تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته سبز خاکستری | به قلم سایکو

  • شروع کننده موضوع Psycho
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 90
  • پاسخ ها 13
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
اسم صندوق نامه‌ها:
سبز خاکستری
ژانر نامه‌ها:
عاشقانه
از طرف: سایکو
مقدمه‌ای برای شاهزاده‌ی زنجبیلی:
تابستان زیبا خواهد بود.
میان درختان غول‌پیکر خوش‌رنگ و لعاب، جیرجیرک‌های پرسر و صدا، ملخ‌های سبز، توت‌های وحشی و رزهای سفید، درخت عشق آتشین اروس و آفرودیته ریشه می‌دواند.
نامه‌هایی که در اعماق جنگل، کنار درخت گیلاس رها می‌شوند، به همراه هدیه‌های کوچک شهری و جنگلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
‌‌
°•○°●‌ ‌ به نام خالق واژگان ●°○•°



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

‌‌



شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
‌​


‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


‌‌
پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...


‌‌
اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...


‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

| مدیریت تالار ادبیات |

 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
نامه‌ی اول
- باید برگردم خونه.
کسی تا حالا بهم نگفته بود که می‌تونم جایی بمونم، ولی اون بهم گفت... حالا چه براش بازیچه باشم، چه موقع بی‌حوصلگی‌هاش من رو بندازه کنار یا نندازه؛ بهم گفت که خانواده‌شم، همون یک‌بار که گفت برام بسه.
<< عروس جادوگر باستانی>>
_______
نیمه‌ای از من یک حیوون درنده‌ست اما نمی‌دونم چرا اون‌روز وقتی دیدمت، این تو بودی که مثل گرگ روی من سایه انداخته بودی!
چشم‌هات با وجود تمام سردی و بی‌خیالیت شعله می‌کشیدن، شعله‌هایی آبی و خاکستری داخل یک جفت چشم سیاه درشت و کشیده.
شیشه‌ شکسته‌ی زمخت بین دست‌های کوچیک، نحیف اما زخمیت باعث تحریک کنجکاویم می‌شد.
موهای کوتاه، سیاه و مقداری آشفته، تیشرت بزرگ سفید، شلوار جین آبی کمرنگ با دست و بازوهای زخمی و مچ پاهای باندپیچی شده؛ تو آدم خالصی، نه؟ آدم‌ها شکننده هستن!


@Shǎndiànツ
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
نامه‌ی دوم
- تو کی هستی عجیب غریب؟
از طرف: دختری که دست‌هاش زخمی بود. -اخم-
نامه‌ی سوم
- عجیب غریب هستم اما... می‌تونم هامبرت باشم تا لولیتا باشی، می‌تونم هیتکلیف باشم تا کاترین باشی یا دانته میشم تا بئاتریس سرخ‌پوش باشی.
از طرف: عجیب غریب.
نامه‌ی چهارم
- بیا فقط من و تو باشیم، همیشه می‌خوای واسم نامه بنویسی عجیب غریب؟!
از طرف: دختری که دست‌هاش زخمی بود.
نامه‌ی پنجم
- همیشه می‌خوام واست نامه بنویسم دختری که دست‌هاش زخمی بود.
از طرف: عجیب غریب
نامه‌ی ششم
- پس دفعات بعد نامه‌های بلندتری بنویس.
از طرف: دختری که دست‌هاش زخمی بود.
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
نامه‌ی هفتم
از آخرین‌باری که نامه نوشتم سال‌ها گذشته، فکر کنم آخرین نفر مرلین بود؟ بلوندی مشهور شب‌های هالیوود!
اما... اما نه، نه فکر نکنم، بلوندی فقط مال یک شب بود، درواقع از آخرین نامه‌ی مفصلم خیلی می‌گذره، سال‌های طولانی و غم‌انگیز.
من معمولا بداخلاق، خشن و بدعنق هستم، هرچند اگه صورتم رو ببینی ممکن نیست باور کنی؛ نه این‌که ظاهر خیلی بشاشی داشته باشم، فقط زیادی بی‌حسم... نسبت به همه‌چیز!

تا شش روز پیش روزها با همین روال غم‌انگیز و خاکستری می‌گذشتن تا این‌که تو اومدی و من رو دیدی.
می‌تونم چندتا سوال بپرسم؟
شما آدم‌ها الان چند نفرید؟ ما این‌جا بیست و شش نفریم-البته اگه حشرات رو در نظر نگیرم- احساسات چه شکلی هستن؟ خونواده‌ای داری؟ اگه داری میشه بگی خونواده داشتن چطوریه؟ آدم بودن چه حسی داره؟ چه نوع غذاهایی می‌خوری؟ کدوم‌ها رو دوست داری؟ آه... من یک‌بار کسی رو شکار کردم که وقتی اومدن جنازه‌اش رو ببرن، بهش گفتن نقاش، واقعا تعجب‌آور بود، الان زن‌ها می‌تونن نقاش باشن؟

از طرف: عجیب غریب.
هدیه: <شاخه رز سفید>
@Shǎndiànツ
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
نامه‌ی هشتم
حدود هشت میلیارد هستیم، احساس رو حیوانات هم دارن هرچند که تو یک آدمی- یدونه آدم نسبتا خنگ-، خونواده‌ای ندارم پس نمی‌تونم درباره‌ش تعریف کنم، آدم بودن حس آدم بودن داره، چه نوع غذاهایی می‌خورم؟ هرچی که پیدا کنم¿، غذای مورد علاقه‌ای ندارم چون تمام غذاهایی که برادر کوچیک‌ترم می‌پزه یا مزه‌ی آب میدن یا شور هستن، بله خانم‌ها هم نقاشی می‌کشن و بهتره مواظب ادبیاتت باشی، ابله!
ضمنا، درباره‌ی بازیگر موردعلاقه‌ی من وراجی نکن.

از طرف: دختری که دست‌هاش زخمی بود.
هدیه: <کیک فنجانی>
_______
نامه‌ی نهم
آه... ممنون بابت این‌که به سوالات مزخرفم جواب دادی.
از اون‌جایی که برای نوشتن نامه‌ها شوق حداقل کمی، نشون دادی می‌خوام از الان بگم که جنگل اخیرا تاریک‌تر شده، ترسناک‌تر، شکارچی‌ها به‌طرز وحشتناکی بیشتر شدن، اگر بمیرم تو دنبالم خواهی اومد؟
از طرف: عجیب غریب.
<هدیه: خرگوش کشته شده>
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
دفترخاطرات محزون¹
10
آرزو همین است، وقتی چیزی آرزو شود بوی حسرت می‌دهد و غایت، شمیمِ ترس و عذابی خفقان‌آور.
<<سبز نعنایی>>
___________
میان اتاقم نشسته‌ام، خیره به پالت رنگ قدیمی، رنگ‌های پخش شده و کاغذ و روزنامه‌های رنگارنگ چروکیده.
نقاش؟
نقاشی؟
من واقعی در کدام جهنم دره‌ای از وجودم ایستاده؟
به یاد انگشتان کشیده‌ی پدرم میوفتم که با دقت و زیبایی، همراه هم نقاشی می‌کشیدیم؛ مردی که روزی از تمام وجودش متنفر شدم.
نگاهم به بوم مربعی و کوچک روی دیوار می‌خورد، می‌خواهم تکه- تکه‌اش کنم
مگر یک فرد هفده ساله چه گناهی می‌تواند مرتکب شده باید که مستحق چنین جهنمی باشد؟
آرزوها در آتش پول سوخته‌اند و حسرت و خشم از خاکسترش روییده‌اند!
انسان‌ها یا خدا می‌زایند یا شی*طان، خدایان دروغین و اهریمن‌های غمگین و بی‌رحم؛ فقط انسان نمی‌زایند.
مادرم کجاست که ببیند چه شی*طان اندهگین و گناهکاری به دنیا آورده!
درد، درد و درد؛ دردی که از وجود خودم نشات می‌گیرد و نمی‌دانم از کدامین رگم نشت کرده!
این‌جا دیگر نه از زیر زمین آب بیرون می‌زند، نه آتشی گلستان می‌شود و نه برده‌ای پادشاه و همین‌که لذ*ت نفس کشیدن را جهنمی ندانند زیاد است.
پادشاهان شاه می‌مانند و نسل رقت‌انگیزشان را ادامه می‌دهند، ما برده‌ها هم بردگی را.

- خواهر می‌دونم خوب غذا نمی‌پزم ولی لطفا گریه نکن، لطفا!
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
Adele - SKYFALL
<<آهنگ پیشنهادی>>

11
غوطه‌ور در میان سبز و آبی، سرد، گرم و گاهی خنثی.
تمام تنم فلج شده، سال‌هاست که در این زندان حبس شده‌ام، بدون هیچ غمی، بدون هیچ شادی‌ای، سکوت و سکوت، سکوتی که می‌خواهد مغزم را کر کند!
اما تو یک‌دفعه آمدی، از میان خوشه‌های تیز و خشن سبز و قهوه‌ای، در نیمه‌شب با قلبی سرد و بی‌احساس!
چشمان زیبایت مرا اسیر کرد،
گمراه کرد،
خوشحال،
اندوهگین،
ناامید،
امیدوار
و آن‌ها مرا به ترس وا داشتند!
نه سبز بودند تا از جنگل مثال بزنم، نه آبی که درباره‌ی دریا شاعری کنم؛ شیرین و شکلاتی بودند، با ارزش مثل کهربا، پرستیدنی مانند غروب و تلخ مثل قهوه‌.
منتظر نفرین‌ شده‌ی خدا باش؛ من تو را خوشبخت‌ترین خواهم کرد پروانه‌ی نارنجی!
اگر عاشقم نشوی، من در عوض هردویمان عاشقی خواهم کرد، اگر لج کنی، من به اندازه‌ی هردویمان صبور خواهم بود.

امضا: طاعون.
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
Can't Get You Out Of My Head
<<آهنگ پیشنهادی>>

12
یک جفت فندی دروغی به رنگ سبز دریایی، شلوار مام‌استایل آبی، دستانی که برخلاف ملاقات قبلی با باند طوسی رنگ پر از طرح‌های اسکلت، پوشانده شده‌اند؛ تیشرت خاکستری رنگ خفاشی و موهایی که شانه زده نشده‌اند لیکن مرتب هستند.
پاهایش را به نرمی روی خاک و علف‌ها می‌زد و لرز ضعیفی میان انگشتان دستانش واضح بود.
یک لم*س گناه‌آلود و تمام!
سرمای خفیف شب جنگل و نغمه‌ی نرم جیرجیرک‌ها، دمای بدنش قابل لم*س بود ولی دور به نظر می‌آمد، ناخن‌های کوتاهش رد می‌گذاشتند، چشمانش بسته بودند خودش را به زبان لم*س سپرده بود.
چند ثانیه بعد پسرک حتی آن‌جا نیست!
نیست اما هیجان‌زده‌ام، مهم نیست اما اشک گوشه‌ی چشمم کز کرده!
دیدار شبانه‌ی سیندرلای شیطانی به پایان رسید.
من به خانه باز خواهم گشت، برای برادر نُه ساله‌ام خواهم دوید و روزی روزگاری خوشبخت خواهم شد.
آن پسر دیگر مهم نیست.
منه احمق چه کاری انجام دادم؟
من دل بستم؟
به یک احمق‌تر از خودم؟
من منتظر نامه‌هایش می‌مانم؟
منه لعنتی دل به گل‌ و میوه‌هایش بستم؟
من به سوال‌های ساده لوحانه لیکن بامزه‌اش دل بستم؟
یا نکند به آغو*ش و فریاد از روی ترسی که شب اول زد، دل بستم؟
حماقت!
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
Fallen down
<<آهنگ پیشنهادی>>

13
دفتر خاطرات محزون²
درخت عشق قد کشید و میوه‌ی بدبختی رویید.
__________
سیستم خداوند بسیار آسان است؛ او روح تو را می‌کشد و جانت را با کتاب مقدس زنده نگه‌می‌دارد!
من روحم را برای هیچ‌چیز باختم لیکن آن مرد آمد، نوری که تو را یک‌دفعه از تاریکی بیرون می‌کشد!
طلوع آفتاب!
اما دیر آمد، بسیار دیر!
او دستم را در مقابل دیدگان مسئولان مدرسه‌ی برادرم گرفت و روبه‌رویم برروی زانوانش نشست.
گفت:
- ممکنه بری بیرون بچه؟
من بچه نبود ولی ترجیح دادم در آن لحظات که هاله‌ی غبارآلود اشک دیدم را تار می‌کرد بی‌هیچ حرفی بچگی کنم و در روم!
نمی‌دانستم او کیست، مرا به‌طور قطعی نجات می‌دهد یا خیر ولیکن در آن لحظات نجات‌دهنده بود.
صدای مدیر برادرم را شنیدم.
ترسیدم و خواستم تا باقی حرف‌هایش را نادیده بگیرم!
من سرسختم یا حتی همانند سنگ، سفت؛ لیکن اخیرا منتظر ضربه‌ای در حد فرود بال پرنده‌ای برروی آب هستم، تا بشکنم!
آن زن دلقک آن‌قدر فریاد زد و داد کشید تا صدایش همچون زرافه‌ی در حال زایمان شد و من به اجبار گوش‌هایم را گرفتم و بر رفتارهای کودکانه‌ی کودک شکننده‌ی درونم پناه بردم.
دقایقی بعد، اصوات یک‌باره سقوط کردند و از بین رفتند!
مرد ناشناس آمد و بی‌حرف جلویم ایستاد، طوری که نوم کفش‌های دربی‌اش با فندی‌هایم برخورد می‌کرد.
- گریه؟
سرم را بیشتر خم کردم.
- شرمنده‌تون شدم!
بی‌حرف و بدون هیچ عکس‌العملی دستم را به نرمی گرفت، و تن کرختم را سمت حیاط بزرگ مدرسه‌ی دولتی برد.
لم*س‌هایش پدرانه بودند، زیبا و ستودنی، نه آزاردهنده و با قصد و غرض!
صورتم را شست و دستی برروی چتری‌هایم کشید.
- بی‌مقدمه می‌خوام بگم چون به‌نظر نمی‌رسه که بیشتر از این‌ها بخوای داخل چنین زندگی آزاردهنده‌ای دست و پا بزنی!
پسرعموی مامانتم، فکر کنم بدونی که خانواده‌ی مادرت با پدر من به‌خاطر خلاف‌هاش مشکل داشتن!
من اطلاع دارم ولیکن نمی‌دانم چرا، برعکس لم*س‌هایش سخنانش گیج‌کننده و پر پیچ و خم هستند!
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا