تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال تایپ رمان ترانزیت | زهرا رمضانی

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
انوشیروان سری تکان داد و سعی کرد با بازی کلمات اندکی میگل را آرام کند که زیاد فایده نداشت. آویر برای لحظه‌ای چشم از قاشق و چنگال گرفت و با دیدن میگل که مانند ابر بهار گریه می‌کرد و هق می‌زد اخم کمرنگی را مهمان ابروانش کرد؛ این حال منقلب و بهم ریز میگل تنها باعث نگرانی آویر شد.
تا خواست از پشت میز برخیزید؛ میگل تلفن را قطع نمود و همان‌طور که با پشت دست و آستین کاپشنش اشک‌هایش را پاک می‌کرد، چندین نفس عمیق و متعدد از هوای سرد و سوز‌دار گرفت و سپس به سمت میزی آهنی که در کنج و نزدیک به شیشه‌ی رستوران قرار داشت حرکت کرد و روبروی آویر جلوس نمود.آویر به چهره‌ی سرخ شده‌ی میگل نگریست و سوالش که تنها از روی هم‌دردی بود را به زبان آورد.
- چاکی؟ «خوبی؟»
میگل که اندکی کلمات ساده در گفت و گوهای عادی کُرد زبانان را بلد بود، دروغین سری تکان داد و در حالی که برگ دستمالی برمی‌داشت و بینی‌اش را پاک می‌کرد زبان باز کرد:
- آره، چرا خوب نباشم‌؟!
مشخص بود دروغ می‌گوید، اما آویر آن‌قدر فهمیده بود که دیگر سوال نپرسد و حال منقلب و بهم ریخته‌ی میگل را بدتر از این نکند.
- این رستوران فقط پلو مرغش خوشمزه است؛ برای همین برای دوتامون یک جور سفارش دادم.
میگل در هپروت بود و یک کلمه از سخنان آویر را نشنید؛ از اینکه نتوانست با پدرش سخن بگوید اندکی دل‌آزرده بود؛ اما تمام فکرش پی سخنان انوشیروان گیر کرده بود، چندین بار کلمه‌ی «اثر انگشت» را در ذهن حلاجی کرد و به ناگه «وای» پر از دردی گفت که با واکنش آویر نیز همراه شد.
- چی شده؟
میگل صورتش را با دستان نحیف و لاغرش پوشاند و تمام تلاشش را کرد تا شیون نکند و اشک نریزد.
- چیزی نیست!
آویر که دیگر از اینجور نخودی فرض شدنش عاصی شده بود؛ گره‌ی ابروانش کور شد و با ضرب از مچ دست می‌گل گرفت و به سمت خود کشید که همین کارش باعث شد، میگل آن دست دیگرش را از روی چهره‌ی آشفته‌اش بردارد و با بغض به آویر خشمگین بنگرد. آویر خواست زبان باز کند و با اعتراض سخن بگوید که همان لحظه غذا توسط پسر هجده ساله با روپوش سفید چرک روی میز گذاشته شد؛ پس دستش را پس کشید و بعد از برداشتن قاشق و چنگال مشغول خو*ردن شد. در آن لحظه میگل با غذایش بازی می‌کرد و ل*ب چیده در آینده‌ی نامعلومش غرق شده بود.
در تمام لحظات زندگی‌اش با سعید مشکل داشت و همه این را می‌دانستند اما چطور ثابت می‌کرد که او سعید را نکشته است؟ چطور باید به دنبال راهی برای نجات خود می‌گشت؟
- بِشِت میگم غذات رو بخور!
با صدای نسبتاً بلند آویر به خود آمد. آویر چندین بار نام میگل را صدا زد و وقتی توجهی از جانبش دریافت نکرد مجبور شد با حرص به او یادآوری کند که غذا بخورد تا بعد از حرکت، غش و ضعف نکند؛ اما مگر در آن لحظه چیزی از گلوی میگل پایین می‌رفت؟ زهر می‌خورد بهتر بود تا غذا!
سعی کرد تنها دو لقمه بخورد تا جلوی ضعفش را بگیرد سر آخر نیز بلند شد و به بهانه دستشویی رستوران را ترک کرد.

***
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
تازه از سفر برگشته بود؛ خستگی راه و زخم زبان‌های بهار عجیب در تنش رسوخ کرده و مشخص بود حالا حالا قصد خارج شدن ندارد؛ دوست داشت هر چه سریع‌تر به محل کارش برگردد، از اینکه در کنار نامزد چند روزه‌اش بود لذ*ت نمی‌برد و تنهایی را به همه چی ارجعیت می‌داد.
با صدای تلفن همراهش «هیش» بلند و کشیده‌ای گفت تا بلکن بهار دست از غر زدن بردارد.
- چی شده؟
مرتضی دستی به وسط سرش که موی اندکی داشت کشید و گفت:
- قربان شخصی به نام سعید اکرمی کشته شده.
با شوک جمله‌ی آخر مرتضی را هجی کرد! سعید کشته شده؟ چندین بار پشت سر هم پلک زد، و سر آخر چشمان آبی یخی‌اش به اشک نشست، با اینکه آخرین بار به خونش تشنه شد و به خودش قول داد که دیگر هیچوقت نه نام سعید را بیاورد نه او را ببیند حال اینگونه در قلبش احساس درد می‌کرد. به هیچ وجه دوست نداشت در مقابل بهار گریه کند؛ پس دو نفس عمیق و متعدد کشید و در حالی که سعی داشت هیچ ارتعاشی در کلامش نباشد سوال پرسید:
- کی سعید رو کشته؟
مرتضی که دیگر دست از دنبال کردن میگل برداشته بود و به دستور مهرسام به دنبال دلیل فرار میگل می‌گشت نام دخترک گناهکار را به زبان آورد.
مهرسام دستی بر روی موهای مجعد و بلند طلایی رنگش که اسیر کش شده بود کشید و با تعجب پرسید:
- چی داری میگی مرتضی؟ چرا داری اراجیف برام می‌بافی.
مرتضی در حالی که کلاه بافت مشکی رنگش را به سر می‌کرد تا از ماشین خارج شود زبان باز کرد.
- خیلی پرس و جو کردم قربان؛ میگل...
مهرسام با خشم میان کلام مرتضی آمد و گفت:
- خانم محجوب!
مرتضی ابتدا نفهمید چه شد، اما بعد از مکثی فهمید که مهرسام هویدافر بر روی اسم میگل به شدت حساس است؛ پس بعد از مکثی ادامه داد:
- بله ببخشید! خانوم محجوب، با ضرب چاقو سعید رو کشته و بعد از اون فرار کرده.
مهرسام با اخم به صورت بهار خیره شده بود اما تمام حواسش پی داستانی بود که داشت می‌شنید. او به مدت دو سال با میگل را*بطه‌‌ی عاشقانه داشت و به خوبی اخلاقیاتش را می‌شناخت، محال ممکن بود که میگل، سعید را کشته باشد.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد و همان‌طور که از دسته‌ی چمدان مشکی رنگش می‌گرفت به سمت ماشینش حرکت کرد.
بهار به محض حرکت مهرسام همان‌طور که پشت سرش راه افتاده بود دوباره با غرغر زبان باز کرد.
- کجا داری میری؟ دیگه نمی‌کشم از.‌‌..
مهرسام به سرعت برگشت و دستش را محکم بر روی لبان قرمز رنگ بهار گذاشت و همان‌طور که فشار دستش را زیاد می‌کرد با غضبی که سعی در کنترل آن داشت زبان باز کرد.
- بهتره دهن خوشگلت رو ببندی تا با نخ و سوزن ندوختمش!
آن‌قدر در کلامش جدیت و قاطعیت موج می‌زد که باعث ترس دخترک شده بود. بهار چندین بار به نشانه‌ی تفهیم سرش را تکان داد تا سر آخر مهرسام با گفتن «آفرین دختر خوب!» دستش را از مقابل دهان بهار برداشت و به ادامه‌ی راه پرداخت.
درون ماشین نشست بهار در را گشود اما تا خواست بنشیند مهرسام به سرعت زبان باز کرد.
- تاکسی بگیر برو خونه بابات! آخر ماه تکلیفت رو مشخص می‌کنم.
حتی فرصت اعتراض به بهار را نداد خودش را به سمت در کمک راننده کشید و در نیمه باز ماشین را بست.
هنوز هم شب عروسی میگل را به خاطر داشت، زمانی که می‌خواست عروسی را بر هم زند که میگل با التماس از او خواست تا مجلس را ترک کند. فشار دستش بر روی فرمان ماشین آن‌قدر زیاد شد که رگ‌های دستش بیرون زد.
شماره‌ی مرتضی را گرفت.
- بله قربان؟
مهرسام از آینه‌ی ب*غل نگاهی به جاده انداخت و سوالش را پرسید:
- شماره پلاک ترانزیتی که میگل باهاش فرار کرد رو برداشتی؟
مرتضی بعد از تفحصی کوتاه مدت گفت:
- بله برداشتم براتون عکسش رو می‌فرستم.
مهرسام بدون حرفی تلفن را قطع کرد. سرعت ماشین را بیشتر کرد و به سمت خروجی شهر راند.
***
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال

هوا تاریک شده بود و مانند همیشه، اقامتگاه‌های بین راهی را برای استراحت انتخاب کرده بودند؛ آن‌قدر هوا سرد بود که میگل زیر کاپشن، بارانیش را نیز به تن کرده بود.
وزش باد و بوران در این فصل و در این منطقه امری طبیعی بود، میگل از شدت سرما نوک بینی و سر انگشتان دستش قرمز و بی‌حس شده بود، خودش را در کاپشن مچاله و از دستشویی خارج شد و همان‌طور که مانند بید می‌لرزید با خودش سخن گفت:
- سگ رو بزنی تو این هوا بیرون نمی‌...
کلامش نیمه ماند؛ چون به ناگه دستی بر روی دهان و دستی دیگری به دور شکمش قرار گرفت؛ مرد سیاه پوش از بی‌‌حواسی میگل هنگام خروج سواستفاده و به راحتی او را شکار کرد.
میگل در پنج ثانیه اول مغزش از رخداد این اتفاق اورو داد؛ سپس زمانی به خود آمد که فهمید مردی که اصلا او را نمی‌دید به راحتی او را به پشت دستشویی عمومی که خلوت و عاری از هر گونه نوری بود به حرکت در آورد.
بالاخره میگل به خود آمد، به دست شخصی که نمی‌دانست که بود چنگ زد، اما انگار که او را نوازش می‌کرد، تقلا کرد؛ اما زور او کجا و زور شخصی که گرفتارش شده بود کجا! جیغ کشید؛ اما صدایش در پس آن دست خشن و بزرگ بیشتر شبیه به ناله بود.
مرد سیاه پوش بالاخره زبان باز کرد و با صدای رعب انگیزش کنار گوش میگل زمزمه‌ای کرد که باعث شد روح از کالبد دخترک خارج شود.
- رییس بهم کادوی خوبی میده وقتی کسی که پسرش رو کشته رو بهش پیشکش کنم.
با شنیدن این جمله از زبان شخصی که آن را نمی‌دید، اشک در چشمانش حلقه زد؛ پس این آدم، مزدورِ پدر سعید بود. باور اینکه پدر سعید همچین کاری کرده باشد در باورش نمی‌گنجید؛ آن‌قدر را*بطه‌اش با مسعود اکرمی خوب بود که حتی یک لحظه هم باور نمی‌کرد که او برای گرفتنش آدم اجیر کرده باشد.
باید برای نجات جان خود تلاش می‌کرد، اما تقلاهایی از جنس نرم و ظریف میگل کجا و زور و قدرت مزدور مسعود کجا!
مرد جوان او را با خود می‌کشید و می‌گل از زور درد و ترس تنها جیغ می‌کشید که آن هم بی‌فایده‌ترین کار ممکن بود؛ آنقدر فشار دست مزدور بر روی دهان و بینی میگل شدت گرفته بود که او را به مرز بیهوشی رساند.
ناگه به عنوان آخرین تلاش با پاشنه‌ی پا ضربه‌ای نسبتا محکم به ساق پای اجیر کرده‌ی مسعود کوبید و همین کافی بود تا دستان مردک از دور دهان و کمرش برای لحظه‌ای شل شود.
میگل ریه‌هایش را به سرعت مملو از اکسیژنی کرد که نزدیک بود بخاطرش جان دهد؛ سپس جیغ بلندی کشید و نام آویر را بلند صدا زد.
آویر که تازه دو قدم از دستشویی فاصله گرفته بود، با شنیدن صدای میگل که نامش را با جیغ صدا زد، نگران و وحشت‌زده به سرعت به سمت منبع صدا دوید و با دیدن مردی سیاه پوش که در تلاش آن بود تا دوباره میگل را اسیر خود کند با نعره‌ای بلند به سمتش یورش برد.
کور سوی امیدی در دل میگل با دیدن آویر شکل گرفت؛ چشمان کهربایی‌اش به اشک نشست و با دیدگان تار، ذوق زده شد و خدا را بابت دیدن همسفرش شکر کرد.
به محض رسیدن آویر، مرد سیاه پوش میگل را محکم به سمتی پرت کرد که باعث برخورد میگل با زمین خاکی و گِلی شد، سرش با آجرهایی که مانند کوه روی هم ریخته شده بود و برف اندکی روی آنان را پوشانده بود برخورد کرد، کف دستان و سر زانو‌اش سوخت و او تنها لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا توجه آویر که با مرد سیاه‌پوش گلاویز شده بود را جلب نکند.
آویر اندکی از نظر جثه از شخصی که داشت او را می‌زد بزرگ‌تر و درشت‌تر بود؛ اما در حین درگیری، مرد سیاه پوش از غفلت کوتاه‌ آویر استفاده کرده و با زدن ضربه‌ای محکم به شکمش دست به فرار گذاشت.
میگل با دیدن این صحنه جیغ کوتاهی کشید و به سختی از جایش بلند شد، همان‌طور که سرش از بابت ضربه‌‌ گیج می‌رفت و اندکی تلو تلو می‌خورد، خودش را به آویری رساند که از درد خم شده بود، میگل با گریه‌ای که از زمان افتادنش اوج گرفته بود نام آویر را صدا زد.
آویر که از درد منقبض شدن شکمش، چهره‌اش مچاله شده و فکش منقبض شده بود با شنیدن نامش سرش را سمت میگل حائل کرد و او را نگریست.
آویر نفس‌نفس می‌زد و قلبش بخاطر فعالیت زیاد محکم به سینه‌اش می‌کوفت. میگل در آن حین که خیره به آویر بود خودش را سرزنش کرد اگر بلایی سر این مرد می‌آمد، او هرگز خودش را نمی‌بخشد.
میگل با صدای نگران آویر که نفس‌هایش منقطع بود از افکارش به بیرون سقوط کرد.
- حالت... خوبه؟ صدمه... ندیـ... ندیدی؟
می‌گل که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، تنها سری به نشانه نفی تکان داد و به صورت ملتهبِ ناجیِ زندگی‌اش چشم دوخت. آویر از حالت خمیده‌ خارج شد و برای آن که می‌گل را آرام کند از سر شانه‌اش گرفت و او را به سمت خود کشید.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
سر میگل، جایی نزدیک به سینه‌ی آویر بود و او صدای تپش قلبش را که بی‌محابا و محکم می‌کوفت را به خوبی می‌شنید. دوباره صدای آویر را شنید که قصد آرام کردنش را داشت.
- همه... چی... تموم... شد!
حال باید چه می‌کرد؟ چطور از دست مسعود اکرمی فرار می‌کرد، می‌دانست آنقدر نفوذ و قدرت دارد که به راحتی آب خو*ردن می‌تواند او را پیدا کند. در دلش تنها یک آرزو داشت و آن هم زنده شدن سعید بود و بس!
شاید دو دقیقه بیشتر از آغوشی که تنها برای آرام کردن میگل صورت گرفته بود نگذشت که خود میگل فاصله‌ای اندک ایجاد کرد.
در آن نور کم، آویر با درد به میگل خیره شده بود. قلب هر دو از شدت هیجان دیوانه‌وار می‌زد. گوشه‌ی ل*ب آویر پاره شده بود و سر می‌گل از برخورد با آجرِ شکسته، خونی!
آویر شال مشکی رنگ میگل را به عقب هل داد و همان‌طور که سعی داشت در آن تاریکی محل خونریزی میگل را پیدا کند دلواپس و مشوش گفت:
- کجای سرت ضربه خورده؟ درد نداری؟
میگل ل*ب چیده بود، آن‌قدر تشنه و محتاج محبت بود که با همین سخن آویر دوباره چشمانش به اشک نشست؛ سعی کرد دوباره گریه نکند؛ اما نشد، تنها کافی بود دست آویر در خرمن موهای فر و مشکی رنگش به زخم برخورد کند و دوباره مانند ابر بهار حال از درد یا از غصه‌ی ندانستن آینده‌اش گریه کند.
دو انگشت آویر آغشته به خون قرمز رنگ میگلی شد که چشمانش از شدت گریه باد کرده و زیرش گود افتاده و صورتش از سرما سرخ شده بود.
آویر از مچ ظریف و لاغر میگل گرفت و او را به سمت تریلی کشید. باید دلیل اینکه یک نفر قصد دزدیدنش را داشت می‌فهمید اما آن‌قدر صبور بود که ابتدا ترجیح داد او را مداوا کند سپس بازخواست!
بعد از باز کردن در تریلی ابتدا به میگل کمک کرد تا سوار شود؛ سپس خودش نیز درون ماشین جای گرفت. جعبه‌ی کمک‌های اولیه را که از صدق سری مادرش نازان درون ماشین بود را بیرون کشید.
میگل شال را از روی سرش برداشت و مانند چند دقیقه‌ی قبل اجازه داد تا آویر به سرش رسیدگی کند.
- خداروشکر زخم سرت عمقی نیست.
میگل که هنوز در شوک اتفاق چند دقیقه‌ی قبل بود، با بغض حاکم بر گلویش زبان باز کرد و ممنونی گفت.
آویر بدون آن که جوابی بدهد، در حالی که سر میگل را باندپیچی می‌کرد گفت:
- یک توضیح بهم بدهکاری!
میگل به محض اتمام کار آویر در حالی که عقب نشینی می‌کرد تا بتواند به چشمان مشکی رنگ آویر نگاه کند با چهره‌ی مغموم و خجل زده‌اش پرسید:
- در مورد چی؟
آویر در همان حالت ماند، تنها نگاه خیره‌اش را به صورت سرخ شده‌ی می‌گل که بخاطر سوز سرما به این رنگ در آمده بود دوخت و گفت:
- این آدم کی بود؟
میگل سعی کرد طبیعی رفتار کند، لبخند ژکوندی زد و همان‌طور که چشمانش همه جا می‌چرخید الا صورت آویر گفت:
- دزد بود می‌خواست ازم طلا بدزده!
میگل از این حرف مسخره‌اش لبی گزید و به خودش لعنتی فرستاد، مسخره‌ترین جوابی که در پاسخ به سوال می‌توانست بدهد همین بود. آویر از اینکه توسط می‌گل ساده لوح فرض شده بود اخم پررنگی کرد و در حالی که از شدت عصبانیت به پشت گردنش دست می‌کشید با صدایی که آمیخته به غضب بود گفت:
- من رو هالو فرض نکن دختر! اون آدم اگه می‌خواست طلا بدزده که تو رو کشون کشون با خودش نمی‌برد!
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
میگل هیچ نگفت و نگاه درمانده و خسته‌اش را به کف دستان پوست شده‌اش که بخاطر برخورد با زمین اینگونه شده بود داد؛ اما زمانی نگذشت که آویر از بین دندان‌های بهم چسبیده‌اش با لحن دستوری آمیخته به تهدید غرید:
- به من نگاه کن!
هنگامی که میگل اطاعت نکرد با حرص از چانه‌اش گرفت و با اخم به چشمانش نگریست و گفت:
- اگه یک کلوم حرف نزنی همین‌جا ولت می‌کنم و...
میگل به دلیل فشار‌های آویر در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود با تن صدایی که هر لحظه بیشتر می‌شد میان کلامش پرید و گفت:
- من شوهرم رو کشتم، الانم هم پلیس دنبالم می‌گرده هم اجیر کرده‌های پدر شوهرم!
چشمان آویر از این اعتراف یکدفعه‌ای میگل گشاد شد و دهانش باز ماند. چند دقیقه سکوت میانشان حکم فرما شد؛ آویر در شوک سخنان میگل بود و سر آخر دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
- چی داری میگی دختر؟
میگل که دوباره داغ دلش تازه شده بود در حالی که سعی داشت قطرات اشکی که از چشمانش می‌ریخت را با سر انگشت از بین ببرد زبان باز کرد.
- من آدم نکشتم، اما هر چی مدرک پیدا شده نشون میده که من سعید رو کشتم. اصلاً چطوری میشه کشته باشم وقتی که هیچی یادم نمیاد؟
آویر از یک جایی به بعد فهمید که میگل مانند جنون زده‌ها رفتار می‌کند، کلمه‌ی «کشتن» را به هر نحوی به زبان می‌آورد، در یک کلامش خود را مقصر می‌دانست و در جمله‌ی بعد خودش را تبرئه می‌کرد، در جمله‌ای از خودش سوال می‌پرسید و جمله‌ی بعد جواب خودش را می‌داد.
آویر از شانه‌های میگل گرفت و همان‌طور که او را تکان می‌داد تا به خود بیاید زبان باز کرد.
- صبر کن دختر!
اما میگل ول کن نبود و همان‌طور که به پهنای صورت اشک می‌ریخت خودش را لعن و نفرین می‌کرد و ازدواجش با سعید را مصیبت و بدبختی می‌دانست.
- بشت میگم آروم بگیر!
میگل با صدای بلند همسفرش یکه‌ای خورد و صامت شد؛ آویر هنگامی که آرام شدن میگل را دید شانه‌هایش را رها کرد و در حالی که از بطری آبی که پایین پایش بود برای دخترک شوک زده آب می‌ریخت گفت:
- همه چی رو مو به مو بهم توضیح بده! تا بتونم کمکت کنم.
میگل با ترسی که به جانش رخنه کرده بود، لیوان آب را از دست آویر گرفت و بعد از نوشیدن آن، تمام وقایعی که بعد از فرارش اتفاق افتاده بود را کامل و دقیق به زبان آورد.
آویر از شدت شگفتی و گنگ بودن معمایی که میگل را در خود حل کرده بود، دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- حالا می‌خوای چکار کنی؟
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
میگل که حال و روز درستی نداشت، به سر دردمندش دستی کشید و در حالی که چهره‌اش درهم شده بود با ناامیدی زبان باز کرد.
- نمی‌دونم! فقط می‌خوام برم پیش بابام.
آویر سری تکان داد، اشتباه محض بود اگر میگل را تنها می‌گذاشت، فقط باید چند روز او را تا رسیدن به پدرش همراهی می‌کرد، سپس نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ کار آسانی به نظر می‌رسید. حداقل از دیدگاه آویری که ماموریت‌های سخت‌تر از این را چه در ارتش و چه در رانندگی با این ماشین بزرگ انجام داده بود.
- خیلی ممنون!
کلامی بود که به مراتب آویر فراوان از زبان میگل می‌شنید؛ هیچوقت دوست نداشت خودش را جای میگلی بگذارد که آینده‌اش هیچ معلوم نبود.
میگل در حالی که به در تکیه زده بود نیم رخ آویر را زیر نظر گرفت، گوشه‌ی لبش خون خشک شده بود و چهره‌اش بخاطر فرو رفتن در فکر و خیال مچاله! چشمانش را به آرامی پایین آورد تا به هنگامی که دستان قرمز شده‌ی آویر را دید که مطمئناً بخاطر ضرباتی که به مزدور مسعود زده بود به این روز افتاده.
خودش را جلو کشید و دست آویر را در دستانش گرفت و همان‌طور که وارسی می‌کرد گفت:
- هم گوشه‌ی لبت هم دستات بخاطر من...
آویر دستش را از دستان میگل بیرون کشید و همان‌طور که میان کلامش می‌پرید گفت:
- هیچی نیس کُره! «هیچی نیست!» یک سر میرم تا سوپرمارکت برمی‌گردم.
میگل هیچ نگفت، با غصه و در سکوت به آویری که از ماشین خارج شد و به راه‌اش پرداخت خیره شد.
قرص مسکنی که همیشه همراه‌اش بود را از گوشه‌ی کوله‌اش بیرون شد و با لیوانی که آویر چند دقیقه‌ب قبل برایش آب ریخته بود خورد.
دستانش را روی سر دردمندش گذاشت و همان‌طور که پلک‌هایش را روی هم فشار می‌داد سعی کرد فکر کند که مانند تمام این چند روز به هیچ نتیجه‌ای نرسید.
با صدای باز شدن در، نگاه‌اش را به سمت چپ خود داد، با صدای برخورد پلاستیک فهمید که آویر با دست پر آمده است.
- فعلا بهتره توقف رو کنار بذاریم!
با این حرف آویر، میگل به سرعت خیز برداشت و دستش را بر روی دست ضرب دیده‌ی آویر که در حال رفتن به سمت سوییچ ماشین بود گذاشت و گفت:
- بهتره امشب رو بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم.
آویر خواست مخالفت کند که میگل دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
- لطفاً برای یک بار به حرفم گوش کن. رانندگی این موقع شب فقط خودکشیه! مخصوصاً الان که کاسه‌ی چشمات از بی‌خوابی قرمز شده.
کاملا حق با میگل بود، رانندگی طولانی مدت آدم را خسته می‌کرد مخصوصاً اگر توقف‌هایت کوتاه باشد با اندکی استراحت! پس از پشت سرش دو پتوی مسافرتی را برداشت گفت:
- برو پشت بخواب!
میگل برای ثانیه‌ای نگاه‌اش را برگرداند و به صندلی‌های پشت که حکم تخت را داشتند نگاهی انداخت و گفت:
- نه من روی همین صندلی...
آویر که به دلیل خستگی، اندکی بی‌حوصله و بخاطر داستان میگل کمی عصبی و غصه‌دار به نظر می‌رسید تن صدای‌اش را اندکی بالا برد و گفت:
- بشت میگم برو بخواب بگو چشم! عادت داری هر حرفی رو چند بار برات تکرار کنم؟
میگل که تا به حال این رو از آویر را ندیده بود همان‌طور که اخم پررنگی را مهمان ابروان کم پشت مشکی رنگ می‌کرد پتو را با ضرب از دست آویر بیرون کشید و روی صندلی‌های پشت بدون شب بخیر دراز کشید.
***
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
سه روز از آخرین حمله‌ای که به میگل صورت گرفته بود می‌گذشت؛ گره‌ی باند سرش را باز کرد و باند را داخل سطل آشغالی که درون دستشویی قرار داشت انداخت.
از سومین دستشویی که وارد آن شده بود خارج و روبروی آینه‌های سرتاسری که لک قطرات آب روی آن خشک شده بود قرار گرفت.
موهای فر و حجیمش از شدت کثیفی و بتادین چرب و خشک شده بود جوری که انگشتان کوتاه‌اش بین تار مویش گیر می‌کرد. شیر آب را باز کرد سرش را خم نمود و کم‌کم موهایش را با آب خیس کرد؛ شامپوی کوچکی که تازه از مارکت خریده بود را بر روی موهایش ریخت و شروع به ماساژ موهایش کرد. شرایط سختی بود، رگ گردنش از بابت خم شدن گرفته بود و دستانش توان شستن آن حجم از موها آن هم به این صورت را نداشت. تمام سعیش را کرد تا انگشتانش هیچ برخوردی با زخم سرش نداشته باشد که اندکی موفق هم شد.
بالاخره بعد از نیم ساعت رضایت داد و با یکی از شال‌های پشمی‌اش که درون کوله انداخته بود تا جایی که می‌توانست موهایش را خشک نمود تا سرما نخورد. سپس با شانه و کش موهایش را سامان داد. شال مشکی رنگش که به خونش رنگ گرفته بود را شست و وسایلش را درون پلاستیک بزرگ مشکی رنگش انداخت و سپس بعد از پوشیدن لباس‌های گرم از دستشویی عمومی خارج شد.
به سمت همراه قدیمی‌اش حرکت نمود که با گرفته شده تلفن همراه آویر به سمتش با تعجب به او نگریست که کاملا کُردی سخن گفت:
- باشِد کار دارن. «با تو کار دارن»
با تعجب و با انگشت اشاره، خودش را نشانه گرفت که آویر به نشانه‌ی تأیید سرش را تکان داد. میگل تلفن را از دستش گرفت و همان‌طور که پلاستیک را کنار چرخ ماشین می‌گذاشت جواب داد.
- الو؟
با صدای انوشیروان لبخند کمرنگی مهمان لبانش شد. ابتدا احوال پرسی کوتاهی از احوال هم کردند. میگل خواست حمله‌ی سه روز پیش را به انوشیروان بگوید که با سخن عمویش سکوت کرد.
- میگل دخترم؟ فکر کنم فهمیدم کی سعید رو کشته!
با شوک و چشمان گشاد شده به آویر خیره شد و اما طرف حرفش با انوشیروان بود.
- کی عمو؟
انوشیروان در حالی که با انگشت اشاره‌اش بر روی کُره زمین تزیینی که با چوب گردو درست شده بود دست می‌کشید زبان باز کرد:
- مهرسام هویدافر!
همین جمله کافی بود تا اشک در چشمان میگل حلقه شود، باور اینکه مهرسام این کار را کرده باشد در باورش نمی‌گنجید، شب عروسی‌اش با سعید را به یاد آورد زمانی که مهرسام از تهران خودش را به ارومیه رسانده بود.

***
فلش بک
سه ماه و چهار روز قبل
مهرسام خشمگین وارد مجلس باشکوهی شد که توسط مسعود اکرمی تدارک دیده شده بود، اوایل شهریور بود و هوا معتدل، از میان درختان سر به فلک کشیده که دور تنه‌ی قطورشان با ریسه‌های طلایی تزیین شده بود عبور کرد و وارد تالار شد. صدای آهنگ و رق*ص و سوت کمی اذیتش کرد؛ پس به سرعت از میز‌های گرد و بزرگ که با روکش طلایی که دورشان صندلی‌های سلطنتی شیری قرار داشت رد شد و به سمت راه پله‌ی گردی که انتهای سالن قرار داشت که به سمت بالا به صورت مارپیچی چرخیده بود بالا رفت؛ بر روی نرده‌ها تا جایی که می‌شد تزیینات کوچک و بزرگ قرار گرفته بود.
در محیط بالا، گلدان‌های بزرگ طلایی با گل‌های رز سفید و قرمز قرار داشت، از روی فرش قرمزی که به تک در سالن بالا منتهی می‌شد عبور کرد و درب را با ضرب باز نمود که با دیدن میگل چشمان خشمگینش برای مدتی کوتاه غرق در لذ*ت شد.
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
میگل بر روی شزلون زرشکی رنگ نشسته و با استرس در حال ور رفتن با انگشتانش بود که با باز شدن درب اتاق سرش را بالا آورد و با دیدن مهرسام شوکه شد.
به سرعت از جایش بلند شد که در همان حین نیز مهرسام با چند قدم بلند خودش را به میگل رساند، خواست او را در آغو*ش بکشد که میگل مانع از انجام کارش شد و با ترس و بهت همان‌طور که نگاه‌اش بین مهرسام و در پشت سرش بود زبان باز کرد.
- تو اینجا چکار می‌کنی؟ الانِ که سعید بیاد!
مهرسام از نگاه میگل هیچ خوشش نیامد! آدم مستبدی بود، تمام زندگی و آینده‌اش را با میگل چیده بود اما به یک باره همه چیز برعکس شد.
مهرسام همان‌طور که گره‌ی ابروانش در حال کور شدن بود با تعجب آمیخته به اندکی خشم زبان باز کرد:
- کور بابای سعید؛ از دیدنم خوشحال نشدی؟ این همه راه از تهران کوبیدم اومدم اینجا که تو رو با خودم...
میگل در حالی که چشمانش را روی هم فشار می‌داد تا از خاطراتی که با هم داشتند عبور کند تا بتواند یک جور مهرسام را از سر خودش باز کند گفت:
- همه چی بین ما تموم شده مهرسام! چرا نمی‌خوای قبول کنی؟ من الان دارم با سعید ازدواج می‌کنم و تو...
با عربده‌ی نسبتا بلند مهرسام در نطفه خفه شد و همان‌طور که قدمی به عقب برمی‌داشت، به مهرسامی که چشمان یخی‌اش منجمد شده بود و رنگ پوست قرمز نگریست!
- تو غلط می‌کنی با سعید ازدواج کنی؛ به خداوندی خدا که سعید رو می‌کشم؛ دست می‌ذارم روی رفاقت بیست ساله‌ای که باهاش دارم و از هستی نابودش می‌کنم؛ چون اون می‌دونست که من عاشق توام!
آن قدر با جدیت سخن گفت که میگل یک آن ترسید، مهرسام را می‌شناخت شخصی به شدت احمق که هر کاری که می‌گفت را انجام می‌داد، آن‌قدر سر نترس داشت که حاضر بود برای به دست آوردن میگل هر کاری انجام دهد.
میگل با صدای جیغ مانندی تنها برای آن که مهرسام را از کار شومی که در سر پرورش می‌داد منصرف کند گفت:
- من دیگه دوست ندارم مهرسام!
سپس مانند خودش قسم خورد و با جدیت کلام و تاکید بر روی حرف‌هایش ادامه داد.
- به خداوندی خدا اگر بلایی سر سعید بیاد من خودم رو می‌کشم اما با تو ازدواج نمی‌کنم!
جدیت کلام میگل به مزاج آدمی به‌سان مهرسام هیچ خوش نیامد؛ رگ پیشانی‌اش متورم شد و دستان مشت شده‌اش حاکی از آن بود که سعی در کنترل خود دارد.
- این حرف آخرته؟
میگل برخلاف ظاهری که سعی داشت آرام جلوه دهد؛ اما با درونی که در حال فروپاشی بود، برای آن که مهرسام را از تصمیم احمقانه‌ای که گرفته بود منصرف کند گفت:
- آره!
همین جمله باعث شد تا مهرسام درهم شکند، شخصی که دو سال تمام عاشقانه‌هایش را با آن گذرانده بود حال اینگونه بی‌رحم شده بود و به راحتی از علاقه‌ی خود می‌گذشت. دیگر جای ماندن نبود، مهرسام با چشمان براق شده از اشک آخرین نگاه خود را به اولین و آخرین عشق زندگی‌اش داد و سپس بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و درب اتاق را آنقدر محکم بست تا بلکه اندکی از خشم خود بکاهد.
***
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
با بهت دست بر روی دهانش گذاشت، غیر ممکن است! آری محال است که مهرسام دست به کشتن سعید بزند.
آویر که تمام حواسش پی میگل بود با دیدن صورتی که به‌سان گچ سفید و بی‌حال شده قدمی به سمتش برداشت و ل*ب زد:
- چی شده؟
میگل بدون آن که سوال آویر را پاسخ دهد از انوشیروان سوال پرسید تا ذهن مخشوش و بهم ریزش را مرتب کند.
- از کجا فهمیدی عمو؟
ابروان کم پشت انوشیروان از این سوال میگل به بالا جهید، توقع شنیدن هر سوالی را داشت الا این! اما این مرد که در آستانه‌ی ورود به دهه‌ی پنجاه سالگی از عمرش بود با خونسردی و بدون آن که خود را گم کند و نتواند جواب دهد سخن گفت:
- یک سری عکس دستم رسیده؛ بهتره بیای خودت ببینی.
میگل آن قدر گیج شده بود که حتی نپرسید از طرف چه کسی و چطور عکسی! تنها باشه‌ای به زبان آورد و بعد از گفت کوتاهی تلفن را قطع نمود.
آویر همان‌طور که تلفن را از دست میگل می‌گرفت زبان باز کرد و سوالی که چند لحظه پیش پرسیده بود را دوباره به زبان آورد.
میگل، اما به سختی قضیه‌ی شب عروسی خودش را بازگو کرد و سر آخر از علاقه‌ای که باعث این قتل شده بود گفت. اینکه سعید و مهرسام از ده سالگی با یکدیگر دوست بودند و سر آخر با توطئه‌ی پدر خودش و سعید مجبور به ازدواج با هم شدند در حالی که تمام عشق و توجه خودش به مهرسام بود را نیز با اندکی خجالت بازگو کرد.
آویر باز در شوک فرو رفت، هر چند وقت یک بار، قسمت جدیدی از زندگی میگل را می‌شنید و باور نمی‌کرد که این دختر بعد از ورود به دهه‌ی بیست سالگی از عمرش اینقدر تغییرات عاطفی داشته است.
باور نمی‌کرد دختری که از دوستی با جنس مخالف بیزار بود، در بیست و سه سالگی دلبسته‌ی مهرسام می‌شود و در بیست و پنج سالگی تن به ازدواج می‌دهد.
- آویر؟
آویر نگاه‌‌اش به چشمان کهربایی میگل بود؛ اما حواسش پی سوالات ذهنش! نشنید که نامش توسط میگل صدا زده شد.
- آویر کجایی؟ با توام؟
با تکان خو*ردن دست راست میگل آن هم دقیقا مقابل دیدگانش، باعث شد از هپروت خارج شود.
آویر بعد از آن که دستانش را درون جیب کاپشنش فرو برد زبان باز کرد.
- هیچ هِی اینجا. «هیچ همین‌جا.»
میگل با صورت درمانده زبان باز کرد:
- هنوز عمو انوش میگه پلیس‌ها فهمیدن من ارومیه نیستم و به همه مشخصاتم رو دادن که در صورت دیدنم من رو دستگیر کنن!
آویر دستی بر روی موهای به شدت کوتاه‌اش کشید و کلافه گفت:
- پس از این به بعد عوارضی هر شهر همه‌ی ماشین‌ها رو چک می‌کنن!
با این حرف آویر چیزی در اعماق میگل فرو ریخت حال که فهمیده بود قاتل مهرسام است باید خود را نجات می‌داد؛ باید فرار می‌کرد و بعد از دیدن پدرش و بازگو کردن تمام اتفاقات خود را تبرئه می‌کرد.
آویر بعد از مکث طولانی مدت تنها راه حل ممکن را به زبان آورد.
- باید حواسمون به پلیس‌های عوارضی باشه!
میگل که هوش و حواس درست حسابی نداشت، در حالی که در خود مچاله شده بود زبان باز کرد.
- مثلاً باید چکار کنیم؟
آویر به سمت تریلی حرکت کرد و زبان باز کرد.
- بیا لام تا بِشِد بگم! «بیا تا بهت بگم!»
 
بالا