تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته درآغوشم بگیر! هردویمان در قاب عکس جا می‌شویم | انجمن کافه نویسندگان

کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
حالِ من مثل یتیمی ست که هنگام دعا
به فرازِ "باَبی اَنْتَ وَ اُمّی" برسد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
سر پیری اگرم معرکه ای هم باشد
من تو را ، باز تو را ، باز تو را میخواهم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
ريشه‌هاي فرش‌مـان را داشتم مي‌بافتم
دستم عادت كرده از بس بين مويت بوده است!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
امروز شعر شدم
میانِ نوشته های
روی کاغذت؛
بیا بخوان مرا

شاید به دِلت نشستم ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
نخند جانم...
نخند...
آدم دست و پایِ دلش ...
میانِ چالِ گونه ات می شکند...
تو نخند...
می ترسم نقاش ها ...
لبخندت را نقاشی کنند...
عکاس ها لبخندت را ثبت کنند...
شاعرها از لبخندت غزل بگویند...
نویسنده ها کتابت کنند...
بعد منِ دست و پا شکسته ...
چطور با یک شهر رو به رو شوم...؟!
رحم کن...
یواشکی بخند ،فقط برای من...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
خواستم، نخواهمت دیگر
خواستنت پوزخندی زد و مرا بوسید !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
دو دیـده ات همه را دیده جـز منی که ندید
صــد آه و نـــاله کــه جانــم قَرابتت نچشید

بـــدون قاعـــده، بـی قافیه، به جَبـــر دلـــم
تـو را نیــاز کنـــم چـــون اصـولِ شعر سپید

به مـن تو وعده ی وصلت به بند خـود دادی
به بند کردی و گفتی که نیست وصل و کلید

لبـی کــه حُسـن تـو را میسُرود در همـه عُمـر
بـــه جـــای لعلِ لبـت از غمـت همیشـه مَکید

بـــرای آن کـه به رَشـکم تــو جَــرح بنشـانـی
نوشــته ای کــه خوشـم در کنار عشق جدید

مــرا به قـــدرِ تــوان کُـــن شکنجه یـــا تنبیه
نیـامـدی تــو بـــه آغو*ش، مـدّتی سـت مدید

بیـــا! کــه غـم بـــه تــوانِ هـزار و انـدی شُـد
کـــه دوری تـــو گــذارد بــه روی غـم تشدید

بیـــا! کــه جان مـرا ایـن نشسـتنت بــا غیــر
گــرفتـــه اســت گریبــــان و میـکنـــد تهدید

رئیــس مصــلحتــم رایِ بـــــر جُــدایـــی داد
در ایــن نـظر، نـظرم در تـلاشِ یــــک تجدید

نمیشــود کــه ز فــرقِ عـزیــز گــریــه نکـــرد
کــه در بَـــــرِ همـــگان بغـض در گـــلو ترکید

ثـوابِ شـعر چـه باشـد نخـوانـد او شـاهیـن!
نَفیـــر مــــا هـمـــه دیــد و شنید و او نشنید


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
مرا
به او بخواهانید !
او

شخصا مرا نمی خواهد ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
عشق از آنِ مردان شجاع است
برای ترسوها ، مادرشان زن میگیرند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,197
6,572
148
هَوایـَـتـ
وضعیت پروفایل
[پَـهلوے راسـتِ دنیـا، بــه زیر پـارگـے بـه جـامـانده از سـهـل انـگاریهـــاے خیـــاط تشــَـک]
دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید...."
همه‌یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم....
اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون.... میگفت: من هیچـــی.... تو عاشقِ بچه ای.... برو پیِ زندگیت.... راحت نمیگفت ها...جــون میکّندُ میگفت.... گریه می‌کردُ میگفت.... سه حرفیِ قویِ مغرورِ من زار میزدُ می‌گفــت.... زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ....‌ و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بــود.... یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا طرفِ دل ما رو بگیــره... یه روز‌ بعدِ همه‌یِ گریه کردنا، غصـه خوردنا.... نشستم رو به روشُ گفتم: ببین مــردجانِ من، ۴۰ سال دیگه جامــون گوشه‌ی خانه‌ی سالمندانِ... بی بچــه یا با بچــه.... تصمیمِ ماست که این چهل سالُ شب‌ها کنار یه غریبه بخــوابیم که فقط پدر و مــادر بچه‌هامونن.... یا شب‌ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ دل بدیمُ قلوه بگیــریم.... من که میخــوام چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم....
میمــونه تــو....
که میخوای چهل سالُ به رق*صِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی.... حلــه...؟
_نه....
برایِ چهل سالِ خــودم... من تصمیم میگیــرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافــم....یا تکــی....


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا