تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
879
5,040
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
سلام یار دشت و دمن!
عزیزدلم، می‌نویسم تا بدانی اگرچه مملکتم را آب برده، بر تکه‌پاره‌های چوبین خانه‌ام، من آرامم.
تا صد سال دیگر هم که مرا بگذاری با یک کهنه عکس تو آرام می‌گیرم. مرا به نام‌های زیبا صدا می‌زنی اما غافل‌دلی؛ گاهی که هر کلمه از دهان تو بیاید، زیباترین نام جهانست که بر من گذاشته‌اند و آه، هنگامی که مرا زن خطاب می‌کنی... زن می‌شوم علی جان!
می‌گویند وقتی آدمی، معشوقش را ملاقات می‌کند، زمان می‌ایستد، اما برای من بالعکس است. تو را که دیدم، زمان انگار با من ناملایمت کرد، تندتر از هربار اسبش را کوفت و تاخت. البته به جز صبح‌دمانی که زمان دلش به رحم آمده بود و در حیرت تو ایستاده بود. بگذریم، هنگامی که تو این‌جا، در نزدیکی تنم نیستی، زمان نمی‌گذرد، هوا نمی‌گذرد، آب نمی‌گذرد و خاک نمی‌گذرد و این منم که می‌گذرم از جان. حتا با همه‌ی این‌که گاهی در شوق دیدار تو خودم را از تنفس منع می‌کنم تا هوایی که تو در آن نفس تازه نکرده‌ای را بر سینه راه ندهم، حتا با این‌همه من آرامم. انگار که کودک بی‌تابی را شیر داده باشی و لالایی مادر مرده‌اش را به گوش زمزمه کرده باشی. انگار که کودک بی‌تاب را پس از بی‌قراریِ دراز، خوابانده باشی.
انتظار برای من سخت نیست، انتظار در برابر چنانی که در دلم است کوچک است. درست گفته‌اند اگر گفته‌اند آدمی به انتظار زنده است و نه امید، چرا که امید من خود تو هستی. چه امروز باشد چه فردا، چه خرابی آسمان باشد چه زمین، چه دوری و نافرجامی، امید من تو هستی که می‌خواهم هرگاه خسته افتادی، حصیر زیر تنت باشم بر کویر مصائب. تو خسته هستی عزیزدل من، من درد دوری و فرسودگی را دیده‌ام و می‌شناسم، اما حقیقت این است که تو وجودی داری، خوش‌رنگ و با عطر باران خو*ردن گل‌های محمدی. حالا این انتظار که چشم همه را خون می‌کند‌، مرا زنده نگه داشته است. مرا زندگی یاد داده است. می‌نویسم تا بدانی، آدمی که تو را از نزدیک‌ دیده باشد، طاقت آوردن را بلد می‌شود.
تو مثل صدای غم‌‌‌نشسته‌ی شجریان شده‌ای، زیبا، بزرگ. مثل شعر باباطاهرم، دائم در ناله‌ و جز تو سخن ندارم، با این‌همه، خودت می‌دانی که دوستت دارم.

-لیلی، اصفهان، بهار ۱۴۰۳
 
بالا