در شلوغی یک شهر، من او را یافتم.
لعن و نفرینش کردم و او هیچ مگفت.
یک بار سیلی اش زدم.
دوستش نداشتم.
اما یک روز،
در میان کوچه ای پر از تنهایی،
وقتی با قلبی شکسته نشسته بودم، او من را یافت.
و من ماندم و او
تا ابد در همان کوچه ماندیم.
از تک تک آجر ها بزرگ شدن را یاد گرفتیم.
بار ها از هم دل کندیم و بازگشتیم.
و حال او آجر بیستم خانه مان را در همان کوچه روی آجر های قبلی گذاشته.
من از او کمی عقب ترم.
اما مطمئنم،
آسمان خراشی خواهیم ساخت.
و تا جانمان از این تن خارج نشده،
دیوار رفاقتمان، هیچوقت افتادنی نیست.
بوقت 20 سالگیش
لعن و نفرینش کردم و او هیچ مگفت.
یک بار سیلی اش زدم.
دوستش نداشتم.
اما یک روز،
در میان کوچه ای پر از تنهایی،
وقتی با قلبی شکسته نشسته بودم، او من را یافت.
و من ماندم و او
تا ابد در همان کوچه ماندیم.
از تک تک آجر ها بزرگ شدن را یاد گرفتیم.
بار ها از هم دل کندیم و بازگشتیم.
و حال او آجر بیستم خانه مان را در همان کوچه روی آجر های قبلی گذاشته.
من از او کمی عقب ترم.
اما مطمئنم،
آسمان خراشی خواهیم ساخت.
و تا جانمان از این تن خارج نشده،
دیوار رفاقتمان، هیچوقت افتادنی نیست.
بوقت 20 سالگیش