داخل یه نیمکت بنشونه.
چند روز از مدرسه ها گذشت و سعید می رفت مدرسه و میومد ولی در این مدت اصلا با کسی دوست نشد.
بعد یه روز سعید کوچولو سرماخوردگی شدیدی گرفت و به تجویز پزشک قرار شد که یک هفته کامل باید خونه استراحت کنه .
معلم هم به مامان گفته بود که سعید برای اینکه از درس هاش عقب نمونه با یکی از دوستاش تماس بگیره و بیاد خونه شما و به سعید آموزش بده و کسی که میاد مواظب باشه که خیلی نزدیک سعید نشینه و حتما باید سعید مراعات کنه و ماسک بزنه که دوستش سرما نخوره.
بعد که مامان سعید اومد خونه و به سعید ماجرا را گفت ، سعید یکم با خودش فکر کرد و گفت من که دوستی ندارم و کسی حاضر نمیشه بیاد به من درس یاد بده و خیلی ناراحت شد مامان سعید هم ناراحت شد و گفت هر موقع بهت میگفتم یه دوست برای خودت پیدا کن و با همه دوست باش به همه احترام بذار اصلا گوش نمیدادی الان از همه درس هات عقب می افتی و نمراتت خیلی کم میشه، سعید هم که خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به گریه کردن بعد از ساعت ها که سعید پیش خودش فکر کرد و خیلی از این کار خودش پشیمان شده بود به مامان گفت که من یک نامه می نویسم و برو برای بچه های کلاسمان بخوان و از آنها معذرت خواهی کن.
مامان سعید هم همین کار را انجام داد و بعد دید که همه بچه ها سعید را بخشیدند و همشون داوطلب شدند که به سعید درس یاد بدند که با تصمیم معلم یکی از بچه ها فقط قرار شد به خانه سعید برود و به او آموزش بدهد.
بعد از اینکه سعید حالش خوب شد و به مدرسه رفت با همه بچه ها دوست شد و از همه به خاطر رفتار زشتش معذرت خواهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا