1399/8/6
زمانی که کودک هستیم نازپرورده ی پدر هستیم، دوردانه ی مادر هستیم و دلبر برادر.
بزرگ میشویم و برای آینده ی خود تلاش میکنیم تا به اهداف خود برسیم، همه ی امیدهای ما همین آرزوهایی است که برایشان وقت و عمرمان را میگذاریم
زمانش که میرسد؛ دست کسی را که عاشقش میشویم را میگیریم تا خانواده ی خود را بسازیم، مادر شویم و مادری کنیم ولی همیشه زندگی آن روی خوش را به ما نشان نمیدهد؛ زندگی پیچیده تر از آن است که انسان بتواند فکر کند، درک کند و پذیرای این واقعیت باشد.
زنان با این آرزوها، واقعیت های خود را میسازند اما امان از آن روزی که جای خوشبختی را خشونت پر کند...امان...
خشونت که بیاید؛مادر خودش را سپر میکند، خار میشود اما طاقت دیدن گریه های فرزندش را ندارد.
خشونت که بیاید؛ دیوارهای خانه کم کم سیاه می شود و تاریکی جایگزین امید می شود.
اما گاهی هم خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک نگاه است... یک نگاه...یک حرف و گاهی یک احساس.
کاش این خشونت همانقدر که همه انکارش میکنند، واقعا وجود نداشت. باورش سخت است که بعد از چندهزار سال تمدن، بشر هنوز علیه خودش مکرراً دست به خشونت میزند.
خشونت، تحقیر و آزار سن و سال نمیشناسد، ای کاش روزی برسد که زنان جایگاهی برای خود داشته باشند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: