تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ دلنوشته نویسی | Marilyn Monroe کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg


با سلام



کاربر گرامی @Marilyn Monroe

با شرکت در کارگاه آموزش دلنوشته نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.



_ مدرس @Gisow Aramis _

_ دوره ی آموزشی مهر ماه ۹۹ _



?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?



با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد



|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|


 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
1399/7/11

در جنگ؛ مردان اسلحه به دست

می‌جنگیدند، چون؛ عشق را در ناموس خود می‌دیدند

حال که دیگر جنگی وجود ندارد، صدای جنگ میان عشاق را از آن دور دست‌ها

می‌توان شنید.

قلب‌های شکسته، همانند خانه‌هایی ویران

اشک‌هایی همانند آینه‌ی پاک بااحساس

و دردهایی همانند بهر دلتنگی “تو”
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
20212_130f4b3b9c636d27db7b444226207ffb.jpg

1399/7/13
در میان سیاهی روزگار
که همانند زمستان؛ سردی خود را به رخ می‌کشاند،
به دنبال آغوشی هستم!
به دنبال خانه‌ای که هیچ وقت چراغ‌هایش در خاموشی ابدی غرق نمی‌شود و تک تک بلورهایش از جنس محبت است.
ای کاش همه‌ی دنیای من در این دو کلمه خلاصه می‌شد،
"سیاهی و سفیدی"
اما این کلمات هم برای خودشان دنیایی دارند!
دنیایی که حتی تصور آن برای من مثل پیدا کردن در دنیای خیالی است که حکم نابودی کاشانه‌ام را مهر زده،
«مهری از جنس بی مهری»
شاید در این میان دستانی باشند که انتظارشان را می‌کشم.
گویی زمان زیادی است؛ که مثل یک دختر بچه ای رها شده ام،
چرا این رهایی تمامی ندارد!
پایان غم و اندوه کجا به سرانجام می‌رسد!
تا چه زمانی باید حسرت دستان گرم تو را به دوش بکشم!
کجا تمام می‌شود؟
کجا؟
شاید دنیای من؛ همین کاشانه‌ی ویران شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
http://dl.musicsweb.ir/music/99/6/Music Instrumental Zamine Garm.mp3
1399/7/15

برگان زرد پاییزی
از مادران خود جدا می‌شوند و دل به دریا می‌زنند
مادران از غم فراغ دوری فرزندانشان فریاد سر می‌دهند
امّا فریادی از جنس سکوت
سکوتی؛ که حتّی فرشتگان آسمان از شکستن آن
بی‌زار و گریزان‌اند.
زمین می‌شود پناهگاه و تکیه‌گاه برگان تا شاید،
آنان آرام گیرند،
گرم شوند ولی!
غم دوری را می‌توان تحمّل کرد؟
مگر می‌توان از آغو*ش دلچسب و پر مهر مادر دل کند؟
هرگز نمی شود گرمای آن آغو*ش را فراموش کرد...
هرگز...
برگان که بر روی زمین می‌افتند کم‌کم خشک می‌شوند،
زیر قدم‌های سنگین انسان‌ها جان می‌دهند تا نوادگانشان این تاریخ را رقم زنند.
ای تاریخ بی‌رحم!
گناهان این برگان پاییزی چیست؟
گویی در گذشته اشتباهی کردند که به این حکم ابدی محکوم هستند!
حکم ابدی از جنس؛
"پناهگاه بی‌تکیه‌گاه"

 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
1399/7/23
از خواب که بیدار گشتم
خود را در چاهی عمیق دیدم،
چاهی سیاه که ظلمات جهنم را برایم یادآور می‌شود،
عبادت هارا فراموش می‌شود،زندگی را سر به داران می‌شود.
گویی یوسف بودم، یوسفی از دل آسمان.
ای یوسف!
ای شاه شاهان!
ای شاه عالمان!
صبرت چگونه همانند "صبر ایوب" زبان‌زد شد؟
تو را هیچ مغلوب نیست؛ ای یوسف گم‌گشته.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
1399/7/23


چشمانم را که باز کردم،
صورت سرخ و سفید خود را در آینه دیدم.
صدای گنجشک ها، صدای کبوتران بی پر
همه دست به دست هم داده بودند تا مرا ز خواب خویش بیدار کنند.
صدای بچه ها در کوچه ها می‌پیچد
و یاد و خاطره‌های خانه‌های قدیمی را نو می‌کند...زنده می‌کند...
خانه‌های قدیمی که از جنس درختان لیلی و مجنون
عشق انسان‌ها، ارزش‌ها و باورهای خود را به دوش می‌کشند
گویی خود را پیدا کرده‌اند و زندگی جان تازه‌ای می‌گیرد.
همه چیز حاصل خاطرات دیروز است؛ و لیلی و مجنون حاصلان

سرخ و سفیداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
21868_60fb2ecc8f87fc5eabf0445222b313ab.jpg

ساختمان‌های بلند، جاده‌های کوتاه، پنجره‌های شکسته و دستان بسته.
حاصل خود را از این ساختمان‌ها بیان می‌کنند،
جاده‌های کوتاه گویی؛ تقدیر ماست و پنجره‌های شکسته حاصل خرد شدن غرور ماست و امان...
امان از دستان بسته.
دستان بسته که همانند؛‌ سیاه و سفید زندگی انسان را زیر و رو می‌کنند.
به دنبال شانه‌های گرم و محکم تو هستم!
دستان تو؛ زنجیری است که تو را به من وصل کرده اما از درد ذوب می‌شود!
ساختمان‌ها!
پنجره‌ها!
جاده‌ها!
همه و همه، سیاه و سفیدی خود را بیان می‌کنند
"سیاه و سفیدی از جنس؛ اشک‌های ریخته شده در سکوت و خنده‌های بی‌خنده"
1399/7/23
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT



دنیا در حال گذر است؛ همانند عمر انسان که می‌گذرد
چه بیهوده باشد و چه با منفعت همراه باشد.
افکاری پوچ ذهن انسان را درگیر می‌کند،
به جان هم می‌اندازد و زندگی را تباه می‌کند.
کمی بیشتر که به فکر فرو می‌رویم
می‌بینیم؛ که چه افکار اشتباهی را در ذهن خود می پروراندیم تا شاید از زندان روحمان جدا شویم،
از این زنجیرهای رنگ و رو رفته که خودمان به گردنمان آویزان کرده ایم تا رها شویم.
اما این آزادی ابدی نخواهد بود...
این تازه شروع جنگی است میان من و اشتباهات من
که مثل دیواری از جنس فولاد مرا به آغو*ش می‌کشد تا بر من چیره شود.
آیا می‌شود!
یا خیر؟


 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT

1399/8/4

ساعت‌ها سپری می‌شود و روزها پس از دیگری غرق در شب و روز می‌شوند،

خود را به دست جریان باد می‌سپارند، تغییر می‌کنند

اما؛‌ انگار هیچ کس نمی‌تواند شبیه دیگری باشد، حتی انسان‌ها.

کلمه‌ای با نام «ترس» در قسمتی تاریک از وجود انسان خانه‌ی خود را

بنا کرده، دیواره‌هایش را عصبانیت و پنجره‌هایش را خشم و نفرت ساخته

ولی تظاهر به خوشحالی می‌کند.

از این انسان‌ها باید ترسید!

چون؛ برایشان مهم نیس که چه اتفاقی رخ خواهد داد، فقط و فقط به خودشان

فکر‌کنند اما نمی‌دانند که به چه هیولایی تبدیل شده‌اند، هیولایی که فقط از تاریکی

تغذیه می‌کند و آسمان پر از ستاره‌ی شب را به سمت خواب ابدی می‌کشاند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
1399/8/4​

در یک روز سرد زمستانی
چشمانم را باز می‌کنم و به برگ‌های زرد و قرمز خیره می‌شوم.
دستم را روی شیشه‌ی یخ زده می‌گذارم تا وجودم؛ با سرما خو بگیرد،دیگر طاقت شنیدن حرف‌های تکراری مثل؛
« همه چیز درست می‌شود» یا «صبر داشته باش» را ندارم،آیا من اصلا زندگی می‌کنم؟
یا فقط تظاهر به زندگی کردن می‌کنم! خودم هم نمی‌دانم.
من برای خود آرزوهایی داشتم، رویایی داشتم ولی به خاطر شادی دیگران از اوج خوشبختی‌هایم فاصله گرفتم تا لبخند را بر روی صورت آن ها ببینم؛
اما باز هم ناراحتم می‌کنند،
دلم را می‌شکنند و قلبم را تکه تکه می‎کنند و با زبان بی زبانی می‌گویند:« خودت شکست خورده‌ای»
این چه قانون نانوشته ای که است که حکمش را به این شکل صادر می‌کنند، دیگر خسته شده‌ام ... خسته ...
ما بین دوست داشتن و دوست داشته شدن فاصله بسیار است ولی این فاصله را افکار پوچ و تهی احاطه کرده و پشیمانی جز یک گزینه بیشتر برایش اهمیت ندارد.
آیا من اصلا زندگی ‌می‌کنم؟
خودم هم نمی‌دانم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا