تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته [ دلنشـین های طولانی ]

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
پرسیدم:خوبی؟

خندید و گفت:"ول میچرخیم علاف نباشیم"

نشسته بود رو به روم.

چشمش که به ساعتم خورد لبخند زد گفت:قشنگه

گفتم:فقط قشنگه!

ابروهاشو داد بالا که یعنی منظورمو نمی فهمه!

گفتم:

بچه بودم،یه شب که خونه ی خاله م دعوت بودیم شیطنتمون گل کرد و با دو تا از بچه های فامیل شروع کردیم به زدن زنگ خونه ها و فرار کردیم.آخر شب که مهمونی تموم شد دیدم دم یکی از اون خونه ها آمبولانس وایساده.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

بزرگتر که شدم توو یه مسابقه ی فوتبال که خیلی مهم بود پشت پنالتی وایسادم!مطمئن بودم اگه توپو بزنم سمت راست دروازه بان گل میشه اما لحظه ی آخر زدم سمت چپ!دروازه بانشون توپو گرفت و تیممون حذف شد.اون شب تا صبح نخوابیدم.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

سنم که بازم بیشتر شد،یه روز که معلم زبان میخواست تست بگیره رفتم و برگه ی تست رو از دفتر کش رفتم.من زبانم همیشه خوب بود.آوردم و سوالا رو به تموم بچه ها یاد دادم.اما وقتی رفتیم سر جلسه متوجه شدیم که من صفحه ی یک و دو سوالا رو دزدیدم و معاون مدرسه هم بدون اینکه حواسش باشه صفحه ی سه و چهارو ازمون امتجان گرفت.این بود که اکثر بچه ها سوالای ساده ی صفحه ی یک و دو رو از دست دادن و صفحه ی سه و چهار که سوالای سخت تری داشت رو سفید گذاشتن.من اون روز بیست شدم اما بقیه گندزدن.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

آخرین روزی که از دختری که دوست داشتم جدا شدم پونزده دیقه توو سرما کنار هم قدم زدیم.همه ش یه حسی بهم میگفت دستاشو بگیر و ازش بخواه کنارت بمونه.اما غرورم نمیذاشت.خداحافظی کردیم و الان هشت ماهه که ندیدمش!اون شب تا صبح نخوابیدم.چون همه ش فک می کردم من باعث شدم...

"داریوش" داشت می خوند:"در حسرت رویای تو/تقویممو پر می کنم/هر روز این تنهایی و/فردا تصور می کنم"

زد زیر خنده که:اونا رو که درست فک می کردی اما چه ربطی داشت به ساعت ؟

با یه صدای بغض آلودی گفتم:کاش "حسرت" رو یه جوری می خوند که هیشکی معنیشو نفهمه...

ساعتو گرفت توو دستش.انگار که دوزاریش افتاده باشه پرسید:

چن دور باید پیچ این ساعتو بچرخونم تا برگردیم به هشت ماه پیش...!؟



| کسرا بختیاریان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزید.

این حرف سنگین است، خودم هم میدانم.

خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد، فلزش معلوم می شود،

اما فلز خطاکرده رو است، روشن است…مثل کف دست، کج و معوج خطش پیداست.

از آدم بی خطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم،

اما پای آدم تک خطا می ایستم...!



| رضا امیرخانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
آدمهای خوب همیشه اول داستان لبخند به ل*ب دارند در عمیق ترین فکرهایشان ، آنجا که دست هیچکس نمیرسد تا از دریای افکارشان بیرونشان بکشد ،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگیرد همان هایی که برای بچه‌ای که با دقت از پشت پنجره ماشین بهشان زل زده شکلک در میاورند آدمهایی که اشکشان دربیاید اشک در نمی‌اورند خوبها وقتی ازشان تعریف میشود متواضعانه تبسم میکنند در همه حال حالتان را جویایند و به یادتان هستند ،حتی اگر وقتی که خطاب کنیدشان : "چطوری بی مرام " باز لبخند مهربانانه شان را میزنند و میگویند "کوتاهی از ماست ، حالا اصل حالت چطوره با مرام ؟" آدمهایی که فدایی شدند برای کس ها و ناکس‌ها دوست و دشمن فرقی نمیکند مهربانی در بند بند وجودشان میجوشد همان ها که لقمه ای اگر هست کوچکترینش سهم خودشان میشود و به هنگام گذر از جایی که پرنده ای در حال غذا خو*ردن است مسیرشان را کج میکنند که یه وقت نپرد .. همان ها که پیرمرد دست فروشی را می‌بینند ،بغض میکنند انها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزیزان خود بمیرند نکند که داغِ آنها را ببینند همان ها که حسادت را بلد نیستند و وقتی خبرِ خوش برای دوستانشان میشوند اشک شوق در چشمهایشان حلقه میزند آدمهای خوب متهم میشوند به بدی ، به شورش را در آوردن ندانستم که چون خوبند، بدند یا چون از خوبی شورش را در‌آورند ، بد شدند اما هرچه که هست نابند ، کم‌اند همان ها که آخر داستان ، وقتی ترک میشوند با وجود شکسته‌‌شده‌شان با اینکه مقصر نیستند عذر خواهی میکنند و میگویند ببخش اگر حتی مهربانیم اذیتت میکرد ، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات همیشگی .. آدم های خوب اول داستان محکومند به مرموزی بابت خنده ها و تبسم‌هاشان و آخرش خوبی هایشان رنگ دیوانگی به خود میگیرد و با حرف های این و آنی که میگویند : "خلی به قرآن " "انقدر خوب نباش" می‌میرند... قدیمی ها ندانستند خدا آدمهای خوب را زود نمیبرد ما آدمهای خوب را زود میکشیم..

#وفا_دوران
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
را*بطه‌ی هفت ساله‌ی من و مامان پروانه، مانند هیچ مادر و پسر دیگری نبود. مثلا موقع فوت کردن کیک تولدشش سالگی‌ام، که در واقع کیک یزدی کوچک و شب‌مانده‌ای بود، نگفت چشم‌هات را ببند و آرزوهات را بگو. پرسید به چه چیزی در یک سال گذشته افتخار می‌کنی؟
گفتم حفظ سوره‌های ناس و فلق، حفظ چند شعر حافظ و نوشتن خوش‌خط اسمم. گفت همه‌ی این‌ها قشنگ است. اما برای خوشحالی دیگران چه کرده‌ای؟
آن وقت‌ها او عارفه‌‌‌ی خانه و فامیل و دیگران ما بود و من، بچه‌ی خل وضعی که در جواب بعضی سوال‌ها حرف‌های نامربوط می‌زدم یا مثل عمروعاص شلوارم را پایین می‌کشیدم یا آیه‌های سجده‌دار می‌خواندم که نتواند دنبالم بدود.
و آن شب به جای یافتن پاسخ، شعله‌ی کبریتی که جای شمع تولد گذاشته بود را فوت کردم و دویدم اتاق مامان بزرگ که گفت ما خوابیم. برو خونه‌تون.
افسوس! که سال‌های لعنتی اندوه‌زده‌ ایست که او و آن‌های دیگر، به خوابی آرام رفته‌اند. و من هنوز به شعله‌ی کبریتی می‌اندیشم در شب تاریکی از خرداد شرجی و گرم ۶۶، که برق نداشتیم، بابا هیات بود و مامان بزرگ گرت‌وگورم گذاشته بود که بروم خانه‌ی خودمان. حالا بعد از سی‌و سه سال، برای پرسش شب تولد شش سالگی‌م پاسخی یافته‌م. و می‌دانم که بیش از هر چیزی ساخته شده‌ام برای رفیق بودن. برای ناطور شدن در دشت هول‌آور روزگار دوزخی آقایان و خانم‌هایی که می‌شناسم. چرا که دنیای من، پر از آدم‌های ناتمامی است که به انتهای دشت رسیده‌اند؛ به ابتدای دره، به سقوط از مرز جهنم زندگی به دوزخ زندگی دوباره. آدم‌هایی که نتوانسته‌اند پایانی بر را*بطه‌ های ناکام بیابند. آدم‌هایی که سوگواری‌شان کامل نشده. آدم‌هایی که شانه‌های‌شان زیر بار عشقی ناکام، له است. به آن‌ها آموخته‌ام که کلمات می‌توانند همه‌ی بارها را به دوش بکشند. می‌توانند خونابه‌ی اندوه را به جان بمکند و رسوب شادی بر جای بگذارند. می‌توانند رفیق و رازدار و امن باشند بی آنکه خیال منتی از سرشان بگذرد یا روزی به طبل رسوایی‌مان بکوبند. من به این کیفیت از ناطور بودن، به جنون بی‌پایان و به چیدن رمزآلود کلمات‌ساده افتخار می‌کنم. بیش از هر چیزی. پیش از هر چیزی.
که اگر کلمات من، نوری در تاریکی دنیای کسی باشد، حتا فقط یک نفر، حتمن می‌توانم دوباره کنار مامان پروانه بنشینم، خاک شعر «پروانه سوخت، شمع فرو مرد و شب گذشت» را از گورش بگیرم، برای جای خالی استخوان‌های دوست داشتنی‌اش فاتحه بفرستم و خودم را مهیا کنم برای چهل سالگی؛ چرا که مامان پروانه معتقد بود همه‌ی ما، پیامبرانی هستیم...

[ مرتضی برزگر ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
آدم ها غمگینت می کنند،
با آمدن های بی موقع شان
با رفتن های ناگهانی، با حرفهای آزاردهنده ،با نبودنشان،
حتی گاهی اوقات با حضورشان !
آدم ها همه جوره غمگینت می کنند، چنگ می اندازند و پوستِ احساست را می خراشند..
خاطرت را می آزارند و تو نمی توانی رهایشان کنی ،چون آن ها را بیشتر از خودت می خواهی!
بیشتر از خودت دوستشان داری و برایشان احترام قائلی ..
احترامی کاذب برای شخصیت هایی که روز به روز بیشتر تو را غرق در حضورِ بی حضورشان می کنند.
احساس می کنی دنیا به ته اش رسیده و مرگ خنجرش را بیخِ گلوی زندگی ات گذاشته است!
اما به تو اطمینان می دهم زمانی می رسد که دیگر هیچکدام از این ها برایت اهمیت ندارد..
آنجا به کسی می رسی که جز او هیچکس نمی تواند حالت را خوب کند و مرهم دردهایت باشد،
آن یک نفر هم "خودت" هستی و بس!

زیور شیبانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
می‌خواستم همه کارهایم را بکنم
و سر فرصت به دنبال او بروم .
می‌خواستم اول
دنیا را عوض کنم ،
کتاب هایم را بنویسم ،
اسم و رسم به هم بزنم ،
برنده شوم ،
و بعد با دست‌های پر به دنبالش بروم .
خبر نداشتم که
عشق منتظر آدم‌ها نمی‌ماند ..

[ گلی ترقی ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

من لم داده بودم روی تخت و به سقف نگاه میکردم.
بهش گفتم:«اون دستبندتو همیشه دستت میکنی؟
لبخند زد و با هیجان گفت:این قرمزه؟ آره
گفتم:حتی وقتایی که خوابی؟ گفت: آره. قفلشو عمدا گم کردم. یه سره شده، دیگه در نمیاد
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: همه چیزایی که دوست داری رو قفلشونو عمدا گم میکنی؟
گفت:آره خوب. اینطوری همیشه پیش من میمونن
.بارون میومد. ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. نزدیک هم بودیم ولی از هم دور و دورتر میشدیم. انقدر دور که مجبور شدیم برای شنیده شدن حرفامون داد بکشیم.بعد خسته شد. دستگیره در رو چرخوند که خستگیارو با من توی خونه تنها بذاره و بره، اما نتونست.
رو کرد به من و با عصبانیت گفت:چرا باز نمیشه؟
گفتم: قفلش کردم
با کلافگی گفت: اونو میدونم.کلیدا کو؟
گفتم: نمیدونم. گمشون کردم. منم لنگه ی خودتم، چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه پیش خودم نگه میدارم. حتی اگه مجبور بشم درو روشون قفل کنم و دیگه حتی یادمم نیاد کلیدارو کجا گذاشتم.

| لئو (محمدرضا جعفری) |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

کاش
امروز سر یکی از چهار راه ها
یکی از این فالگیر ها
جلویت را میگرفت و میگفت

به به
چه چشمهایی
چه خانم زیبایی
ماشا الله، بترکد چشم حسود!
بیا...
بیا بگذار فالت را بگیرم!

بعد تو هم بگویی باشد!
به شرطی که حرفهای قشنگ بزنی برایم!
پیر زن فالگیر با محبت میگوید:
با من!
نگران نباش!
کف دستت را ندیده
شروع کند که وااااای
اینجا را ببین
چقدر مهربان است!
چقدر دوستت دارد!
اصلا...
برایت میمیرد!
آخ خانم جان اذیتش نکن
کمی مهربان باش!

ابروهایت را هفتی،هشتی کن و بگو!
جلل الخالق!
چه کسی را؟
پیر زن با مهربانی میگوید
ای مااادر جااان...
این روزها مرد زندگی کم پیدا میشود
مردی که تو را نفس بکشد!
پس هوایش را داشته باش
باز میخندی!
پیر زن میگوید اگر هست مراقب عشقت باش
و اگر نیست زود میرسد!

با لبخند مهربان همیشگی ات خدا حافظی میکنی و میپرسی خب
حالا این عشق خیالی چقدر برایم آب خورد؟
فالگیر میگوید هیچی
فدای چشمهای عسلی ات مادر!
سپید بخت شوی!
به سلامت ....

کاش با تعجب و لبخند از چهار راه که رد شدی...
پیر زن دنبال من بگردد در شلوغی جمعیت!
بیاید و بگوید پسرم خوب بود؟
کاری کردم یک دل نه ، صد دل عاشقت شود!

و من با نگرانی بگویم عالی بودی مادر!
عالی!
و به این فکر کنم که چرا به جای یک چرخ، چهار چرخ ماشینت را پنجر کرده ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,595
219
میدانی در زندگی گاهی میتوانی سال های سال کسی را ببینی و هم صحبتش باشی ، با او صبحانه بخوری ، سیگار بکشی ، مسافرت بروی ، فیلم ببینی و خیلی از کارهای دیگر و در آخر در یک لحظه احساس کنی هرگز نشناختی اش و دقیقا بلعکس این روایت هم بینهایت برایم موجه به نظر میرسد ، گاهی هم می شود هیچ کدام این کارها را انجام ندهی ، وقت نشود ، دنیا فرصت اش را فراهم نکند و الخ ؛ ولی احساس کنی که آن آدم را بهتر از هر کس دیگری میشناسی و درک اش میکنی.


دونفرشان را از سال ها پیش میشناختم ، از روزهای آفتابی دانشگاه ، از آن سکو های به اندازه ی آن سمت حیاط که نشستن رویشان را هنوز هم با هیچ کاناپه ای در دنیا عوض نخواهم کرد .


اینکه آدم ها چقدر در روابطشان عمیق هستند و چقدر در زندگی شان یکدیگر را پر رنگ میبینیند ، اینکه چقدر نگاه هایشان ، خنده هایشان ، در فکر فرو رفتنشان از روی دوست داشتن است را تنها ما آدم ها باید درک کنیم ، این چیزها سند و مدرک ندارد ، منطقی هم نیست که داشته باشد .


آن سال ها فیسبوک خیلی روی دور بود ، دیوار نویسی های عاشقانه یشان را ورق میزدم و میخواندم ، هر روز برگی جدید بود ، سلیقه ی مردی را میدیدم که جمله ها را با وسواس دلچسب اش انتخاب میکرد و برای او مینوشت . چطور میتوان فهمید یک مرد چقدر عاشق است ؟ از کودک درونش ، مردها هرچقدر عاشق تر میشوند کودک درونشان سرحال تر و پر جنب وجوش تر میشود . عاشقانه هایشان را به واسطه اختراع مارک زوکربرگ میدیدم و میخواندم ، خیلی جاها مرا یاد خودم می انداختند ، یاد روزهای آفتابی ام ، یاد آن عطش تمام نشدنی دوست داشتن .


آدم هایی که فکر میکنند را*بطه های خوب همیشه ی خدا
خوب و پر از اتفاق های لذ*ت بخش است
همیشه لبخند دارد و روزهای آفتابی قد کشیده
همیشه دلتنگی دارد و دل دادگی
یا آدم های شوخی هستند و یا دیوانه !


میدانی را*بطه ها نیز مثل ما آدم ها چهارفصل دنیا را تجربه میکنند ، را*بطه نیز مثل زندگی هم پاییز برگریزان دارد و هم بهار سرسبز ، هم زمستان سرد دارد و هم تابستان گرم . تا زمانی که غروب و دلگیری پاییز را تجربه نکنی قدر روزهای بلند و طولانی نورانی بهار را نمیدانی ، تا زمانی که سرمای تنهایی زمستان را حس نکنی قدر گرمای حضور تابستانی اش را نمیدانی .


روزهای ابری را*بطه بود، این را میتوانستی از غیبت های طولانی هر دویشان ، از نبودن خنده های از ته دل روزهای قبلشان بفهمی و لم*س کنی. نمیدانم چرا اما آن شب جویای احوال دونفرشان شدم ، ناراحتی و سردرگمی از واژه به واژه کلمات اش آویزان بود ،
نمیدانم چرا آنقدر صاف و بی رحمانه به او گفتم : خوشی زده است زیر دلت را.
وجوابی را شنیدم که همیشه به یادش خواهم داشت: آره واقعا فکر کنم خوشی زده زیر دلم .
این جواب را تنها از آدمی میتوانید بشنوید که میفهمد و درک میکند ، عاشق است ، دوست دارد ، نمیخواهد صورت معما را پاک کند بلکه میخواهد یکبار برای همیشه حل اش کند ، نمیخواهد اذیت کند و اذیت شود. کمی سردرگم است ، میخواهد بنشیند و در تنهایی از اول اش همه چیز را یک دور مرور کند ، میخواهد با غول لامروت تکرار و روزمرگی زندگی مبارزه کند. پای قولی که میدهد نمیخواهد بدقول شود . این جواب آدم های بیخیال نیست ، این جواب آدم های این نشد هزار تای دیگر نیست ، آن شب مطمئن بودم که هردویشان از این پاییز ابری به سلامت میگذرند و با بهارشان دوباره و دوباره ملاقات خواهند کرد . برای همین بود که آن شب هیچ چیز دیگری نگفتم .


لذ*ت واقعی روزهای خوب زمانی جلوه میکند که روزهای بد را با همدیگر پشت سر گذاشتید ، لذ*ت گرمای دستانش زمانی در وجودتان طنازی میکند که فقدان حجم دستانش را هم درک کرده باشید و آن زمانی دوست داشتن را از نزدیک ملاقات میکنی که تنها یکبار دنیا را بدون او دیده و تصور کرده باشی .


میدانید در را*بطه ها چیزهای زیادی است که با گذر زمان و روزها و سال ها بار سفر میبندند ، چاق تر میشویم ، موهایمان میرود به سمت جو گندمی شدن ، چین چروک به ما سلام میکنند و پله های خانه ما را به نفس نفس زدن وادار میکنند . این طبیعت زندگی ست ، این خارق العاده بودن زندگیست ، اما در این مابین تنها یک چیز است که هیچگاه تغییر نمیکند و آن تفکر و شخصیت ما آدم هاست . خوشا به حال آنهایی که عاشق تفکر و شخصیت یکدیگر میشوند و نه هیچ چیز دیگر .


میدانی سم کشنده روزمرگی و تکرار ، خستگی و تغییر - زورش به هیچکدامشان نرسید ،
من نه بلکه علم میگوید سمی که آدمی را از بین نبرد تبدیل میشود به پادزهر و حقیقت این بود که آنها راه دوست داشتن بی قید و شزط و بدون تاریخ انقضا را خوبِ خوب یاد گرفته بودند.
میگوید :
یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه / یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه ی زندگی همین است عزیز / در سایه ی کوه باید از دشت گذشت


| پویان اوحدى |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا