تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته سبز خاکستری | به قلم سایکو

  • شروع کننده موضوع Psycho
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 92
  • پاسخ ها 13
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
دفترخاطرات محزون³
14
حالا من یک اتاق تمیز‌تر دارم، مرتب‌تر و لبریز از آرامش!
میز تحریر چوبی قهوه‌ای با صندلی همانند خودش و نقش‌های ریز، پوسترهای متوسط شوپن، باخ و موتزارت در بالای میز خودنمایی می‌کنند و نمای جذابی ایجاد کرده‌اند، تخت‌خواب چوبی با ملحفه و بالشت‌هایی کرم رنگ و ملایم، کمد تماما شیشه‌ای سیاه با فرش کوچک مشکی و غایت، لوستر مینیمال طلایی.
الان من صاحب یک، پدر و خانه‌ای امن هستم؟ واقعا؟
پیژامه‌های نخی سبز و آبی‌مان را تنمان می‌کند، البته فقط مال برادرم را به‌صورت اساسی انجام می‌دهد!
صبح‌ها از ساعت پنج بیدار می‌شود تا برای‌مان صبحانه حاضر کند و از کامل بودن احتیاج‌هایمان برای مدرسه مطمئن شود؛ حتی گاهی اوقات همانند زنان بامزه ی خانه‌دار پیشبند ظرفشویی قرمز رنگی می‌بندد و با آهنگ‌های نوستالژی‌ای که صدای واکمن از پس‌زمینه‌شان پخش می‌شود، ظرف میشوید.
به همان اندازه که شوخ، شیرین و بامزه هست، دیسیپلین کافی را هم دارد.
گویا که هرکس را با نخ‌هایی نامرئی پیش می‌برد، شخص گمان می‌کند که آزادی کافی را دارد ولیکن به محض این‌که در لبه‌ی دره‌ی اشتباه می‌ایستد او را سمت خود می‌کشد.
یادداشت لو دهنده‌ی امروز:
مرد ناجی‌ای که از ناکجاآباد آمده عجیب، مرموز و غیرقابل اعتماد هست!
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
15
برادرت هم همانند خودت دوست‌داشتنی هست عزیزم؛ و خوشبختانه زودتر هم اعتماد می‌کند، برخلاف تو!
می‌توانم نگاه‌های زیرزیرکی‌ات را روی خودم احساس کنم؛ این نگاه‌ها همچون کلیشه‌ها عشق یا بی‌شرمی‌ات را برملا نمی‌کنند، این خیرگی‌ها به شکل عذاب‌آوری بی‌اعتمادی‌ات را به رخم می‌کشند.
متاسفم که به اجبار همراه این هیولای نفرین شده زندگی می‌کنی اما اگر مرا نمی‌خواهی... چرا بیش از پیش لبخند می‌زنی؟
اخیرا حتی ولوم صدایت گرم‌تر و بلندتر شده، درست مثل یک نوجوان عادی و سر حال؛ و من از این بابت بسیار خوشحالم شیرینم!
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
16
مادربزرگ قلابی عبوس ناتنی با آن لباس‌های گاتیک و نچسبش بسیار هولناک دیده می‌شد!
درمقابل، من و برادرم که به‌طرز عجیبی همانند عروسک‌ها لباس پوشیده‌ بودیم!
پیراهن دخترانه و مردانه‌ با یقه‌‌ی پف‌دار سه لایه، گردنبندهای چوبی با صلیب نقره‌ای؛ فاجعه!
خیره به مردمک چشمانش ابروانم را وادار به معاشقه کردم و در پاسخ چرخش عجیب و غریب چشمان آبی‌اش را تحویل گرفتم!
مرد حامی، پدرمان یا همان بابالنگ‌دراز خلوت‌هایم آمد، همچون کنت‌های اصیل فرانسوی تعظیم و ل*ب باز کرد:
- خانم!
برایم سوال پیش آمد که... چرا باید مادرش را "خانم" خطاب بزند!
- کلیسا برات نامه‌ فرستاده!
و واضحا توانستم هاله‌ی تاریک غمی را که بر سراسر وجود بابالنگ‌دراز سایه انداخت را ببینم.
آن شب، برای اولین‌بار ولوم صدای ما دونفر به‌شدت اوج گرفت!
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
13
134
28
دریاچه
18
کنار دوستان و برادرش لیلی بود، در مدرسه لیلیان می‌شد و میان بازوان من لولیتا، و البته که من هیچ‌وقت این واژه را به زبان نمی‌آوردم.
وقتی زیر پرتو خورشید می‌خندید و با خرمایی بودن موهای تیره‌اش برایم فخر می‌فروخت معبود مقدسم می‌شد و وقتی زیر نور ماه می‌خوابید مخلوقی می‌شد که می‌خواستم پرستشش کنم.
هزاران سال روی این کره‌ی خاکی زیسته‌ام، در آرامش کامل، زنان رنگارنگی دیدم، موهای سیاه، خرمایی و بلوند یا با رنگ‌های فانتزی، چشم‌های سبز، آبی، سیاه، قهوه‌ای، عسلی و خاکستری.
حتی مردان زیادی هم دیده‌ام ولیکن او... او انسان نیست، شی*طان نیست، فرشته نیست، الهه نیست، از خدایان نیست، او وسواس من هست.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا