چیزی نمیبینم امّا شاید همان جایی هستم که مردم برای فرار از دلتنگی به آنجا میروند
جایی پر از آدمهاییکه تنها خود را آغو*ش گرفتهاند.
جایی که غمها در وجودمان حل میشوند
مانند شکری در چایی،
محو میشوند اما طعمش همیشه حس میشود.
همیشه هست
جایی در نزدیکی ما
جایی درست در قلبمان
ته نشین میشوند روی زخمها و شروع میشود درد دلتنگی!
جایی پر از آدمهاییکه تنها خود را آغو*ش گرفتهاند.
جایی که غمها در وجودمان حل میشوند
مانند شکری در چایی،
محو میشوند اما طعمش همیشه حس میشود.
همیشه هست
جایی در نزدیکی ما
جایی درست در قلبمان
ته نشین میشوند روی زخمها و شروع میشود درد دلتنگی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: