تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش دلنوشته معرکه ی احساس | شبنم بهرامی فرد

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz


Negar_1707204105883.png



موضوع:دلنوشته
سال نشر: ۱۴۰۲
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
نام اثر :معرکه ی احساس
سطح اثر: محبوب
نام نویسنده:شبنم بهرامی فرد{82_AnneShirley}
ژانر /سبک: تراژادی_
عاشقانه
ویراستار: @D A N I

مقدمه

دیوانه وار عاشقت هستم اما به هنگام بودنت تنها تر می شوم، می دانم ک تمامم را تناقض فرا گرفته است، چطور می شود از عشقی اهورایی دم زد اما خواهان بودن مع*شوق نبود؟ چطور ممکن است رویایش را در سر بپروری و هر بار از مرور خاطراتش طلوعی دوباره داشته باشی ولی از حضورش مشوش و بی پناه شوی؟
در نبودت زندگی زیبا نیست اما زشتی و پلیدی اش دل را نمی زند روحم همچنان ناارام و ازرده است اما هنوز رمقی برای ایستادن هست...
 
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Dec
133
137
43

°•○°●‌ به نام خالق واژگان ●°○•°


نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌



شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
‌​


‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


‌‌
پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید



همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...


‌‌
اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...


‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

| مدیریت تالار ادبیات |

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
عشق مجازی!


اکنون که به یادت قلمم را به رق*ص در آورده ام ماه ها از آن غم دور شده ام و گذشته برایم بی اهمیت شده و احساساتم در من مرده اند، حال برای عشق
بی وفا و یاردیرینه ام نمی نویسم چون دیگر نه اثری از عشق در وجودم مانده است و نه یاری در قلبم، مینویسم برای رهگذر بی رحمی که روزی گذری از
روزگار عمر من داشته وبا اینکه می دانست مسافری بیش نیست ویرانی هایی به بار آورد که تا اعماق وجودم را سوزاند، لبخند را از لبانم زدود و غبار غم را
مهمان چشمانم کرد و خاطراتی از خود برایم به یادگار گذاشت که هر بار با مرورشان بغضی سنگین، سخت گلویم را چنگ می اندازد، رهگذری که هیچ
خیابانی را دست در دستش قهقه زنان قدم نزده ام، شانه هایی که تکیه گاه تن رنجور و خسته ام نشده اند و چشمانی که مِهر عشق را به من هدیه نکرده
اند و لبانی که مُهر تایید بر عاشقانه هایش بزنند نصیبم نشد، مرا در سلولی انفرادی تنها گذاشت و رفت.
آری عشق مجازی چنین غمی دارد...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
نمیتوانم!

خیلی از حرف ها را نمی توانم به زبان بیاورم،
نمی توانم بگویم دلتنگت شده ام، بگویم با من حرف بزن، نمی توانم بگویم غمگینم از نبودت، بیا و آرامم کن، آشوبم از سکوتت،بیا و مانع از ویران شدنم شو،
نه می توانم، نه می شود که بگویم بغلم میکنی؟
ارام جان ناآرامم می شوی؟
حتی نمی توانم بپرسم که آیا تو هم در نبود من دلتنگ می شوی؟ تو نیز چون من دیوانه ی سرگردان، از همه چیز و همه کس گریزانی؟
دیگر هیچ چیز را نمی شود به زبان آورد ...
همچون آدمی دیوانه درگیر سرابی بودم که در آنی از دیدگانم محو شد و من بازمانده ای ناتوان نظاره گر هیچ بودم ...
حال نیستی و ببینی من توانمند ناتوان، آرام بی قرار، مجنون عاقل، چگونه در این ازدحام جمعیت همچو درختی در کویر، تنها و چشم انتظار مسافری از دورم ...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
ای کاش...!

ای کاش به هنگام رفتنت صدای سکوت را از ل*ب های خاموشم می شنیدی و حرف های ناگفته ام را از چشمانم می خواندی...
ای کاش بودی و مرا اینگونه غریبانه در سرزمینی ظالمانه و لبریز از عشق تنها نمی گذاشتی...
ای کاش نعره های سوزناک و زجه های دردناک دلم ذره ای تردید در نگاهت می انداخت...
ای کاش می توانستم در خواب هایم تا ابد کنارت زندگی کنم...
ای کاش حداقل قبل از رفتنت قلبی که از من به غارت برده بودی را پس می دادی...
و در اخر ای کاش روزی ای کاش هایم تمام شوند، آن روز تو دیگر جایی در قلبم نخواهی داشت ...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
مقصر!

مقصر منجلابی که احمقانه در آن گیر کرده بودم خودم بودم ...
اعتمادی که باعث مرگ احساسم شد، خیانتی که به قلبم شد، مروارید هایی که از چشمانم بدون هیچ بهایی ریخته شد، لبخند های شیرینی که با تلخی قهوه عصرانه یکی شد،
چشمانی که دیگر فروغی ندارند و ل*ب های خشکی که بی روحی و اوج فاجعه قلبم را نشان میدهند، همه و همه شان مرا در دادگاه قلبم، نه، بلکه در دادگاه عقلم محکوم به
قتل خودم میکنند....
اری تقصیر تو نبود، مقصر من بودم که قلبم با آمدنت لرزید و با طوفانی که هنگام رفتن بپا کردی مسکوت ماند..
.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
ننوشتن برای تو!

پیش از اینها می خواستم برایت بنویستم اما درونم را تاریکی و کینه ای فراگرفته بود که ننوشتن و حسرت خو*ردن را ترجیح دادم، نه اینکه حرفی نباشد نه، حرف برای گفتن زیاد
داشتم اما گوش شنوای تو میلی به شنیدن حرف های من نداشت، درد درون سینه ام و بغض نهفته در گلویم ذره ذره نابودم می کردند اما فریاد زدنشان بیهوده بود چون درد
من برای تو احساس نمیشد...
شاید راه قوی بودن در ننوشتن برای تو باشد، شاید دوری از تو درمان درد بی درمانم باشد، شاید شخم نزدن خاطرارتت اراده ای اهنین بخواهد که
روح رنجور من از آن بی بهره است، اما هنوز جسارت ادامه دادن وخلاقیت ساختن برای ارتقای جهانم را دارم...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
دلتنگی!

زمان هیچ چیز را درست نمی کند، نه می تواند جای خالی ات را پر کند، نه غم نبودنت را...
دلتنگم برای آهنگ صدایت، جادوی چشمانت وچهره زیبای مردانه ات...
غروب جمعه است و دلتنگی های بی منطقم شروع شده اند، دلم بهانه ات را می گیرد،جسم نحیفم حلقه دستانت را کم دارد، در اوج ازدحامی که احاطه ام کرده است جای خالی
ات ذوقم را کور می کند و قلبم را به درد می اورد ...
با غم دوری ات بیست سال پیر و شکسته تر شده ام...
و هنوز صدایی از درونم وجودت را فریاد می زند....
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
رفتی اما...!

رفتی اما رفتنت اسوده ام کرد!
باور کن بعضی رفتن ها شیرین تر و لذ*ت بخش تر از ماندن هستند...
اگر قبل از رفتنت هر روز با عشق نگاهم می کردی، به کام دلت در آغوشم می گرفتی، برایم پادشاه سرزمین عجایب می شدی و من ملکه سرزمینت، مسبب باران اشک شوقم
می شدی، ناز و عشوه ام را به تلخی سرکوب نمی کردی و با نادیده گرفتنم روزی هزار بار جانم را نمی گرفتی الان از غم رفتنت حال دیگری داشتم...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
عشق!

عشق چیز عجیبی است...
از تو آدمی می سازد که هیچ شباهتی به تو ندارد، روز و شبت را یاد مع*شوق بی وفایی احاطه می کند به طوری که از یاد خود غافل می شوی، بخشنده می شوی و از هر بار
اشتباهش چشم می پوشی، دل نازک می شوی و با هر بهانه ای سیلاب اشک هایت جاری می شود، در میان انبوهی از مشکلات یاد و خاطر ش لبخند را مهمان ل*ب هایت می کند و به هنگام دیدنش از صدای رق*ص و پایکوبی قلبت، جهان در حیرت می ماند...
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا