با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
«و قسم به جاذبهی عشق که عظمت دو روح را چون رودی روان درهم میآمیزد و به اقیانوسی از احساس منتهی میگرداند.»
سالهاست که در بین رقـص واژهها، خویش را گم کردهایم و هیچ واژهای این احساسات افسارگسیخته را در خود نمیگنجاند!
یک روز، در میان روزمرگیهای زندگی، به یکباره چیزی در درونت فرو میریزد؛ چیزی که خود هم نمیتوانی درکش کنی. مدام از آدمها سوال خواهی کرد:
"که تا به حال شده لحظاتی را سپری کنی که خود هم نفهمی چهطور گذشت؟
شده هیچگاه نفهمی و ندانی که دیگران چه هستند و که هستند؟
شده خواب و بیداریات را حتی حس نکنی؟
شده واقعیتت را رویاگونه بینی؟"
و تنها جوابشان، نگاه خیرهای است که جنون افکارت را چون مشتی بر دهانت میکوبد!
خواهد رسید آن لحظهای که معلق در نگاهی میشوی، که تا قیامت برایت هک میشود؛ معلق در رنگ چشمان یک فرد! یک رنگ تکراری، گویی از تمام تکرار ها بیزار میشوی اما...تکرار چشمانش، هرگز! اوست که مد روز است و تو، گویی تمام وجودت مبدل شده به او!
به راستی این عشق است؟
این بلاتکلیفی،
این فوران عواطف و فروکش اندوه،
عشق است؟
چیست راز این جاذبهی بیهمتا،
و این کشش عظیم میان دو رویا؟
عشق آن ثانیهایست که تو را گم میکند، حل میکند؛ ققنوس وار به آتشت میکشد و بعد...
عشق آن حسیست که تو را به اوج میبرد، به جایی فراتر از بام تهران؛ به بلندای قله ها رفته و بعد، وادار به سقوطت میکند. یک سقوطِ در اوج، سقوط در عمق وجودت!
عشق همان دریای بیکران وجودیست که میخواهد معـشوقهاش را در ژرفای خودش حل کند!