تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته [ رضا پورشریف ]

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
تو زیباترین دخترِ دنیا هستی . تویی که یاد گرفته ای روی پای خودت بمانی ، تویی که میتوانی حقِ خودت را بگیری ، تویی که به خودت اعتماد داری و تویی که باور داری، میتوانی هر کاری را که بخواهی، انجام بدهی . تو چقدر زیباتر میشوی، آن لحظه هایی که میکوشی چیزهای جدید بیاموزی . چقدر جذابتر میشوی، وقتی برای خودت کتاب میخری . راستی جلدِ کتابِ " خودت باش دختر " چقدر به رنگ پوستت می آید و کارِ خیلی خوبی کردی که رنگِ بلوزت را با فونتِ کتابِ " شُدن - میشل اوباما " سِت کرده ای ، خیلی جوانتر نشانت می دهد .
تو زیباترین دختر دنیا می شوی، آن وقتهایی که ورزش می کنی ، شاد هستی ، انرژی و انگیزه داری ، موسیقی گوش می دهی و برای خودت کلی طرح و برنامه می ریزی.
تو زیباترین دختر دنیا هستی. شک نکن . زیپِ کیفِ لوازمِ آرایشت را باز کن ، آن مدادِ قهوه ای تراش خورده ات را بردار و روی آینه بنویس : من زیباترین هستم .
بنویس : من برای خودم کلی برنامه دارم .
بنویس : من قوی هستم .
و بنویس : من می توانم .

"رضا پورشریف"



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
روبرو رو نگاه کن. میبینی ؟
اون منم
همونی که نقابِ گای فاکس روی صورتش داره، همونی که کله ش پُره از کافکا.
بازم نشناختی؟ همه گای فاکس زدن؟
خُب من اون جلویی هستم! همونی که رُخِ لاتی داره و یه لبخند ژکوند هم گوشه لبش نشسته.
باز پی نبردی که کدوم منم
اینطوری نمیشه! باید بیای جلوتر! شاید بتونی از عطری که دارم منو پیدا کنی!
آخه من بو باروت میدم .
تازه جلوتر که بیای متوجه میشی این پِچ پِچی که رو مُخت هست، واسه چیه!
اینجا دارن از توطئه باروت حرف میزنن .
میدونی جریان چیه؟؟

" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
کمی تحمل کن . این آبستن دارد برایت تمام می شود و من در پس ِ چند فریاد دیگر متولد خواهم شد .
از رشک این قابله ی یائسه میترسم . چندیست که بر منِ وَرم کرده در تو بُخل دارد .
دست ِ سرد و زُمختش، گردنِ نازکم را خواهد شکست .
تو باید فریاد بزنی، تا مباد، دست این بخیل مرا لم*س کند و من باید از پس ِ فریاد های تو راهم را پیدا کنم .
پس بلندترین فریادت را بزن ، تا خالی شوی از من .
فریاد بزن . . .
فریاد بزن، تا بیرون آیم از تو ،
و فریاد بزن تا متولد شوم . . .


" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
یه لحظه هایی اونقدر پُر میشم که دوست دارم مدادم رو بردارم و یه ورق سفید رو سیاه کنم . سیاه کنم از واژه هایی که چسبیده به گلوم و راه نفس رو بند آورده .
گاهی وقتها اونقدر از بعضی ها پر میشم که دوست دارم مدادم رو بتراشم و بیفتم به جونِ آدم هایی که رنجوندنم . دوست دارم واژه به واژه کلمات رو گلوله کنم و شلیک کنم توی صورت ِ کسایی که پرم کردن .
دوست دارم مدادم رو هار کنم و بندازم به جون اونی که پاچه م رو گرفته و نتونستم کاری کنم .

" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
با اِسکاچ یه دورِ دیگه بشقاب رو محکمتر شُست تا بتونه دونه ی خشک شده ی برنج رو از کَفِ بشقاب پاک کنه . انگشتِ شست رو گذاشت روی اسکاچ و با زور روی دونه ی برنج رو سایید . خلاصه دونه پاک شد . ظرف رو گرفت زیر آب و خوب همه جای اون رو آب کشید . آب رو بست و دستش رو بلند کرد تا بشقاب رو بذاره توی آب چکان . با اینکه زیر پاش قابلمه گذاشته بود اما باز دستش سخت به آبچکان می رسید . پاشنه ی پا رو از روی قابلمه برداشت و روی پنجه ی پا ایستاد تا قامتش بلندتر شه . حالا دستش به آبچکان می رسید . آب از توی بشقاب سُر خورد و اومد روی مُچ دستش و هرچه اون بیشتر دستش رو دراز میکرد که بشقاب رو بذاره توی آبچکان ، قطره ی آب همینطور از ساعد سُر خورد و رفت زیر بغلش . سریع بشقاب رو گذاشت توی یکی از خونه های آبچکان ، دستش رو سریع آورد پایین و بازوش رو چسبوند به قفسه ی سینه ش تا آبِ زیرِ بغلش پاک شه .
وُلُوم رو چرخوند و شعله ی گازی که سوپ روی اون بود رو خاموش کرد . از توی قفسه اون پیاله ای رو که یه نوار صورتی با گلهای محمدی قرمز روی لبه ش داشت رو برداشت . ملاقه رو هم از کنار اجاق گاز برداشت و یک دور سوپ رو با اون هم زد و دو ملاقه از سوپ رو ریخت توی پیاله . به نظرش کم میومد ، یه نصفه ملاقه ی دیگه هم ریخت .
پیاله رو گذاشت توی سینی ِ استیلی که رنگش به خاطر آب ، مات شده بود . یه قاشق هم گذاشت کنار پیاله .
سینی رو برداشت و رفت توی اتاقِ مادرش . سینی رو گذاشت روی میزِ کوتاهی که کنار تخت بود . خم شد و هندل تخت رو گرفت و چند دور اون رو چرخوند . سَرِ مادرش داشت بالا و بالاتر میومد ‌. همونطور که داشت هندل رو می چرخوند چشم های مادرش رو دید . با اون یکی دستش واسه مادرش دست تکون داد و خندید .
از نگاه مادرش فهمید که میخواد یه چیزی بهش بگه . راست ایستاد و سریع رفت بالا سَرِ تخت و گوشش رو گرفت نزدیک دهان مادرش .
چند لحظه گوشش رو همونجا نگه داشت . بعد سرش رو گذاشت روی سینه ی مادرش و یه نفس عمیق کشید .


" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
خیلی وقت بود زندگی کردن یادم رفته بود، یه اخم همیشه روی صورتم بود و از همه ی عالم و آدم طلبکار بودم. یه جواریی داشت یادم میرفت که زندگی چه مزه ای داره و فقط سختی ها و مشکلات رو میدیدم. تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی حین رانندگی و پشت فرمون، سر یه چهار راه به یه ماشین راه دادم، توجهم به چهره راننده بود که بهم نگاه میکرد، بهم لبخند زد، تشکر کرد و رفت.
نمیدونم چرا اما تشکرش یه دنیا برام ارزش داشت و خیلی واسم شیرین بود. لبخند و تشکرش مثل پتکی بود که توی سرم خورده باشه و یهو یادم انداخت که هنوز هم خوبی وجود داره، هنوز هم میشه انرژی مثبت داد و گرفت!
اینقد اون لبخند برام جالب و با ارزش بود که با خودم گفتم لااقل تا غروب سعی کنم چند تا از این کارهای کوچولوی بامزه انجام بدم.
تا غروب چند بار دیگه به بعضی ها سر میدون یا چهار راه، راه دادم، واسه یه رفتگر بوق زدم و دست تکون دادم، وقتی یه دوست قدیمی رو دیدم، روم رو نکردم اونور که ازش رد بشم، موندم و باهاش احوال پرسی کردم. از یه بچه ی کوچیک که دستمال کاغذی میفروخت، دستمال کاغذی خریدم و بهش لبخند زدم.
وقتی آخر شب به روزم فکر میکردم دیدم که چه روز قشنگی داشتم، چقد حس خوبی بود و چه روز بامزه ای رو پشت سر گذاشتم.
زندگی بامزه هست، خیلی، خیلی بامزه و خیلی شیرین. زندگی یه لبخند کوچیک هست به آدمی که اصلا نمیشناسیش، زندگی راه دادن به ماشینی هست که عجله داره، زندگی سر زدن به عزیزانت هست، زندگی یه پیام احوال پرسی هست که برای یه دوست ارسال میکنی، زندگی یه سلام گرم هست توی پارکینگ حیاط به همسایه ای که فکر میکنی خودش رو خیلی میگیره و زندگی یعنی لبخند زدن به یه آدم اخمو.
از اون روز به بعد هروز توجهم به کسایی بود که با ماشین بهشون راه می دادم تا با یه لبخندِ انرژی بخش کل روزم رو بامزه کنن.
و لبخند زدم به همه ی اونایی که بهم راه دادن... .

" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
همش بهم میگفت واسه چی اینقد بهش خوبی میکنی ؟ میگفت به یکی زیادی خوبی کنی فکر میکنه چه خبره و هوا برش میداره !
بهش لبخند میزدم و میگفتم این قضیه ش فرق داره ، ما رو با آدم های دیگه مقایسه نکن ، مطمئن باش همون قدری که من هواشو دارم و بهش خوبی میکنم اونم همونقدر هوامو داره .
بهش لبخند زدم و گفتم خیلی هوامو داره و مطمئن باش اگه جایی نیاز باشه جونشم برام میده و تو دهن هر کسی میزنه .
گفت چی بگم شاید حق با تو باشه .
حق با من نبود، حق با تو بود .
تو راست میگفتی ، باید به هرکسی قد ارزشش بها میدادم و خودمو براش خرج نمیکردم .
بعد اون ماجرا که اونجوری منو به هیچی فروخت و اون همه زخم بهم زد بیشتر از هر چیزی سکوتت آزارام میده ، سکوتی که فریاد میزنه و میگه من که بهت گفته بودم .

" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
با اِسکاچ یه دورِ دیگه بشقاب رو محکمتر شُست تا بتونه دونه ی خشک شده ی برنج رو از کَفِ بشقاب پاک کنه . انگشتِ شست رو گذاشت روی اسکاچ و با زور روی دونه ی برنج رو سایید . خلاصه دونه پاک شد . ظرف رو گرفت زیر آب و خوب همه جای اون رو آب کشید . آب رو بست و دستش رو بلند کرد تا بشقاب رو بذاره توی آب چکان . با اینکه زیر پاش قابلمه گذاشته بود اما باز دستش سخت به آبچکان می رسید . پاشنه ی پا رو از روی قابلمه برداشت و روی پنجه ی پا ایستاد تا قامتش بلندتر شه . حالا دستش به آبچکان می رسید . آب از توی بشقاب سُر خورد و اومد روی مُچ دستش و هرچه اون بیشتر دستش رو دراز میکرد که بشقاب رو بذاره توی آبچکان ، قطره ی آب همینطور از ساعد سُر خورد و رفت زیر بغلش . سریع بشقاب رو گذاشت توی یکی از خونه های آبچکان ، دستش رو سریع آورد پایین و بازوش رو چسبوند به قفسه ی سینه ش تا آبِ زیرِ بغلش پاک شه .
وُلُوم رو چرخوند و شعله ی گازی که سوپ روی اون بود رو خاموش کرد . از توی قفسه اون پیاله ای رو که یه نوار صورتی با گلهای محمدی قرمز روی لبه ش داشت رو برداشت . ملاقه رو هم از کنار اجاق گاز برداشت و یک دور سوپ رو با اون هم زد و دو ملاقه از سوپ رو ریخت توی پیاله . به نظرش کم میومد ، یه نصفه ملاقه ی دیگه هم ریخت .
پیاله رو گذاشت توی سینی ِ استیلی که رنگش به خاطر آب ، مات شده بود . یه قاشق هم گذاشت کنار پیاله .
سینی رو برداشت و رفت توی اتاقِ مادرش . سینی رو گذاشت روی میزِ کوتاهی که کنار تخت بود . خم شد و هندل تخت رو گرفت و چند دور اون رو چرخوند . سَرِ مادرش داشت بالا و بالاتر میومد ‌. همونطور که داشت هندل رو می چرخوند چشم های مادرش رو دید . با اون یکی دستش واسه مادرش دست تکون داد و خندید .
از نگاه مادرش فهمید که میخواد یه چیزی بهش بگه . راست ایستاد و سریع رفت بالا سَرِ تخت و گوشش رو گرفت نزدیک دهان مادرش .
چند لحظه گوشش رو همونجا نگه داشت . بعد سرش رو گذاشت روی سینه ی مادرش و یه نفس عمیق کشید .


" رضا پورشریف "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا