همه چیز همان شد که مادر میگفت!
آن زمان از عشق صورتم سرخ میشد و حال از سیلی!
کتکهای پدر روزانه غذایی بود که میخوردم و حال حرف!
یاد آن روزها بخیر که مادر با داد میگفت:
دختر جان، تو جوانی، از زندگی چیزی نمیدانی!
آری نمیدانستم، من نادانی بودم که دلش میخواست دانا باشد!
ایوای از آن همه خجالت برای کبودی چشمانم... .