1399/8/4
در یک روز سرد زمستانی
چشمانم را باز میکنم و به برگهای زرد و قرمز خیره میشوم.
دستم را روی شیشهی یخ زده میگذارم تا وجودم؛ با سرما خو بگیرد،دیگر طاقت شنیدن حرفهای تکراری مثل؛
« همه چیز درست میشود» یا «صبر داشته باش» را ندارم،آیا من اصلا زندگی میکنم؟
یا فقط تظاهر به زندگی کردن میکنم! خودم هم نمیدانم.
من برای خود آرزوهایی داشتم، رویایی داشتم ولی به خاطر شادی دیگران از اوج خوشبختیهایم فاصله گرفتم تا لبخند را بر روی صورت آن ها ببینم؛
اما باز هم ناراحتم میکنند،
دلم را میشکنند و قلبم را تکه تکه میکنند و با زبان بی زبانی میگویند:« خودت شکست خوردهای»
این چه قانون نانوشته ای که است که حکمش را به این شکل صادر میکنند، دیگر خسته شدهام ... خسته ...
ما بین دوست داشتن و دوست داشته شدن فاصله بسیار است ولی این فاصله را افکار پوچ و تهی احاطه کرده و پشیمانی جز یک گزینه بیشتر برایش اهمیت ندارد.
آیا من اصلا زندگی میکنم؟
خودم هم نمیدانم.