تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دیالوگ های سریال شهرزاد

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
قباد : به جون امیدت قسم بخور که دیگه بهش فکر نمی کنی.


شهرزاد : من بهت دروغ نمیگم قباد، خاطره ها که نمی میرن، می میرن؟ این اتاق تاریک ذهن، آزادترین جای جهانه، همه چی از توش میاد و میره، فکر رنگ خیال خاطره. مهم اینه که چیو نگه می داری چیو می ریزی دور. من اینو یاد گرفتم قباد.


قباد : شهرزاد نمی دونی بدون، من با تو چیزایی پیدا کردم که هیچوقت تو زندگیم نداشتم. نمی خوام از دستش بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
فرهاد: من همه‌چیمو باختم شهرزاد...نمی‌تونم تو رو هم ببازم.


شهرزاد: همیشه اونطوری نمیشه که ما می‌خوایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
قباد : ما همه مهرهای سوخته ایم که زیر دست بزرگ آقاییم


شهرزاد : اشتباه نکن تنها مهره سوخته این وسط ما دو تا بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
شهرزاد: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟!!


قباد: اینو ( لباس تو ) از کجا آوردی ؟


شهرزاد: اینو داشتم گذاشته بودم واسه دانشگاه بپوشم ...


قباد: صبر میکنم بری عوضش کنی


شهرزاد : بده ؟!


قباد: نه اتفاقا خیلی خوبه زیادی بهت میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
قباد : هر چی باشه، بالاخره ما الان محرم همدیگه ایم، شهرزاد خانوم.


شهرزاد : محرمیت که فقط به کاغذ نیست، دل آدم باید محرم باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
شهرزاد: من اون دختری نیستم که تا خشی به خشی بیوفته و ته خیار تلخ بشه ، بخوام بهونه بیارم ، تا وقتی این ( مرغ آمین ) گردن منه آره با دل و جونم دوستت دارم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
قباد: میرم صاف وایمیستم جلوی بزرگ آقا بش میگم: بزرگ آقا من، زن من، خب؟! پا به ماهه!


عین 10 ،12 ماهو میخوام بمونم ور دلش چی میگی شما؟!


شهرزاد: مگه من فیل‌ام حاملگیم 12 ماه طول بکشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
شهرزاد : بخت و اقبال من یکی رو همون دو تا جمله بافته … در و همسایه چی میگن، مردم چی میگن. مردم الان کجان بدبختی منو ببینن. تنهایی منو ببینن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
آذر : یه چیز دیگه هم هست که می خوام بهت بگم. می دونم باور نمی کنی، حقم داری! از یه جایی به بعد دیگه بازی نبود واسم. من هم گیر افتادم. بدجور گرفتارت شدم. یه جوری که هیچ وقت قلبم این جور گروم گروم صدا نکرده بود. وقتی اسمت میومد انگار یه گردان پا می کوفتن تو دلم! با من بیا فرهاد!


فرهاد : کجا بیام؟ چرا بیام؟


آذر:بریم یه جای دور ، یه زندگی جدید می سازیم با هم. میشم رویا، آذر رو چالش می کنیم واسه همیشه.


فرهاد: سخته…!


آذر : من خوشبختت می کنم ، هر کاری بخوای برات می کنم . نبوده تا حالا کسی رو این جوری بخوام.


فرهاد : نمی تونم بیام! شاید اگه طور دیگه ای آشنا شده بودیم یا …. دلم به اومدن نیست!


آذر: هنوز باورم نداری نه؟! باشه ، گفتم این بازی یه قربانی داره، اونم منم!


فرهاد : شاید یه وقت دیگه ، یه وقت دور تر! اگه ما تقدیر هم باشیم باز گذرمون به هم میفته!


آذر: رویای قشنگیه واسه آذر بیچاره تو شبای تنهاییش که نمیره از دلتنگی.! از این به بعد دیگه حوصله هیچی رو ندارم، جز فکر کردن به تو. جدا افتادن از کسی که دوستش داری ، جهنمی بزرگ تر از این تو زندگی می شناسی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
446
901
104
«همین حوالی،»
هاشم : فرهاد پسرم … همیشه یه چیزی از وجود مع*شوق تو قلب عاشق ته نشین میشه… برای همیشه حتی اگه همدیگه رو ترک کنن..! اما این فقط یه طرف سکه است پسرم…


این که اگه دنیات اندازه یه نفر کوچیک بشه… یا اون یه نفر اندازه خدا برات بزرگ بشه ..! اگه یه روزی ترکت کنه و بره اون وقت دین و دنیاتو با هم می بازی…!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا