من بعد از سالها فهمیدم که تو این سه ماه ی نحس سال سگ سیاه افسردگی عین هر سال میفته به جونم،از اواخر پاییز نمود پیدا میکنه تا اواسط اسفند که هوا گرم میشه.
اینه که متنفرم از زمستـون، تن عریون باغچه زیر بارون.
بچه که میبینم دلم غنج میره شایدم قنج میره نمیدونم، فقط میدونم ضعف میکنم اما خب بازم پای خدا درمیان است، بازم نجات دهنده مرده است.
تو این شش سال مدرسه برای من ی مامن بود که پناه میبردم بهش از خانواده م، از دوستام، از آدمای اطرافم، حتی پارسالی که میگفتم دیگه از این بدتر نمیشه اما ازونجایی که ازون بدترم میشه و شد، امسال ... امان امسال ... مامن امن و دنج منو گرفتن.
دختر بچه همیشه تو ذهن من ی موجود معصوم و آروم و ناز ه که میشه ته تموم شیطنتاش بازم اون معصومیت رو دید، دارید چکار میکنید با بچه هاتون که انگار گرگن تو لباس میش، که انقدر ترسناک شدن، انگار ی زن ۵۰ ساله ی عو*ضی نشسته جلوت و تو باید مراقب باشی که ازش نخوری! لعنت به اون تربیت کردنتون.
وقتایی که خلقم پایینه و درمانگرمم در دسترس نیست، آدمای تو ذهنمو مرور میکنم که بخوام باهاشون حرف بزنم،میبینم نمیشه، یا نیستن،یا نمیخواستن باشن، یا خستن از بودن، یا بودنشون با نبودنشون فرقی نداشته، یا نبودنشون بهتر بوده از بودنشون،یا گوشی ندارن برای شنیدن، یا دلی ندارن برای همدردی کردن یا اووووووونقدر دوووووووور شدن ازم و من از اونا که دیگه با غریبه برام فرقی ندارن حتی اگه نسبت خونی باهم داشته باشیم، بعد از مرور تمام این آدما تو ذهنم میبینم چقدر تنهام و چقدر بیزارم از این تنهایی.میدونی تنهایی رو دوست دارم بشرطی که واقعا تنها باشم، با حذف تموم این آدمایی که گفتم ، نه که اینا باشن و من احساس تنهایی کنم، این آزارم میده.
از آدمایی که باعث میشن تو پیش خودت زیر سوال بری، متنفرم، احساس کنی کمی، کافی نیستی، باید بیشتر میبودی،کم گذاشتی، این آدما میتونن برزخ بشن واست به موقع ش. بعد اگه سر بزنگاه برسن، دقیقا موقعی که تو دلت به مویی بنده، حالت به مویی بنده، اونوقت دیگه چه شود ...
۱۷ بهمن ۱۴۰۲