تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری‌ که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

چه زیبا گفت آن دم سعدی؛ که یک بیتش به حرف ها می‌ارزد‌ و آن لحظه‌اش به ساعت ها!
با موسیقی های هم وزنش آتش عشق را شعله‌ور می‌کند و حیات امید را به گردش درمی‌آورد.
درد و دل کرد و دلداری‌ام داد، اگرچه یک بیت است اما انشای زندگی را می‌سازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
شاید تنها در کنج حافظه من باشد که زنده باشی، شاید تنها من باشم که تو را زنده نگه داشته‌ام.
من محکوم به تو را دوست داشتن نیستم، اما مشتاق به تو هستم
مرا سرزنش نکن
 
آخرین ویرایش:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
غبار تنهایی، بر بام قلبم نشسته‌است؛ من مانده‌ام و غمی به پهنای دنیا که بر دفترم جاری می‌شوند. اما کلمات برای بیانش کافی نیستند. تو نیستی و داغ نبودت جان و روحم را چرا، اما برگه ها را نمی‌سوزاند؛ در آتشی از نبودت خاکستر شده‌ام و دلم تو را فریاد می‌زند‌.
صدایش را شنیدی به سراغم بیا! نگذار به جای تو، مرگ مرا در آغو*ش بکشد، که من بی‌تو خواهم مُرد.
 
آخرین ویرایش:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
تو هم پیمان من هستی. دست‌هایت را به جان می‌خرم؛ همان دستان گرم و جان بخشی که زنده‌ام می‌کند.
مرا صدایم کن که صدایت، زندگی می‌بخشد و حالم را دگرگون می‌سازد. تو که لبخند می‌زنی درد های من درمان می‌شود؛ و وقتی که می‌خندی غم های من پایان می‌گیرند.
خودت می‌دانی من پر از درد های ناتمام هستم، اما ل*ب های خندان تو زندگی‌ام را سامان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
من و تو پرت شده‌ایم؛ تو از پرتگاه دشت و من از پرتگاه زندگی!
عذابم می‌داد وجدانی که هر لحظه عذاب می‌کشید و نبودت را تداعی چشمانم می‌کرد.
و این چشم‌هایم، اشک ها را فدای گونه‌هایم می‌کردند.
من حاضر بودم بمیرم تا جانم را فدای حضورت کنم؛ بلکه باری دیگر لبخند را بر روی ل*ب هایت ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا