با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
به یاد قشنگی روزهایمان به یادِ روزهایی خوش بدونِ تو..
و حرفهایی که با احساس گفته شدهاند.
میتونی که با هزاران آرزو نوشته شده، و هق هقهایی که بینشان نفس کم میاوردند، این اتفاقات باور نکردنیست.
جسمی زنده که در تنی بی روح خلاصه میشود، زندگیای با زمان شادی و حال...
و داستانی که شادی را به غم تبدیل میکند.
چگونه این اتفاقها به وجود آمد، هیچگاه شاهد همچین ماجرایی نبودیم و اکنون در همان ماجرا گیر افتادهایم.
لحظاتی که از زیبایی شروع میشد و حال خوبی را به من میداد هیچ غمی در زندگیام نبود و شادیها حضور داشتند، آنهایی در آنها به کار نبرده شده بود...
ماندنیهایی که رفتهاند و رفتنیهایی که ماندهاند، زندگیای که دگر باقی نیست.
مانعی برای درد بود...
و اکنون ماندهایم بدون همان مانع، زندگی چه کرده که ما شدهایم پرندهای برای پرواز ولی با مانع!
بال میخواهیم برای رفتن بالهایی که میتواند زندگیام را تغییر دهد و امّا وجود ندارد.
راهی نمانده جز باور چیزهایی که نمیتوانست زندگی را برایمان سخت کند.
زندگی گر تواند مارا از خود نراند.
زندگی شادهایی دارد به همراه دردهایی که انسان را نابود میکند، و اثبات نشدنیست.
همان چیزی که به ما شادی میدهد، و گاهی هم آن شادی را از ما میگیرد.
غمی که در دلم به وجود آمده از چیست چه کسی درد مرا میداند.
غمی هست که با خاطراتت به وجود آمده هست و نمیدانستم چگونه از یاد ببرم با حرفهایی که در گوشم میپیچید و انعکاسی که از تو جلوی چشمهایم میگذشتند.
برای چه چیزی اینگونه شدهام، در دلم هیاهوی عجیبی برپاست و دلم وجود کسی را میخواهد که اکنون در کنارم نیست.
دلم وجود آن را میخواهد همان عشقی که زمانی همیشه در کنارم بود و نمیتوانستم رهایش کنم امّا او مرا رها کرد.
دلی مانند آب زلال...
همچون عشقی در آن جای گرفته بود با تقوا عشقی همانند، خاطراتی سیاه و سفید عشقی که زمانی اتمامش احتمالی نداشت.
خاطراتی که با یاد تو اکنون میگذرند.
افکاری که در تو غرق ماندهاند.
همیشه میترسیدم تورا از دست بدهم امّا روزی باید به این ترس روی میآوردم، و آن روز هم الان بود بر زبانم این بود که او همیشه در کنارم هست و به جای قلبم به او اطمینان آوردم که بیخود بود.
انگار حس خاصی در کنارت داشتم که اکنون ندارم.
حس میکردم....کنار تو زندگی زیباست،
و با بودنت دنیایَم همانند رنگینکمان هفت رنگ هست.
امّا نمیدانستم این رنگی که عشق دروغین را لابهلایش پنهان کرده هست روزی با جملهای کوتاه که برایم طولانی بود، نمایان میشود.