تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته متلاطم| به قلم SAYE.mh

  • شروع کننده موضوع SAYE.mh
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 247
  • پاسخ ها 15
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
نام اثر: متلاطم
سرشناسه: SAYE.mh
موضوع: دلنوشته
سبک/ژانر: تراژدی
سال نشر: یک هزار و چهارصد و دو _ 1402
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان _ تالار ادبیات _ بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه: شاید که اگر سکوت پیشه میکردم میتوانستم با اقتدار بر قله های نمادین ذهن های عجیب مردم شکوهمندانه خودنمایی کنم؛ اما باید بسیار عقب ماندهء ذهن های عجیب مردم باشی تا کابوس هایشان را بر دل هایشان روانه کنی. شاید که دردناکترین مرگ را شاهد باشی و چه مرگی بدتر از آن که خویشتن را به دست خودت زنده به گور کنی؛ لیکن باید باشند کسانی که این تلاطم را در ذهن های خفته آغاز کنند. چه زیبا گفت داستایفسکی که من چون خویشتن را فریب ندادم، مردم مرا جنایتکار مینامند...​
 
آخرین ویرایش:
منتقد ادبی+ طراح آزمایشی وبتون
ناظر رمان
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تیم کتابخوان
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
May
1,614
1,074
133
22
‌‌
°•○°●‌ ‌ به نام خالق واژگان ●°○•°



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

‌‌



شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
‌​


‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


‌‌
پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...


‌‌
اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...


‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

| مدیریت تالار ادبیات |

 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
افکار متلاطم را خواهی رسم کنی، به هیچ‌ یک از جمادات زمین شباهت نخواهد داشت
درست مثل رویایی که سرتاسر پوچی را به دنبال خواهد داشت
زمزمه‌هایی زرین از مردی گریان در شبی تاریکتر از شب
نوازش‌های عمیق موسیقی بر زخم‌های بی‌مرهم
و در انتها این منم، ایستاده در بیابان و بی‌دفاع مقابل سم عقرب
معنا بی‌مورد از این نگاره حذف نشده تا معنا در چشمان تو حضور یابد
چه عاشقانه است بی‌دفاعی مقابل یک رویداد به ظاهر ساده
مجدداً تأکید می‌کنم که این رویداد به ظاهر ساده بستگی به ذهن تو دارد که چه باشد
شاید از انظاری دگر این رویداد به ظاهر ساده تلاطم ذهن‌های ساکن باشد...​
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
زمان بی‌ادعا کم است و ثانیه ها فریاد می‌زنند. ناخن های شکسته‌ام عهد بسته‌اند که درد را به جانم نیندازند. اشک‌هایم مدت هاست که سقوط آزاد را فراموش کرده‌اند. بغض خانه‌اش را یافته و شاید که سالهاست مستأجر است. رنج مدت‌هاست صاحب‌خانه ی بی‌رحم مغز شده و اما قلب؛ از این حکومت سرنگون شده و ویرانش لذ*ت می‌برد. و اما بازگردیم به ذهن؛ او معتقد است کمتر کسی به دست‌های مغزشده اهمیت می‌دهد اما همان تعداد محدود...
ذهن سکوت می‌کند و چشم فریاد می‌زند:« اما همان تعداد محدود مالکان روح و ذهن آدمیان‌اند و چه بدکردار است...
بلندتر فریاد میزند:« و چه بدکردار است کسی که چشم‌ها را خونین می‌کند با قلم تا ادعای بی‌هویتی‌اش را ثابت کند.»​
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
هماهنگ با موسیقی آفتاب بر سر نیزه های تشعشع خورشید بنشسته تا شاهد مرگ برف باشد
و برفی که سیاستمدارانه آب می‌شود و همچو آفتاب های و هوی ندارد
جاده‌ای مقابل بی‌نیازی که یک طرفه سوی نیازمندی است
نیاز هرچیز بر اساس بی نیازی‌اش معنا می یابد
در آخر هیچ کلامی همچو فتنه، آرام نیست
فتنه‌گری که هنر نمیخواهد
تنها بر اساس ریشه سازمان‌یابی می‌شود
شاید همچو عقبه‌ای که راستین و کذب بودن آن مهم نیست...​
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
سرپوشی برای تمامی تنورهای انسان‌پزی؛ آرزوی دیرینه ی انسان ها.
کاشفی که به تمنای حقیقی خود جواب موافقت اعلام می‌دارد.
دوباره کوره‌ی انسان‌پزی برای یک کاشف.
زنده بیرون آمدن، راستی کاشف و مرگ، پایانش.
نقطه سرخط بر سر آدمی ایستاده و انسان خیال دونقطه گیومه باز را در ذهن می‌پروراند.
چاهی عمیق سوی آسمان و نردبانی بلند سوی قعر زمین. بلیت های دنیای وارونه هشت میلیارد فروش داشته! عجیب نیست؟!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
قلم لغزاندن کار عوام و خواص اما باید قلم را به دندان کشید تا اسطوره شد.
هرگاه به جای کلمات، چشم نشست بر روی کاغذ، آنگاه متن واقعه خواهد شد برای معجزه کردن.
فقط چشم میتواند که بعد نگاشتن لال کند برای نقد کردن
و این من فراموش‌کار از یاد برده بود که مردم از زبان گوسفند لذ*ت میبرند تا خو*ردن چشمانش...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
می‌شد رهایش کرد اگر عمر گران بود...
چیزی که همواره هست، عدم موجودیت و چیزی که هیچ وقت نیست، موجودیت آنچه که باید است.
رفتن، مصداق آمدن به گونه‌ای دگر در دفتر زندگی است.
تمنای حبس ابد از سر گریختن منطقی نیست، لیک احساسی است منطقی.
شاید که جور دگر نگاشتنش مضحک به نظر برسد اما روی آوردن به وارونه‌ترین منطق ویرانی، یعنی آبادانی.
فردایش میتوانست بدتر از دیروزش باشد اگر امروز نجات می‌یافت از بهر این صدای شیطانی که سکوت کرده.
از دیرباز ورد زبان عوام و خواص این بوده که مرگ یعنی بازگشت سوی خدا.
اگر به بهترین نحو ممکن صدایش کنی، می شود آزادی.
چه جالب که کسی این واژه را درک نمی‌کند و معنایش می‌کند چیزی را که وجود ندارد...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
تمام ناتمامی های من، از نیاز به بی‌نیازی های کوتاه و بلند در مرگ و زندگی‌ام نشأت میگیرد.
چه بدکردار است هرکس که خویشتن را همچو آیینه ببیند؛ ساکت، صامت، منفعل و اهم این ویژگی‌ها یعنی صبور.
مشتاقم بر دیدار دو آیینه؛ آنگاه چه تصویری نشان خواهند داد این دو بی‌هویت راست‌پیشه.
میتوانستم سکوت کنم در برابر منطق، اما هو*س جوری دگر با قلب نشست و برخاست دارد که حالا شده احساس.
تک به تک آوارهای سیمانی‌رنگ را میتوان شقایق رنگ کرد هرگاه اگر حس کردی که سنگ هم می‌تواند عشق بورزد...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
می‌شد دستان لغزان بر روی آب را گرفت اگر باور کنی شخصی درحال غرق شدن است؛ اما اعتماد زمان می‌خواهد و مرگ، عجول.
بر روی پشت بام ایستاده و می‌شد پرواز کرد یا سقوط؛ اما بر پیشانی انسان بی‌بال نوشته شده سقوط، سقوط، سقوط.
راهیابی بدان چه که از نو فروریخته شده یعنی به تاراج رفتن تا بدانی که سرقت می‌تواند در همه جا، از جمله در گوش‌هایت باشد.
درست همچو زمانی که چشم‌هایت را می‌بندی و سخت پی اندیشه‌هایت را میگیریري؛
اما ندیدن تو را بس آزرده می‌کند، چرا که تو به تصویر این دنیای نمادین وابسته شده‌ای.
شاید که باید افسارت را نه به عقل و نه به قلب بدهی. بگذار زمان تو را به هر دری بکوبد تا بدانی حقارت واقعی یعنی چه که اینطور وامانده‌ای!
 
آخرین ویرایش:
بالا