تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته زنجیر به احساس|MAHSA و PardisHP کاربران انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع مِها
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 170
  • پاسخ ها 7
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
4
0
13
نام دلنوشته: زنجیر به احساس
دل‌نویس: MAHSA، PardisHP (F_PARDIS)

مقدمه:
برای داشتنش به آب و آتش هم بزنی
یک روز میان تمام عاشقانه‌هایتان
بی سرو صدا می‌گذارد و می‌رود!
و تو مجبوری بدون او ادامه بدهی! زندگی لعنتی‌ات را، این روزها همه یک نفر را
از دست داده اند!
هیچکس به سهم خودش نرسیده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
819
109
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.

91569_b5a234a17e42ed7d32b6c920afa1b105.png



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای دلنوشته

همچنین شما می‌توانید پس از گذشت ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی دهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید.
توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای دلنوشته

همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه
67153_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif


مدیریت تالار ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
4
0
13
بی تو، با مهتاب شبی باز هم از آن کوچه عبور کردم اِی محبوب من!
تو دیگر در کنارم نبودی و در مغزم صدایت می‌پیچید، صدایت به اَبرهایی رفته بود که بارانی بودند پر از آشوب و هیاهو!
هر چه می‌گفتی قلبم می‌لرزید.
آسمانِ شب دیگر ستاره‌ای در دل خود نداشت؛ اَبر هایی آسمان را پوشانده بودند.
می‌دانی تشابه به چه داشت؟!
به من! اَبرها همان بغضی در گلویِ من هستند و قطره هایی که به زمین خشک و سرسبز می‌خورد اشک هایِ نریخته‌ام هستند... .
به خودم می‌آیم! در سیاه‌چاله‌ای خوفناک‌گیر کرده‌ام. هر چه عربده می‌زنم باز هم کسی پاسخ‌گویِ این حال من نیست. همواره فقط می‌گویم:
کمک صدایم در نمی‌آید! فهمیده‌ام در روز‌هایِ دشوار فقط خودم هستم که ندا‌هایِ تراژدی‌ام را می‌شنوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
125
0
103
دریای غم
در این کوچه‌های خاک خورده‌ی شهر، تنها پیرمرد نارنجی پوش رفتگر پرسه می‌زند.
انگار همه خواب هفت پادشاه را دیده و هیچ غم و ترسی، هیچ گوشه‌ی دل‌شان جا خوش نکرده است.
قطره‌های باران برسرم، بر زمین و قطره‌های اشک برروی گونه‌هایم می‌ریزد.
احساسی دارم که تاکنون نداشته‌ام؛
احساسی غریبه‌تر از اولین دیدارِ با تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
4
0
13
دلنواز من... حرف بزن!
سخنی بگو من محتاج به تو هستم.
زندگی، برایِ من پیراهن کهنه‌ و خاکستری رنگی بود!
اما تو قدم بر دل من نهادی! از تو چه نهان اِی جانا... .
وجود تو به من حرارت عشقی را می‌ورزد که هرگز آن را تجربه نکرده بودم.
وجود تو باعث شد من آن کسی را تجربه کنم که هرگز با آن تیکه‌ای هم کلام نگفته بودم!
همان‌قدر تلخ و شیرین! خیالِ رویِ تو چقدر دل‌نشین بود برایِ من
اما؛ این‌ها فقط یک خیال است.
من زنجیر به احساس تو هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
125
0
103
دریای غم
در این صفحه از کتاب زندگی‌ام که حال می‌نویسمش، نبود نام تو بسیار مشهود است.
صفحات دیگر را که ورق می‌زنم، با دیدن نامت انگار کمی آرامش در وجودم ریخته می‌شود.
تا این‌جای داستان را نمی‌دانم چگونه سرکردم،
اما می‌دانم اگر ادامه‌ی داستان تلخ زندگی‌ام نام تو را کم داشته باشد، قلم را برای نوشتن آن در دست نمی‌گیرم و کتاب را نیمه‌کاره به دل آتش می‌سپارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
4
0
13
یادت هست همیشه می‌گفتی آخر یک روز این موهای دلبریِ هایِ فر خورده را از ریشه قیچی می‌کنم و به دفتر شعرم می‌چسپانم!
و پشتِ بند بندش انگشت‌هایت را لا به لایِ فرفری هایِ ریزم می‌رقصاندی... .
در گوشِ راستم آواز می‌خواندی!
خواستم بگویم... .
حال، به آن کارهایِ تو معتادم اما، دیگر تو نیستی...
مثل اَبری هستم که می‌خواهد ببارد اما اجازه‌ای ندارد.
می‌خواهم بگویم مدتیست، فرخورده‌هایم دیگر دستانی ندارد، گوش‌هایم صدایی نمی‌شنوند!
تار تار موهایِ فرفری‌ام درد می‌کند! کاش حداقل آن را می‌چیدی و در دفتر شعر‌هایت می‌گذاشتی.
و این جمله تو هیچ‌وقت از قلب و مغز من نخواهد رفت:
می‌شود لا به لایِ موهایِ تو گم شد!
از بس پیچ و تاب دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
125
0
103
دریای غم
بیمار بودم... معتاد به تو بودم، تنها بودم!
امروز دختری شدم،
از جنس تکه‌های شکسته قلب بی‌قرارم.
انسانی شدم با چشم‌هایی بی‌فروغ، و روحی مملو از درد.
می‌دانی؟ حالا که نگاهت، آن چشمان فراموش نشدنی‌ات را در مقابل خود نمی‌بینم، دلم می‌خواهد زودتر، حتی شده با طلوع خورشید فردا؛ چشمانم را روی هم بگذارم و دیگر بیدار نشوم.
کاش آن دفتر اشعارت را می‌گرفتم و آن‌قدر از غم فراق یار می‌نوشتم که هیچ‌گاه فکر رفتن نکنی!
حیف، دیر است! بسیار دیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا