با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
قسم به موسیقیِ لایتِ دلبری،
که به شفیعاش
دل اسیر زِ رخسار تو گشت.
قرنهاست دلی پیش دلبری
به امانت گذاشتهام!
و او امانتدارِ خوبی نیست یا... نمیخواهد باشد را؟
نمیدانم!
قسم به ل*بهای کبود مرگ
که عجیب میل بوسیدنشان را کردهام!
شاید اگر بیراههی رفتن را برگردی،
غرق در گناهِ نبودنات نشوم
و همراه لحظههای عاشقیات گردم!
قسم به تحفهی گرانبهای نسیان
که این روزها...
حتی چشمان مخمورت را به یاد ندارم!
نامات چه بود؟
از جانِ قلبِ عاشقِ من چه میخواستی؟
شاید در نبودم، صنمِ آن دیگری گشته باشی!
و چه لمحهی فجیع و وجیهایست ایامِ نبودنات!
و قسم به دستان خونین آغشته به کالبدی بیگناه،
که در برهوت مرگ باورها...
جانِ بیجان آدمکی را ربود!
و اهل کدام کوی و کاشانه بودی، که اینچنین به شوریدگیام کشاندی را؟
بهخدا که نمیدانم!