یکی بود یکی نبود روزی در یک شهری پسری به اسم سعید بود. سعید قصه ما خیلی از خود راضی بود و هر کسی باهاش حرف میزد اصلا جوابش را نمیداد همیشه پیش خودش میگفت من بهتر از بقیه هستم و من نیازی ندارم که با بقیه دوست باشم همیشه در مهمونی هایی که داشتند سعید یه گوشه برای خودش با اسباب بازی هایی که داشت بازی میکرد و هیچ وقت اسباب بازی هایش را به کسی نمیداد هر چی مامان و بابا باهاش صحبت میکردند فایده نداشت و میگفت من دوست ندارم با کسی دوست باشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: