مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین مقامدار سال
انوشیروان سری تکان داد و سعی کرد با بازی کلمات اندکی میگل را آرام کند که زیاد فایده نداشت. آویر برای لحظهای چشم از قاشق و چنگال گرفت و با دیدن میگل که مانند ابر بهار گریه میکرد و هق میزد اخم کمرنگی را مهمان ابروانش کرد؛ این حال منقلب و بهم ریز میگل تنها باعث نگرانی آویر شد.
تا خواست از پشت میز برخیزید؛ میگل تلفن را قطع نمود و همانطور که با پشت دست و آستین کاپشنش اشکهایش را پاک میکرد، چندین نفس عمیق و متعدد از هوای سرد و سوزدار گرفت و سپس به سمت میزی آهنی که در کنج و نزدیک به شیشهی رستوران قرار داشت حرکت کرد و روبروی آویر جلوس نمود.آویر به چهرهی سرخ شدهی میگل نگریست و سوالش که تنها از روی همدردی بود را به زبان آورد.
- چاکی؟ «خوبی؟»
میگل که اندکی کلمات ساده در گفت و گوهای عادی کُرد زبانان را بلد بود، دروغین سری تکان داد و در حالی که برگ دستمالی برمیداشت و بینیاش را پاک میکرد زبان باز کرد:
- آره، چرا خوب نباشم؟!
مشخص بود دروغ میگوید، اما آویر آنقدر فهمیده بود که دیگر سوال نپرسد و حال منقلب و بهم ریختهی میگل را بدتر از این نکند.
- این رستوران فقط پلو مرغش خوشمزه است؛ برای همین برای دوتامون یک جور سفارش دادم.
میگل در هپروت بود و یک کلمه از سخنان آویر را نشنید؛ از اینکه نتوانست با پدرش سخن بگوید اندکی دلآزرده بود؛ اما تمام فکرش پی سخنان انوشیروان گیر کرده بود، چندین بار کلمهی «اثر انگشت» را در ذهن حلاجی کرد و به ناگه «وای» پر از دردی گفت که با واکنش آویر نیز همراه شد.
- چی شده؟
میگل صورتش را با دستان نحیف و لاغرش پوشاند و تمام تلاشش را کرد تا شیون نکند و اشک نریزد.
- چیزی نیست!
آویر که دیگر از اینجور نخودی فرض شدنش عاصی شده بود؛ گرهی ابروانش کور شد و با ضرب از مچ دست میگل گرفت و به سمت خود کشید که همین کارش باعث شد، میگل آن دست دیگرش را از روی چهرهی آشفتهاش بردارد و با بغض به آویر خشمگین بنگرد. آویر خواست زبان باز کند و با اعتراض سخن بگوید که همان لحظه غذا توسط پسر هجده ساله با روپوش سفید چرک روی میز گذاشته شد؛ پس دستش را پس کشید و بعد از برداشتن قاشق و چنگال مشغول خو*ردن شد. در آن لحظه میگل با غذایش بازی میکرد و ل*ب چیده در آیندهی نامعلومش غرق شده بود.
در تمام لحظات زندگیاش با سعید مشکل داشت و همه این را میدانستند اما چطور ثابت میکرد که او سعید را نکشته است؟ چطور باید به دنبال راهی برای نجات خود میگشت؟
- بِشِت میگم غذات رو بخور!
با صدای نسبتاً بلند آویر به خود آمد. آویر چندین بار نام میگل را صدا زد و وقتی توجهی از جانبش دریافت نکرد مجبور شد با حرص به او یادآوری کند که غذا بخورد تا بعد از حرکت، غش و ضعف نکند؛ اما مگر در آن لحظه چیزی از گلوی میگل پایین میرفت؟ زهر میخورد بهتر بود تا غذا!
سعی کرد تنها دو لقمه بخورد تا جلوی ضعفش را بگیرد سر آخر نیز بلند شد و به بهانه دستشویی رستوران را ترک کرد.
***
تا خواست از پشت میز برخیزید؛ میگل تلفن را قطع نمود و همانطور که با پشت دست و آستین کاپشنش اشکهایش را پاک میکرد، چندین نفس عمیق و متعدد از هوای سرد و سوزدار گرفت و سپس به سمت میزی آهنی که در کنج و نزدیک به شیشهی رستوران قرار داشت حرکت کرد و روبروی آویر جلوس نمود.آویر به چهرهی سرخ شدهی میگل نگریست و سوالش که تنها از روی همدردی بود را به زبان آورد.
- چاکی؟ «خوبی؟»
میگل که اندکی کلمات ساده در گفت و گوهای عادی کُرد زبانان را بلد بود، دروغین سری تکان داد و در حالی که برگ دستمالی برمیداشت و بینیاش را پاک میکرد زبان باز کرد:
- آره، چرا خوب نباشم؟!
مشخص بود دروغ میگوید، اما آویر آنقدر فهمیده بود که دیگر سوال نپرسد و حال منقلب و بهم ریختهی میگل را بدتر از این نکند.
- این رستوران فقط پلو مرغش خوشمزه است؛ برای همین برای دوتامون یک جور سفارش دادم.
میگل در هپروت بود و یک کلمه از سخنان آویر را نشنید؛ از اینکه نتوانست با پدرش سخن بگوید اندکی دلآزرده بود؛ اما تمام فکرش پی سخنان انوشیروان گیر کرده بود، چندین بار کلمهی «اثر انگشت» را در ذهن حلاجی کرد و به ناگه «وای» پر از دردی گفت که با واکنش آویر نیز همراه شد.
- چی شده؟
میگل صورتش را با دستان نحیف و لاغرش پوشاند و تمام تلاشش را کرد تا شیون نکند و اشک نریزد.
- چیزی نیست!
آویر که دیگر از اینجور نخودی فرض شدنش عاصی شده بود؛ گرهی ابروانش کور شد و با ضرب از مچ دست میگل گرفت و به سمت خود کشید که همین کارش باعث شد، میگل آن دست دیگرش را از روی چهرهی آشفتهاش بردارد و با بغض به آویر خشمگین بنگرد. آویر خواست زبان باز کند و با اعتراض سخن بگوید که همان لحظه غذا توسط پسر هجده ساله با روپوش سفید چرک روی میز گذاشته شد؛ پس دستش را پس کشید و بعد از برداشتن قاشق و چنگال مشغول خو*ردن شد. در آن لحظه میگل با غذایش بازی میکرد و ل*ب چیده در آیندهی نامعلومش غرق شده بود.
در تمام لحظات زندگیاش با سعید مشکل داشت و همه این را میدانستند اما چطور ثابت میکرد که او سعید را نکشته است؟ چطور باید به دنبال راهی برای نجات خود میگشت؟
- بِشِت میگم غذات رو بخور!
با صدای نسبتاً بلند آویر به خود آمد. آویر چندین بار نام میگل را صدا زد و وقتی توجهی از جانبش دریافت نکرد مجبور شد با حرص به او یادآوری کند که غذا بخورد تا بعد از حرکت، غش و ضعف نکند؛ اما مگر در آن لحظه چیزی از گلوی میگل پایین میرفت؟ زهر میخورد بهتر بود تا غذا!
سعی کرد تنها دو لقمه بخورد تا جلوی ضعفش را بگیرد سر آخر نیز بلند شد و به بهانه دستشویی رستوران را ترک کرد.
***
آخرین ویرایش: