تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته ذهن مریض | نویسنده کوهیار راد

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...

designs-name-of-god.png

نام اثر: ذهن مریض
به قلم: کوهیار راد
ژانر: کمدی سیاه
_________________
دیباچه:
نگاه سرد غرب زده‌ات در اندک دم زندگی، شد آن اشهدی که علی بر اجساد لشکر کفار به جا می آورد با اندکی تفاوت زمانی!..
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
بسمِ آنکه قلمی را ثمر بخشید... .
108025_aa934bde3f917d6d5e0a65a29c2bfe98_bpkd.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

b.14_rdon.gif

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و شرایط تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.
| قوانین کلی تایپ |
| قوانین دلنوشته نویسی |
__________
برای دسترسی به تاپیک‌هایی مثل درخواست جلد، نقد و تگ و یا انتقال به متروکه، لطفا از تاپیک راهنما استفاده کنید.
| راهنمای جامع تالار |
__________
لطفا بر اساس فونت و آموزش‌های ذکر شده در تالار توسط مدیران، در تاپیک خود پست گذاری کنید.

| آموزش پارت گذاری |
__________
همچنین پس از ارسال حداقل 25 پست به جز پست مدیریت، پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی‌های لازم نیز انجام شود.
| اعلام اتمام اثر ادبی |

46_4ni1.gif

ا با آرزوی درخشش قلم شما ا
[ارادتمند شما؛ مدیریت تالار ادبیات]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...
چقدر آشفته است ذهن بیماری که میان اذهان تمیز و کاور شده با جلد سپید،
آرام آرام به زوال می‌رود!
آشفتگی میان اُسرای پاییزی از پادگانِ مجنون‌ها، گردان طرد شدگان، رده خاکستری‌ها!... .
اینجا آسایشگاها پنجره ندارد، اندکی نور شده تمام آنچه که از زندگی می‌خواهم.
دفتر خطاطی‌ام دیوارهای رنگ و رو رفته‌ی ته سلول است.
اینجا من روان نویسم را ندارم، ذهنم درد می‌کند از نوشتن، نوشتن و نوشتن!
در افکارم خیلی نوشته‌ام، کلماتم بیمار کرده است این مغز اینچ در اینچ را... .
باید جانش را گرفت از آدم؛ ولی قلمش را نه!... .
 
آخرین ویرایش:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...
برف آرام می‌بارد!
بر آسفالتِ حیات آسایشگاه می‌نشیند،
انگار که دانه‌های زیبای آن سرباز هوای سردِ زمستان است و بر زمین یورش میبرند.
گویی که آن گوله‌های کوچک کشور گشایی می‌کنند و هر ثانیه که میگذرد یک وجبی دیگر زیر حجاب سپیدی اسیر می‌شود!
راستش هوای سلول خیلی سرد است و دستانم می‌لرزد از ترس قلم، انگشتانم عار دارند از خط خطی‌هایم، لایِ جیب‌هایم قایم می‌شوند.
ذهنم درد می‌کند از ننوشتن و سکوت... .
امروز روان نویسم را به من دادند؛ ولی جانم را دارند درجه به درجه فریز می‌کنند!
اصلا آدم بدون جانش، نوشتن می‌خواهد چکار؟!... .
 
آخرین ویرایش:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...
افکارم ازهم گسیخته است، بدون نوزاش‌های کودکانه دخترم.
در سلول، زمان است که دستانِ کوچکش را فشرده است و به موهای پدر نمی‌رسد.
از نوازاش‌هایش وهم دارم!
ذهنم مریض شده است از این همه ترس... .
پنجره‌ای که کنج جنوبی دیوار کشیده‌ام بسته است و اکسیژن جریان ندارد.
مشامم پر شده از کربن دی‌اکسیدهایی که از ریه‌های مریض دمیده شده است!
در عجبم از ریه‌هایی مریض،
بهادر می‌گوید: «اینجا سیگار نخی پنجاه هزار تومن است....».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...
آغوشم درد می‌کرد امروز صبح!
بس که خودم را بَغل کرده‌ام، دست‌هایم اندازه پاهای بابالنگ دَراز شده است.
سربازهایی که چکمه‌هایشان را دم جا کفشی جا گذاشته‌اند، برایم آب خنک می‌آورند.
دندان‌هایم بهم می‌خورد و سرد است، زمستان هنوز هم بساط بر نچیده است از این آسایشگاه!
ذهنم هم سردش است، مدام التماس می‌کند که برایش کاغذ بیاورم و بپوشانمش، کوچک است و خرجش ورقی روغنی از دفتر حساب پدر است.
آه که چقدر ناله می‌کند، حرف می‌زند، هی حرف می‌زند، هی ناله می‌کند!... .
بهادر زیر پنجره خوابیده است. صبح با مادرش حرف می‌زد و او را دخترم صدا میزد.... .
نکند اوهم ذهنش درد می‌کند؟ من مادرش را می‌دیدم، به چَشم‌هایم قسم که پیرزنی چادر مشکی پوشیده بود و مدام گریه می‌کرد.
پس چرا پرستار می‌گفت بهادر یتیم است؟!... .
 
آخرین ویرایش:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...
حالم بد است، نسیمی آرام از ذهنم عبور می‌کند.
انگاری که؛
درختی در من به تماشای تبرهای مانده بر جان همباغی‌هایش نشسته است.
ماهی کوچک قرمزی در من با حسرت به پرواز هُما بر فراز کرانه‌ی آبی آسمان، چشم دوخته است.
در من مادری برای فرزندش از مرداب گل می‌چیند.
در من یک پادگان به انتظار شکار توله گرگی، در برف نشسته است.
در من فریادیست که به گوش کَس نمی‌رسد؛ ولی ناشنوایم کرده است.
در من دختری در ایوان از ترس خودکشی مادر، خوابیده‌ است.
در من، آدم‌هایی که به آغو*ش درد خزیده‌اند، زمزمه می‌کنند: «انعکاس آینه در تو خواهد شکست؛ اگر تصویر تو در انعکاس آن نشکند!».
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده
مدیر بازنشسته
May
1,282
7,680
169
29
پنج قدم زیر بهشت... .
وضعیت پروفایل
آرزو دارم که گیرم در بَرَش...
کودکی در راهروی آسایشگاه می‌خندد و پدرش از میان سلول‌، قربان صدقه‌اش می‌رود.
دخترم! پدر هم دلتنگ توست، قلبش به مانند گنجشکی در قفس، شروع به تپش کرده است.
حال پدر خوب است، هوای کمی ابریست و مادر بهادر برای من هم یک چتر سفید خریده است.
آنجا هوا چطور است؟ پاییز از راه رسیده است؟ سوی چشم‌های مادر برگشته است؟
دخترم! دلم تنگِ اوست؛ راستی می‌دانی قلب پدر هم به درد و ماتم نشسته است؟ به دیدن من بیا، می‌خواهم سر بر شانه‌ات در گریبان، بگریم! گفته بودم که حال پدر خوب است.
میدانی اینجا بهار است؟ آخ از اردیبهشت، آخ از اردیبهشت که جهنم را به آسایشگاه آورده است.
آخ از اردیبهشت که افتاب را در آغو*ش ابرهای تاریک انداخته است، آخ که باران دارد آرام آرام می‌بارد و من چتر ندارم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا