سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Apr
- 1,670
- 7,336
- 148
- 14
- وضعیت پروفایل
- نمیتونی من رو نبینی
نام دلنوشته: باز هم من
دلنویس: آیناز
ژانر: عاشقانه/تراژدی
هوا سرد است و من تنها و گیج میان خیابانهای این شهر غریب سرگردانم؛ اما قهوهی شیرین و گرم نگاهت در شیشه ویترین غبارگرفتهی مغازهها دیدگانم را پر میکند و به وسیلهی لبخند لرزانم آن را مینوشم.
به گوشهترین گوشهی خانه پناه میبرم و وانگاه که شانههای دیگران از غمم هراس برشان داشته است و گریختهاند؛ زانوهای تو تا ابد سر خسته و شوریدهام را میپذیرند.
آن هنگام که گویا همگان قرارداد تحریم عشق بر ل*بهایشان زدهاند و تنها آنها را میجنبانند تا با کلمات سردشان بر بار خستگیام بیفزایند، بلورهای اشکنام تو با فداکاری و مهر عجیبی بر گونههای یخزدهام بو*سه میزنند و گرمشان میکنند.
میدانی؟ حقیقتاً زمانی که به تاریکی مطلق اطراف مینگرم و در آینه میبینم شعلهی شمع امیدواری آن تیلهها هنوز خاموش نشدهاند؛ ذرهذرهی قلبم به معجزه بودنت ایمان میآورد و دلم میخواهد تا ابد تو را در آغو*ش بگیرم و مراقبت باشم، انگار در این باغ مسخشده به صحرا آخرین گلی هستی که زنده مانده است...
پ.ن: شاید خیلی تعجب کنید و انتظارش رو نداشته باشید اما این دلنوشته رو تقدیم میکنم به شخص شخیص و زیبای نویسنده
دلنویس: آیناز
ژانر: عاشقانه/تراژدی
هوا سرد است و من تنها و گیج میان خیابانهای این شهر غریب سرگردانم؛ اما قهوهی شیرین و گرم نگاهت در شیشه ویترین غبارگرفتهی مغازهها دیدگانم را پر میکند و به وسیلهی لبخند لرزانم آن را مینوشم.
به گوشهترین گوشهی خانه پناه میبرم و وانگاه که شانههای دیگران از غمم هراس برشان داشته است و گریختهاند؛ زانوهای تو تا ابد سر خسته و شوریدهام را میپذیرند.
آن هنگام که گویا همگان قرارداد تحریم عشق بر ل*بهایشان زدهاند و تنها آنها را میجنبانند تا با کلمات سردشان بر بار خستگیام بیفزایند، بلورهای اشکنام تو با فداکاری و مهر عجیبی بر گونههای یخزدهام بو*سه میزنند و گرمشان میکنند.
میدانی؟ حقیقتاً زمانی که به تاریکی مطلق اطراف مینگرم و در آینه میبینم شعلهی شمع امیدواری آن تیلهها هنوز خاموش نشدهاند؛ ذرهذرهی قلبم به معجزه بودنت ایمان میآورد و دلم میخواهد تا ابد تو را در آغو*ش بگیرم و مراقبت باشم، انگار در این باغ مسخشده به صحرا آخرین گلی هستی که زنده مانده است...
پ.ن: شاید خیلی تعجب کنید و انتظارش رو نداشته باشید اما این دلنوشته رو تقدیم میکنم به شخص شخیص و زیبای نویسنده
آخرین ویرایش توسط مدیر: