تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلقک‌ها نمی‌خندند | به قلم کلاویه؛

  • شروع کننده موضوع کلاویه؛
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 324
  • پاسخ ها 18
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نام اثر: دلقک‌ها نمی‌خندند
سرشناسه: کلاویه؛ (silent)
موضوع: دلنوشته
سبک/ژانر: تراژدی
تعداد پارت/صفحه: 30
سال نشر: 1402
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
دلقک‌های عزیز! واقعاً برای تخریب حرفه‌ی شما؛ متاسفم!
دلقک خوبی بودن، سخت است...! از همان‌ها که ساعت‌ها بدون زله شدن، نقش‌بازی می‌کنند...!
با این‌حال؛ حسی در قعر وجودم می‌گفت من دلقک خوبی نیستم؛ تمام پیکرم به هوای لبخند مردم تخریب شد؛ اما... گویی تمام وجود من برای این توده جمعیت، کافی نبود...!
 
آخرین ویرایش:
برترین مدیر سال ۱۴۰۲
کاربر VIP
مدرس انجمن
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Feb
820
5,052
118

°•○°●‌ به نام خالق واژگان ●°○•°


نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌



شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
‌​


‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


‌‌
پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید



همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...


‌‌
اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...


‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

| مدیریت تالار ادبیات |

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش اول؛
من احساسی شبیه دلقک‌ها دارم...
گاهی خنده‌آور و تمسخرآمیز هستم... گاهی مردمان با انگشت، اشاره‌ام می‌کنند و چیزی در گوش ب*غل‌دستی‌شان پچ‌پچ می‌کنند و بعد قاه‌قاه بنا به خنده می‌کنند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش دوم؛
گاهی چهره‌ام را با گچ سادگی و گوجه‌ی زبان‌بستن تزیین می‌کنم...
اوقاتی را در پشت سیرک؛ مشغول گریستن می‌گذرانم...
نه! ... من دلقک سیرک نیستم؛ من، تنها منم!
منِ دلقک‌نمایِ خسته... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش سوم؛
گاهی سردرگم و مرعوب، می‌خواهم پشت سایه‌بان‌های سیرک، پناه بگیرم...
هرچند فرار از دست اصوات قهقه؛ کار دشواری است...
هنگام شروع نمایش، حس مرده‌ای را دارم که دیگران دست در تابوت‌اش برده‌اند و تکه گوشت‌های پوسیده‌اش را می‌سوزانند؛ همین‌قدر حقیرانه... !
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش چهارم؛
شاید خنداندن، کاری سخت، آسان باشد! خفقان هم، همین‌طور... !
مردمانی که برای تماشا می‌آمدند، چه می‌دانستند از درون کالبد خسته از خنداندن من!
چه می‌دانستند از شریان‌های زجرکشیده از قیچی من!
من دلقکی با نقاب تظاهر به دلقک بودنم... در کدام بازی، کودکان مرا پیدا خواهند کرد... ؟
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش پنجم؛
باری دیگر چهره‌ام میان رنگ گچ صورتم و قرمزی دور دهانم و سرمه‌ی دور چشمانم؛ مضحک‌تر شده است...
گاهی مرعوب می‌شوم وقتی فکر می‌کنم قرار است روزی لباس‌های رنگارنگ و زینت چهره‌ام را با رخت اعتبار و لعاب کبر آدمی‌زادی، عوض کنم... !
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش ششم؛
تمام عمرم؛ صدای خنده شنیدم...
تماشاچیان قهقه‌های تمسخرآمیزشان را مهمان روحم می‌کردند...
من مسخره بودم؛ زیرا آدمی که بهر دلقک بودن زاده شده‌ست، حق یکسان بودن ندارد...!
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش هفتم؛
هرازگاهی سهش یتیم بودن؛ در شریان‌هایم، سرازیر می‌شود...
دلم مادرم را می‌خواهد؛ با او فقط یک حرف دارم!
مادر...! سوزش خراش‌های زیر پلک‌هایم؛ سطوح‌آور است...
آخر می‌دانی... جور اشک‌های روح زبان‌بسته‌ام را پلک‌هایم، پس می‌دهند...!
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش هشتم؛
من ناراحت ماندم... از همان لحظه‌ای که شریان‌های پژمرده روحم را تکه‌تکه کردم، ناراحت مانده‌ام.
حال که تنها من و نقش شکسته‌ام در آیینه باقی مانده‌ایم؛ راستش را بگو... گناه ما چه بود، من از هم گسسته... ؟
« و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا