با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
پیشگفتار:
اولین باره دارم حرف های دلم رو می نویسم، من نویسنده رمانم و خب توی رمان ها نمیشه از حرف های دلت پرده برداری، شاید این دلنوشته کمک کنه بتونم بیشتر با خودم و ذهنم کنار بیام. حقیقت اینکه همیشه دلنوشته نباید ادبی و بار معنایی سنگینی داشته باشه.
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
ساعت ۲:۴۰ دقیقه ظهره و به طرز شگفت آوری هوای امروز اردکان ابری و سرده، باد خوبی می وزه و اینجا، توی ایوان قدیمی یک خونه باغ که شاید قدمت ۱۰۰ ساله داشته باشه، نشستم و دارم با گوشیم این متن رو تایپ می کنم.
هوا خیلی خوبه، باد شدیدی می وزه و احساس می کنم اگر الان جادو واقعی بود، می تونستم همراه باد به جاهای زیادی سفر کنم و شب، قبل از ساعت ۱۰ همراه آخرین سرویس بادی، به خونه برگردم. بیخیال دوباره ذهنم داره به بیراهه کشیده میشه، مشخصه مگه نه؟
آشفتگی عجیبی که توی ذهنمه رو نمی تونم سر و سامون بدم. این روز ها البته آروم تر شدم. باغ خونه ای که الان توی ایوانش نشستم تازه آب خورده، یه استخر ۱۲ متری جلومه و صدای آبی که داره به استخر میریزه حالم رو بهتر کرده. هوا سرده اما این فضا رو به محیط بسته اتاقی که همیشه توش هستم، ترجیه میدم.
احساس می کنم باز دارم زیاد حرف می زنم، اما مهم نیست. توی رویا، دارم این هوا رو کنار یه قصر زیبا تصور می کنم. من روی بالاترین نقطه قصر نشستم، به دوردست نگاه می کنم و اژدهایی که از بچگی باهام بزرگ شده، نزدیک میشه. اوه بیخیال، حالا اگر اژدها نبود هم اهمیتی نداره، مثلا اسب بالدار یا اینکه خودم بتونم به عقاب تبدیل بشم و پرواز کنم. آره این یکی بهتر بود انگار، پس با همین پیش میریم.
آره، وقتی که از ارتفاع نمی ترسم، پرواز توی هزار متر هم برام شوخی خواهد بود. پس وقتی به عقاب تبدیل بشم می تونم با عشق و آزادی صعود کنم. کمی بعد سقوط و مجدد صعود، نگران نیستم چون آسمان اینقدر بزرگه که بخاطر بی قانونی های من، قرار نیست ترافیک هوایی رخ بده.
شهامت زیادی دارم، چون با این باد و خاکی که الان داره میاد، هنوز روی ایوان نشستم و دارم متن می نویسم، سادات بیا صادق باشیم، الان می دونی چی می چسبه؟ یه فنجون چای، خدایا کاش الان داشتم. اوه بیخیال فکر کنم توی خونه چای باشه! ولی حسش نیست حقیقتا... شایدم باشه. پس من برم چای بذارم و برگردم. فعلا.
خیلی وقته فهمیدم که دارم تغییر شخصیت میدم. همه میگن بالغ تر شدم، میگن پخته تر شدم اما حقیقت این نیست، حقیقت اینکه من دارم تغییر بزرگی می کنم. من برونگرا هستم، بودم؟ نمی دونم به هر حال، احساس می کنم شخصیتم داره به سمت میانگرا میره. قبلا شر و شیطون بودم مهم نبود چه کاری، من همیشه آماده و پایه بودم. با آدم های مختلف سریع ارتباط می گرفتم و حرف های زیادی برای گفتن داشتم تا معذب نباشن اما حالا، می خوام توی یه خونه خالی، توی ایوانش بشینم و در سکوت به آهنگ قدیمی شهزاده ی زرین ک*مر گوش بدم.
کسی پیشم حرف بزنه کلافه میشم و دوست دارم سرم توی کار خودم باشه. اینا طبیعی نیست واقعا و خودمم می فهمم که دارم پخته نمیشم... .
پوف چقدر حرف دارم که باید بزنم، جلد سوم کابوس افعی که تموم بشه جادوی کهن رو شروع می کنم. مجموعه ای که به شدت حال و هوای خوب و دلنشینی داره. چیزی که بیش از حد من رو ذوق زده کرده، محیط و داستان رمانه، بی صبرانه منتظرم و گاهی می خوام همراه جلد سوم کابوس افعی، جلد اول اون رو هم شروع کنم. ولی بی فایدست چون اون وقت فشار بیش از حدی روی ذهنم میاد و من کشش ندارم دیگه، همینطوری افکار شدیدی بهم هجوم میاره، نه نمی تونم بار سنگین یه رمان دیگه رو هم تحمل کنم. سوم شخصی که من خلق کردم، توی ذهنم قدرت داره. حرف های زیادی می زنه و عجیبه که حرف هاش خارج از تفکرات من و کاملا منطقی و مستقله، این اگر جادو نیست... پس چیه؟
وقتی کابوس افعی تموم بشه، باید با شخصیت ها خداحافظی کنم و این واقعا تلخ و سخته، ولی اون ها هم باید برن تا به زندگی خودشون برسن، مگه نه؟ هر از گاهی بعدا یه سر بهشون می زنم. مطمئنن از رفتن من خوشحال میشن.
ساعت دوازده شبه و به شدت چشم هام درد میکنه، دلم یه خواب عمیق بدون هیچ رویا و توهمی میخواد، دلم یه خواب سرشار از سکوت و خلع میخواد که آزادنه توی اون غرق بشم. انصاف نیست اما مشکل اونجاست که نمیتونم خوابم رو کنترل کنم. توی خواب هم مدام افکارم درهم تنیده میشن. نمیتونم بخوابم. فانتزیم همیشه این بود که وقتی چشم هام رو میبندم به رویا سفر کنم، به دنیای خواب، اما هر بار که میبندم فقط و فقط توهم و افکار بیخود جدید هستن که به سرم میزنن. واقعا خسته شدم کاش میشد یه کاری کرد، کاش میشد یه فکری براش کرد... .
سرم گیج میره، چشمهام درد میکنه و من هنوز مصمم دارم این متن رو مینویسم. چرا؟ هدفم از نوشتن این متن چیه؟ ذهنم رو خسته کنم یا سعی دارم باهاش اینطوری حرف بزنم؟ نمیدونم. ذهنم خستهست، جسمم از اون بیشتر، اما روحم هنوز انرژی زیادی برای رویاپردازی و ساخت توهم های جدید داره و این، تلخ تر از هر قهوهای هست.
آه سادات، چشمهات رو ببند، به شماره صد فکر کن و برعکس بشمار، نود و نه، نود و هشت و... دوباره از دستم میره، رشته افکارم پاره میشه، من دوباره به یک رویای دیگه، به یک عالم دیگه و به یک توهم دیگه پرتاب میشم. دوباره توی افکارم دست و پا میزنم، من خستم میشه بس کنی؟ لطفا...
دیشب، به امید آرامش و سکوت خوابیدم، حدود ساعت یک بود، اما باز هم تا خود صبح توی رویا مشغول کار بودم. انگار سر یه جلسهای بودم، همه چیز واقعی بود. بدبختی اینجاست که نمیتونستم باور کنم رویاست، بخاطر همین واقعا گریه میکردم، واقعا نگران میشدم و واقعا عصبانی، این خیلی بده. حتی بیدار که شدم، برام سخت بود ببینم الان کجام، الان دارم چی کار میکنم؟ اینجا... کجاست؟
خستم، میشه یه فکری برای این وضعیت کرد؟ کمک میخوام، کسی هست بتونه بهم کمک کنه؟ ذهنم روانیتر از همیشه به نظر میرسه، بیخیال سادات، چرا طوری رفتار میکنی که انگار خودت از کار من ناراضی هستی؟ باور کن، نمیتونم دیگه تحمل کنم... .
اینبار درد
وقتی میگم سرم درد می کنه، یعنی تموم وجودم از درد بیحال شده، یعنی از کنار گوش راستم تا کنار گوش چپم سنگینه، اونقدری که انگار یک وزنه ی چهارده کیلویی روی سرم قرار گرفته و مسابقه ای هست که نباید اون رو بندازم. باید دید تا کجا دوام میارم و این اصلا جالب نیست، باور کنید. خسته؟ نیستم. نه من خسته نیستم فقط احساس می کنم دارم افسرده میشم، احساس می کنم مثل قبل نمی تونم کابوس افعی رو سریع تموم کنم. شاید هم قبلا این احساس رو داشتم. می دونین، خوبی شخصیت من اینکه درد ها و احساسات رو فراموش می کنم. حتی اگر زمانی خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت شده باشم، با مرور زمان اون درد و اون شادی از بین میره. فقط هاله ی خیلی کمی ازش باقی می مونه. این شاید خوب و شاید هم بد باشه، نمی دونم... .
اما وقتی میگن زمان همه چیز رو درمان می کنه، شاید منظورشون به این باشه، شاید کسی که این جمله رو در گذشته گفته، مثل من از این قابلیت ذهنی بهره می برده. شاید...
شاید کمی بیشتر
می خوام کتابی رو با عنوان محتوایی ماتریکس، شروع کنم. انتظاری ندارم که مورد حمایت قرار بگیره اما برعکس، انتظار شدیدی دارم که مورد انتقاد خیلی از افراد قرار بگیره. اهمیتی نداره، من حرف خودم رو در قالب حقیقت می زنم، اینبار داستانی هم در کار نیست، می خوام رک و راست حرف هام رو به مردم بزنم. می خوام افکار واقعیم رو بگم، اینکه بقیه قراره چه قضاوتی از من داشته باشن، اصلا و ابدا اهمیتی نداره. در واقع، اهمیت داشت، خیلی هم داشت، اما از یک جایی به بعد، فهمیدم قرار نیست زیاد زندگی کنم، فهمیدم قرار نیست همیشه خودم رو کنار بذارم تا بقیه قضاوتم نکنن، به جهنم که اون ها ملاک های خاص و بی خود خودشون رو دارن، به من هیچ مربوط نیست. من فاطمه السادات هستم، من یک نویسنده حرفه ای هستم و قراره آدم رُک و جدی ای باشم، اگر انتقادپذیر هستنن بیان و با من حرف بزنن، اما اگر نیستن باید از من فاصله بگیرن. به همین راحتی!
شاید تلخ به نظر بیاد حرفم اما باور کنید اگر شماهم جای من بودید، از یه جایی به بعد به همین نتیجه می رسیدید.
آره صدای موزیک از سالن به گوش می رسه، موزیکی که از گوشی خودم داره پخش میشه، یک آهنگ خارجی زبان غمگین که وایب جالبی داره و من، مجدد نشسته بر پشت میز توی اتاقی که همیشه توی اون به سر می برم، دارم پشت لپ تاب این متن رو می نویسم. صدای کوبیدن صفحه کلید که تند تند مثل یک ریتم موسیقی به گوش می رسه، واقعا جذابه. نگاهم خیره به صفحه کلیده و نمی دونم دارم درست می نویسم یا نه، اما شیرینه و اهمیتی جز این که بعدا باید ویرایش کنم و حروف رو درست بذارم، برام نداره. باور کنید زندگی به همین هاست که شیرینه، زندگی همینه و همین، شادیه، قرار نیست شادی دنبالتون بیاد یا قرار نیست فرار کنه و شماها دنبالش بدوین، این ها همه اصطلاحات ادیبانه، بیاین یکم به واقعیت بنگریم.
و دوباره حالی که خرابه، دوباره افکاری که بهم ریخته و دوباره... دستی که داره کم میاره. دستم خیلی درد میکنه، بخاطر تایپ زیاد، ادیت عکس و کارای معمول خونه دستم فشار زیادی رو تحمل کرده. سنگین شده و به سختی میتونم تکونش بدم. اینکه الان دارم تایپ میکنم هم انگار آخرین توانشه و داره تموم میشه. دستم گز گز میکنه، تیر میکشه و تق تق میکنه. آیا این طبیعیه؟ نه مطمئنم که نیست... اما چه میشه کرد؟ همینه که هست.
امشب بارون سنگینی توی اردکان اومد، ظرف سه دقیقه تموم خیابونها رو آب گرفت، رعد و برقهای قشنگی زد، اون قدر بزرگ که کل آسمون روشن میشد. دلم دوباره اون رو میخواد، لذ*تبخش و شکوهمند بود. انگار خدا داشت میگفت نترسین، من هنوز اینجام تنها نیستین.
هیچ وقت نبودین... .
هیچ وقت نمیشین... .