افسونگر
مدیر آزمایشی تالار دوبله + صداپیشه آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر برتر ماه
تیم تگ
منتقد انجمن
گرافیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
هنگامی که ابرهای سرمهای نیمهشب، سایهای از ابهام و تاری بر دیدگان مردم انداخته بودند، یک افسر پلیس جوان مشغول بررسی پروندهای بدون سرنخ کافی بود. خبر "شش دختر جوان بعد از گرفتن نامه ناپدید شدهاند" در تلویزیون پخش شده بود تا از قربانیشدن افراد بیشتر جلوگیری شود. سوال همهی مردم این بود: "یک نفر با چه هدفی افراد را به داخل خانهباغ میکشانَد؟" رن نه پولی خواسته بود، نه خانوادهها را تهدید به قتل دخترشان کرده بود، نه کسی را آزار داده بود و نه هویت مشخصی داشت!
کارآگاه میانسالی که کلهای بدون حتی یک تار مو داشت، دستی به بازوی افسر اوسامو آیکاوا زد. آقای آیکاوا چشمانش را مالید و با ابروهای درهمرفته سعی کرد او را واضحتر ببیند.
- سختکوشی تو را تحسین میکنم، اما اضافهکاری بیش از اندازه برای سلامتی انسان خطرناک است.
- اگر به زندگی دقیقتر نگاه کنیم، حتی نفسکشیدن هم برای سلامتی انسان خطرناک است.
کارآگاه میانسال پوزخند زد. باید به عصبانیت متوسل میشد؛ آنپلیس جوان معمولا آنقدر کار میکرد که نزدیک بود از شدت کار زیاد بمیرد!
- مگر دخترت منتظر تو نیست؟ او کمتر از شغلت برایت اهمیت دارد؟!
آقای آیکاوا صاف نشست و به مرد میانسال پرحرف خیره شد. کاملا مشخص بود حوصلهی جوابدادن ندارد و آرزو میکند آنکارآگاه کچل زودتر برود.
- دخترم همراه مدرسه به اردو رفته است؛ یک هفته طول میکشد تا برگردد.
کارآگاه با کلافگی نفس عمیقی کشید و رفت. آقای آیکاوا ناگهان به خودش آمد؛ رفتارش با مافوقش اصلا درست نبود. صندلی را به عقب هل داد و با سرعت از جای خود بلند شد تا عذرخواهی کند. ناگهان متوجه شد همه چیز را تیره میبیند. تیرگی بیشتر و بیشتر جلوی چشمانش ظهور کرد، تا جایی که دیگر نمیتوانست تعادل خود را حفظ کند. زیر نور سفید لامپ، سر براق کارآگاه چرخید و او را در حالی که بیهوش شده بود دید.
- عجب دردسری! مگر میشود یک انسان بیش از سه روز نخوابد و بتواند سر پا بایستد؟! اصلا خوب غذا میخوری؟ خودت را به کل فراموش کردهای!
***
اوسامو آیکاوا چسب سرمی که به دستش زده بودند را کند و در سطل زباله انداخت. با پاهایی که تلو تلو میخوردند از پلهها بالا رفت؛ آرزو میکرد پلههای لعنتی زودتر تمام شوند و به خانه برسد. چرا قبل از بیهوششدن متوجه اینحجم از خستگی نبود؟
کلید را از داخل جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. خانهای مثل همیشه بههمریخته مقابل دیدگان خوابآلودش بود. روی مبل دراز کشید؛ حتی حوصله نداشت یونیفرمش را عوض کند یا برای خودش از اتاق پتو بیاورد. پلکهایش داشتند به آرامی بسته میشدند ولی یک جسم جامد زیر کمرش مانع خوابیدن او میشد. بر خلاف میلش، از روی مبل بلند شد و متوجه شد روی گوشی تلفن خوابیده بوده است! تلفن را در دست گرفت؛ طی اینسه روز، بیست و هفت تماس بیپاسخ داشت. معمولا جواب تماسهای نامرتبط با کار تلفن همراهش را نمیداد؛ اینهمه تماس با تلفن خانه برای انسانی تنها مثل اوسامو کاملا بیسابقه بود. دوباره دراز کشید و پیغامی که برایش گذاشته بودند را پخش کرد: "من مدیر مدرسه هستم. دختر شما به اردو نیامده است. اطلاع دارید کجاست؟ سه روز است که حتی دوستانش هم خبری از او ندارند. چرا جواب تماس من را نمیدهید؟ او را به مسافرت بردهاید؟"
اوسامو ناگهان از جا پرید. قلبش مانند پرندهای که تازه اسیر شده باشد، از شدت تپش میخواست از سینهاش بیرون بپرد. با سرعت به اتاق دخترش رفت. آرزو میکرد او روی تختش خوابیده باشد. برخلاف همیشه، اتاق مرتب بود و خالی از انسان. پتوی قرمز کاملا صاف روی تخت قرار گرفته بود و مانگاها مرتب در کتابخانه چیده شده بودند؛ حتی ترتیب شمارهی آنها موقع چیدن در کتابخانه رعایت شده بود. عروسکهای انیمهای دیگر روی زمین نبودند. لباسها و کلاهگیسهای کاسپلی آویزان شده بودند و داخل کمد مرتب بود. اوسامو روی میز مطالعه یک نامه دید. همانکاغذ واشی، همانگلهای سرمهای، قرمز، مشکی و صورتی، هماننامه که در دوربین مداربسته تار دیده میشد... اوسامو فریادی کشید و نامه را با مشت روی میز کوبید.
- ساکورا! کجایی؟ میخواهی سربهسر من بگذاری؟ ساکورا!
دخترش ساکورا در خانه نبود. طلوع خورشید نزدیک بود. اوسامو آیکاوا نامه را برداشت و از خانه بیرون رفت.
کارآگاه میانسالی که کلهای بدون حتی یک تار مو داشت، دستی به بازوی افسر اوسامو آیکاوا زد. آقای آیکاوا چشمانش را مالید و با ابروهای درهمرفته سعی کرد او را واضحتر ببیند.
- سختکوشی تو را تحسین میکنم، اما اضافهکاری بیش از اندازه برای سلامتی انسان خطرناک است.
- اگر به زندگی دقیقتر نگاه کنیم، حتی نفسکشیدن هم برای سلامتی انسان خطرناک است.
کارآگاه میانسال پوزخند زد. باید به عصبانیت متوسل میشد؛ آنپلیس جوان معمولا آنقدر کار میکرد که نزدیک بود از شدت کار زیاد بمیرد!
- مگر دخترت منتظر تو نیست؟ او کمتر از شغلت برایت اهمیت دارد؟!
آقای آیکاوا صاف نشست و به مرد میانسال پرحرف خیره شد. کاملا مشخص بود حوصلهی جوابدادن ندارد و آرزو میکند آنکارآگاه کچل زودتر برود.
- دخترم همراه مدرسه به اردو رفته است؛ یک هفته طول میکشد تا برگردد.
کارآگاه با کلافگی نفس عمیقی کشید و رفت. آقای آیکاوا ناگهان به خودش آمد؛ رفتارش با مافوقش اصلا درست نبود. صندلی را به عقب هل داد و با سرعت از جای خود بلند شد تا عذرخواهی کند. ناگهان متوجه شد همه چیز را تیره میبیند. تیرگی بیشتر و بیشتر جلوی چشمانش ظهور کرد، تا جایی که دیگر نمیتوانست تعادل خود را حفظ کند. زیر نور سفید لامپ، سر براق کارآگاه چرخید و او را در حالی که بیهوش شده بود دید.
- عجب دردسری! مگر میشود یک انسان بیش از سه روز نخوابد و بتواند سر پا بایستد؟! اصلا خوب غذا میخوری؟ خودت را به کل فراموش کردهای!
***
اوسامو آیکاوا چسب سرمی که به دستش زده بودند را کند و در سطل زباله انداخت. با پاهایی که تلو تلو میخوردند از پلهها بالا رفت؛ آرزو میکرد پلههای لعنتی زودتر تمام شوند و به خانه برسد. چرا قبل از بیهوششدن متوجه اینحجم از خستگی نبود؟
کلید را از داخل جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. خانهای مثل همیشه بههمریخته مقابل دیدگان خوابآلودش بود. روی مبل دراز کشید؛ حتی حوصله نداشت یونیفرمش را عوض کند یا برای خودش از اتاق پتو بیاورد. پلکهایش داشتند به آرامی بسته میشدند ولی یک جسم جامد زیر کمرش مانع خوابیدن او میشد. بر خلاف میلش، از روی مبل بلند شد و متوجه شد روی گوشی تلفن خوابیده بوده است! تلفن را در دست گرفت؛ طی اینسه روز، بیست و هفت تماس بیپاسخ داشت. معمولا جواب تماسهای نامرتبط با کار تلفن همراهش را نمیداد؛ اینهمه تماس با تلفن خانه برای انسانی تنها مثل اوسامو کاملا بیسابقه بود. دوباره دراز کشید و پیغامی که برایش گذاشته بودند را پخش کرد: "من مدیر مدرسه هستم. دختر شما به اردو نیامده است. اطلاع دارید کجاست؟ سه روز است که حتی دوستانش هم خبری از او ندارند. چرا جواب تماس من را نمیدهید؟ او را به مسافرت بردهاید؟"
اوسامو ناگهان از جا پرید. قلبش مانند پرندهای که تازه اسیر شده باشد، از شدت تپش میخواست از سینهاش بیرون بپرد. با سرعت به اتاق دخترش رفت. آرزو میکرد او روی تختش خوابیده باشد. برخلاف همیشه، اتاق مرتب بود و خالی از انسان. پتوی قرمز کاملا صاف روی تخت قرار گرفته بود و مانگاها مرتب در کتابخانه چیده شده بودند؛ حتی ترتیب شمارهی آنها موقع چیدن در کتابخانه رعایت شده بود. عروسکهای انیمهای دیگر روی زمین نبودند. لباسها و کلاهگیسهای کاسپلی آویزان شده بودند و داخل کمد مرتب بود. اوسامو روی میز مطالعه یک نامه دید. همانکاغذ واشی، همانگلهای سرمهای، قرمز، مشکی و صورتی، هماننامه که در دوربین مداربسته تار دیده میشد... اوسامو فریادی کشید و نامه را با مشت روی میز کوبید.
- ساکورا! کجایی؟ میخواهی سربهسر من بگذاری؟ ساکورا!
دخترش ساکورا در خانه نبود. طلوع خورشید نزدیک بود. اوسامو آیکاوا نامه را برداشت و از خانه بیرون رفت.
آخرین ویرایش: