به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

در حال بررسی رمان جواهر سوم | نرگس محمدیان روشنفکر

هنگامی که ابرهای سرمه‌ای نیمه‌شب، سایه‌ای از ابهام و تاری بر دیدگان مردم انداخته بودند، یک افسر پلیس جوان مشغول بررسی پرونده‌ای بدون سرنخ کافی بود. خبر "شش دختر جوان بعد از گرفتن نامه ناپدید شده‌اند" در تلویزیون پخش شده بود تا از قربانی‌شدن افراد بیشتر جلوگیری شود‌. سوال همه‌ی مردم این بود: "یک نفر با چه هدفی افراد را به داخل خانه‌باغ می‌کشانَد؟" رن نه پولی خواسته بود، نه خانواده‌ها را تهدید به قتل دخترشان کرده بود، نه کسی را آزار داده بود و نه هویت مشخصی داشت!
کارآگاه میانسالی که کله‌ای بدون حتی یک تار مو داشت، دستی به بازوی افسر اوسامو آیکاوا زد‌. آقای آیکاوا چشمانش را مالید و با ابروهای درهم‌رفته سعی کرد او را واضح‌تر ببیند.
-‌ سخت‌کوشی تو را تحسین می‌کنم، اما اضافه‌کاری بیش از اندازه برای سلامتی‌ انسان خطرناک است.
-‌ اگر به زندگی دقیق‌تر نگاه کنیم، حتی نفس‌کشیدن هم برای سلامتی انسان خطرناک است.
کارآگاه میانسال پوزخند زد. باید به عصبانیت متوسل می‌شد؛ آن‌پلیس جوان معمولا آن‌قدر کار می‌کرد که نزدیک بود از شدت کار زیاد بمیرد!
-‌ مگر دخترت منتظر تو نیست؟ او کمتر از شغلت برایت اهمیت دارد؟!
آقای آیکاوا صاف نشست و به مرد میانسال پرحرف خیره شد. کاملا مشخص بود حوصله‌ی جواب‌دادن ندارد و آرزو می‌کند آن‌کارآگاه کچل زودتر برود.
-‌ دخترم همراه مدرسه به اردو رفته است؛ یک هفته طول می‌کشد تا برگردد.
کارآگاه با کلافگی نفس عمیقی کشید و رفت. آقای آیکاوا ناگهان به خودش آمد؛ رفتارش با مافوقش اصلا درست نبود. صندلی را به عقب هل داد و با سرعت از جای خود بلند شد تا عذرخواهی کند. ناگهان متوجه شد همه چیز را تیره می‌بیند. تیرگی بیشتر و بیشتر جلوی چشمانش ظهور کرد، تا جایی که دیگر نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند. زیر نور سفید لامپ، سر براق کارآگاه چرخید و او را در حالی که بی‌هوش شده بود دید.
-‌ عجب دردسری! مگر می‌شود یک انسان بیش از سه روز نخوابد و بتواند سر پا بایستد؟! اصلا خوب غذا می‌خوری؟ خودت را به کل فراموش کرده‌ای!
***
اوسامو آیکاوا چسب سرمی که به دستش زده بودند را کند و در سطل زباله انداخت. با پاهایی که تلو تلو می‌خوردند از پله‌ها بالا رفت؛ آرزو می‌کرد پله‌های لعنتی زودتر تمام شوند و به خانه برسد. چرا قبل از بی‌هوش‌شدن متوجه این‌حجم از خستگی نبود؟
کلید را از داخل جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. خانه‌ای مثل همیشه به‌هم‌ریخته مقابل دیدگان خواب‌آلودش بود. روی مبل دراز کشید؛ حتی حوصله نداشت یونی‌فرمش را عوض کند یا برای خودش از اتاق پتو بیاورد‌. پلک‌هایش داشتند به آرامی بسته می‌شدند ولی یک جسم جامد زیر کمرش مانع خوابیدن او می‌شد. بر خلاف میلش، از روی مبل بلند شد و متوجه شد روی گوشی تلفن خوابیده بوده است! تلفن را در دست گرفت؛ طی این‌سه روز، بیست و هفت تماس بی‌پاسخ داشت. معمولا جواب تماس‌های نامرتبط با کار تلفن همراهش را نمی‌داد؛ این‌همه تماس با تلفن خانه برای انسانی تنها مثل اوسامو کاملا بی‌سابقه بود. دوباره دراز کشید و پیغامی که برایش گذاشته بودند را پخش کرد: "من مدیر مدرسه هستم. دختر شما به اردو نیامده است. اطلاع دارید کجاست؟ سه روز است که حتی دوستانش هم خبری از او ندارند. چرا جواب تماس من را نمی‌دهید؟ او را به مسافرت برده‌اید؟"
اوسامو ناگهان از جا پرید‌. قلبش مانند پرنده‌ای که تازه اسیر شده باشد، از شدت تپش می‌خواست از سینه‌اش بیرون بپرد. با سرعت به اتاق دخترش رفت. آرزو می‌کرد او روی تختش خوابیده باشد. برخلاف همیشه، اتاق مرتب بود‌ و خالی از انسان. پتوی قرمز کاملا صاف روی تخت قرار گرفته بود و مانگاها مرتب در کتابخانه چیده شده بودند؛ حتی ترتیب شماره‌ی آن‌ها موقع چیدن در کتابخانه رعایت شده بود. عروسک‌های انیمه‌ای دیگر روی زمین نبودند. لباس‌ها و کلاه‌گیس‌های کاسپلی آویزان شده بودند و داخل کمد مرتب بود. اوسامو روی میز مطالعه یک نامه دید. همان‌کاغذ واشی، همان‌گل‌های سرمه‌ای، قرمز، مشکی و صورتی، همان‌نامه که در دوربین مداربسته تار دیده می‌شد... اوسامو فریادی کشید و نامه را با مشت روی میز کوبید.
-‌ ساکورا! کجایی؟ می‌خواهی سر‌به‌سر من بگذاری؟ ساکورا!
دخترش ساکورا در خانه نبود. طلوع خورشید نزدیک بود. اوسامو آیکاوا نامه را برداشت و از خانه بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
هوا گرگ و میش بود و در خیابان‌های شلوغ، هیچ‌کس دیده نمی‌شد. تابلوهای مغازه‌ها همگی خاموش بودند و شهر که مانند یک شهربازی تعطیل بود، حس غریبی به اوسامو آیکاوا می‌داد. خستگی را به کل فراموش کرده بود و به لطف ضربان تند قلبش، خواب از سرش پریده بود. در کوچه‌های پایین‌نشین شهر، با امید واهی به سرعت حرکت می‌کرد. بعد از جدایی همسرش، که دخترِ پسرعموی پدرش بود، دیگر مسیر این‌خانه‌ را کاملا فراموش کرده بود. بین خانه‌های کوچک انگشتش را نزدیک دهانش گذاشته بود و می‌اندیشید خانه‌ی ایزانامی آیکاوا کدام‌یک از این‌ها بود؟
بالاخره جواب را در ذهنش یافت. با انگشتانی که می‌لرزیدند، به آرامی در زد‌. پیرمردی به سرعت در را باز کرد. خودش بود... پسرعموی پدرش، مردی که با پدرش رفاقتی دیرینه داشت؛ اما بعد از طلاق دو خانواده دیگر یکدیگر را ملاقات نکردند.
از چهره‌ی پیرمرد مشخص بود مانند اوسامو، شب تا صبح نخوابیده است‌. پارچه‌ی آستین یونی‌فرم اوسامو را گرفت.
-‌ از ایزانامی خبر داری؟
لحن او آن‌قدر دل‌نگران و ترسیده بود، که اوسامو نتوانست بگوید از ایزانامی خبر ندارد و دنبال ساکورا می‌گردد.
-‌ متاسفم؛ خبر ندارم.
سرش را پایین انداخت و بین کوچه‌های تنگی که حالا زیر هاله‌ی طلوع خورشید کمی روشن شده بودند، گام برداشت و از خانه دورتر شد. بعد از اتفاقاتی که در گذشته افتاد، خجالت می‌کشید در چشمان پیرمرد نگاه کند.
-‌ صبر کن اوسامو! اگر از دخترم خبر نداری پس چرا الان این‌جایی؟! اتفاقی افتاده؟
اوسامو با تردید برگشت. نمی‌توانست حقیقت را نگوید. زبانش گویا صد کیلوگرم بود و نمی‌توانست درست در دهانش بچرخد.
-‌ سا... ساکورا... ساکورا گم شده.
او این‌حرف را در حالی گفت که جلوی اشک‌هایی که از چشمانش می‌ریخت را می‌گرفت. از دوران طفولیت ساکورا، بعد از رفتن ایزانامی هیچ پرستاری برای او نگرفته بود؛ خیال می‌کرد همه مثل خودش در تنهایی احساس راحتی بیشتری دارند! هیچ‌وقت اتفاق بدی برای ساکورا نیفتاده بود، برای همین اوسامو هیچ‌گاه به این‌فکر نیفتاده بود که ساکورا احتیاج به کسی دارد که بتواند از او مراقبت کند؛ اما حالا... حالا ساکورا در خانه نبود و پدر باید برای پیداکردن او کل شهر را دنبال سرنخ می‌گشت‌.
پیرمرد دستش را روی شانه‌ی اوسامو زد. با این‌که از او متنفر بود، اما حال پدری که فرزندش را گم کرده را به خوبی درک می‌کرد. داخل خانه رفت و مشغول گشتن شد. چند دقیقه بعد، با یک کلید برگشت.
-‌ بیا به محل کار ایزانامی برویم.
مغازه‌ی کوچک زیورآلات و لوازم آرایش‌ فروشی ایزانامی یک کوچه با خانه‌شان فاصله داشت. پیرمرد در خانه را بست و با اوسامو همراه شد. هردو می‌دانستند رفتن به مغازه باعث نمی‌شود آن‌ها به گمشده‌شان نزدیک‌تر بشوند، ولی امید مانند نور طلایی خورشید در تاریکی هوای نزدیک طلوع قلبشان می‌درخشید.
 
آخرین ویرایش:
صدای کلید، سکوتی که بین رگه‌های چوب دیوارهای مغازه کمین کرده بود را نابود کرد. در باز شد و دو چشم نگران به مغازه‌ای که کاملا خالی بود خیره شدند. اوسامو تمام قفسه‌ها را گشت؛ حتی یک سنجاق‌سینه‌ هم پیدا نمی‌شد.
-‌‌ اجناس مغازه به سرقت رفته‌اند؟!
-‌ نه. ایزانامی اخیرا می‌خواست از شر تمام اجناس مغازه خلاص شود؛ تمام چیزهایی که این‌جا بودند را خودش فروخته و بعد ناپدید شده.
-‌ چرا؟
-‌ نمی‌دانم.
این‌جمله نمی‌توانست اوسامو را قانع کند. چراغ را روشن کرد و مشغول بررسی شد.
-‌ فکر نمی‌کنم بتوانی سرنخ به‌دردبخوری پیدا کنی؛ این مغازه کاملا خالی است.
-‌ سرنخ کاری به خالی و شلوغ‌بودن ندارد؛ همه جا ممکن است باشد.
اوسامو این جمله را موقعی گفت که کشو را بیرون کشیده بود. یک نامه داخل کشو بود. با اخم نامه را باز کرد؛ شبیه همان‌نامه‌ی کذایی بود که در خانه‌ی خودش پیدا کرده بود. پشت کاغذ، نوشته‌ای با دست‌خط متفاوت بود. بعد از این‌همه سال هنوز می‌توانست دست‌خط همسر سابقش را تشخیص دهد.
-‌ داخلش چه چیزی نوشته؟
اوسامو از محتوای محبت‌آمیز آن‌نامه متنفر بود. تنها کاری که کرد، خواندن یادداشت ایزانامی بود‌:
-‌ سلام پدر. معذرت می‌خواهم که تو را ترک می‌کنم. چند روز است که بیش از پیش خودم را غرق کار می‌کنم تا کمتر فکر کنم. خیلی به آینده‌ی خودم و شما اندیشیدم؛ بابت کاری که چندین سال پیش کردم متاسفم. می‌دانم هنوز نگران من هستید و برای درمانم هزینه می‌کنید. می‌خواهم به تمام دغدغه‌های شما پایان بدهم و زندگی جدیدی برای خودم بسازم. دوستت دارم پدر!
سکوت دوباره به مغازه بازگشت. دو نفر با تأسف به یکدیگر خیره شده بودند. اگر می‌خواستند با هم صحبت کنند، در همان‌مغازه ممکن بود کار به جایی برسد که پیرمرد اوسامو را به قتل برساند. فضای کم‌نور مغازه مانند سینما بود و یادداشت ایزانامی مثل پرده‌ای که فیلمی از گذشته را نمایش می‌داد. چه اتفاقی در گذشته افتاده بود؟
نُه سال پیش آن‌خانه‌ی دلگیر و ساکت، با وجود زنی مثل ایزانامی هیچ‌گاه افسرده و آشفته نمی‌شد. ازدواج اوسامو و ایزانامی آیکاوا، یک ازدواج سنتی و منطقی بود که ثمره‌اش در آغو*ش مادر بود؛ دختری سه ساله که قرار بود پنج ماه بعد یک خواهر، شاید هم یک برادر داشته باشد.
ساکورا دست کوچکش را روی شکم ایزانامی گذاشته بود؛ با لگدزدن بچه آن‌قدر خوشحال می‌شد که صدای قهقهه‌ و فریادی که از شدت ذوق می‌کشید بالا می‌رفت.

اوسامو در اتاق کارش، که هیچ‌کس حق ورود به آن را نداشت مشغول کار بود؛ داشت از روی اطلاعاتی که توسط شنود دریافت می‌کرد گزارش می‌نوشت.
ایزانامی به آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند. ساکورا با یک دوست خیالی بازی می‌کرد. حواس ایزانامی پرت شده بود و متوجه نبود ساکورا وارد اتاق پدرش شده است. اوسامو سرش را روی میز گذاشته بود و خوابش برده بود. ساکورا هدفون عجیب و غریب پدرش را برداشت و یکی از دکمه‌ها را زد. با صدای خیلی آرام، دوست خیالی‌اش را صدا زد.
-‌ میکی! این‌جا را ببین! من پلیس شده‌ام.
قبل از تصور صدای میکی، صدای زنی از داخل هدفون به گوشش رسید.
-‌ هر شب به وقت دلتنگی ردی که از نفس‌های تو در ریه‌هایم به جا مانده را تنفس می‌کنم. هر کجا نام "اوسامو" را بشنوم، احساس زندگی در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند‌. فرقی نمی‌کند این‌نام را روی کتاب "زوال بشری" ببینم یا جایی دیگر... تو دلیل زندگی من هستی، اوسامو!
صدای زمزمه‌ی آن‌زن، به گونه‌ای در گوشش احساس می‌شد که انگار انسانی از داخل هدفون بیرون می‌آید و در گوشش زمزمه می‌کند. ساکورا هدفون را برداشت و بی‌صدا به سمت مادرش دوید.
-‌ مامان! می‌دانستی این‌هدفون جادویی است؟
ایزانامی دستپاچه شد. اگر اوسامو می‌فهمید ساکورا به آن‌هدفون دست زده، خیلی عصبانی می‌شد.
-‌ چرا هدفون را برداشتی؟! نمی‌دانی مأموریت‌های پدرت چه‌قدر حیاتی هستند؟
ساکورا بغض کرد. ایزانامی به داخل اتاق رفت و اوسامو را در حالی دید که پشت میز خوابش برده. لبخند زد و هدفون را روی میز گذاشت. یک قسمت نوشته‌های اوسامو توجهش را جلب کرد؛ یک نوشته‌ی عاشقانه بود، نه گزارش. ایزانامی هدفون را داخل گوشش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
ایزانامی هرکدام از دکمه‌ها را می‌زد، جمله‌ی عاشقانه‌‌ی دیگری در گوشش پخش می‌شد و هیچ چیز دیگری که او را وادار به خوشبین‌بودن کند نمی‌شنید. نوشته‌های دفتر اوسامو که علاقه‌ای بیشتر شبیه پرستش را آشکار می‌کردند، ناگهان مانند قطاری شروع به حرکت کردند و دور سر ایزانامی چرخیدند. دستش را به صندلی همسرش گرفت تا تعادلش را از دست ندهد؛ اوسامو بیدار شد و آشفته به اطراف نگاه کرد. ساکورا هدفون را از گوش مادرش برداشته بود و با آن بازی می‌کرد.
-‌ چرا بی‌اجازه وارد اتاقم شدی، ساکورا؟!
به محض چرخیدن صورتش به سمت عقب سیلی محکمی از همسرش خورد. ساکورا شروع به گریه کرد؛ ایزانامی دست بچه را گرفت و با وجود این‌که باردار بود، قدم‌هایش را تند کرد و از اتاق بیرون رفت. اوسامو تازه خواب از سرش پرید و متوجه اوضاع شد. با یک حرکت پرشی از روی صندلی نزدیک در اتاق پرید و دوان‌دوان به سمت همسر و فرزندش رفت.
-‌ باور کن ماجرا آن‌طور نیست که تو فکر می‌کنی!
بی‌فایده بود. ایزانامی یک چمدان لباس برای خودش و ساکورا جمع کرد و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد به اوسامو خبر خودکشی ناموفقی را دادند که منجر به سقط جنین شده بود و عوارض زیادی روی بدن ایزانامی به جا گذاشته بود. معذرت‌خواهی‌هایش انگار اصلا شنیده نمی‌شدند؛ همسرش زندگی با او را مانند عودی می‌دانست که کاملا سوخته بود و حتی اگر بزرگ‌ترین شعله‌ی آتش را هم نزدیکش می‌گرفتی فایده نداشت. تنها کاری که اوسامو می‌توانست بکند، پس‌گرفتن ساکورایی بود که با دیدن بدن نیمه‌جان مادرش بعد از خوردن ده‌ها قرص وحشت کرده بود و با عقل بچگانه‌اش، فهمیده بود مادر و پدرش دیگر قرار نیست با هم زندگی کنند. ایزانامی بعد از درمان برای مدتی با یک روانشناس صحبت می‌کرد تا دلیلی برای ادامه‌دادن پیدا کند. او کاملا ساکورا را فراموش کرده بود و تنها دلخوشی‌اش این بود که توانسته از زنی با صورت و بدن سوخته، مغازه‌ای کوچک را با قیمتی پایین‌ بخرد. این‌چند سال تمام مدت در آن‌مغازه‌ی زیورآلات و لوازم آرایش کار می‌کرد تا در هزینه‌های دارو و جراحی‌هایش به پدر و مادرش کمک کند؛ تنها دلخوشی‌اش همین بود.
***
دلخوشی ایزانامی از لحظه‌ی ورود به خانه‌باغ کاملا متفاوت شده بود. دختری که نه سال رها کرده بود مقابل دیدگانش قرار گرفته بود؛ دختری که تنها انگیزه‌ی ورود او به دل خطر بود.
-‌ ساکورا... آیکاوا؟
ساکورا با لحنی دلخور و شگفت‌زده سلام کرد. از دست ایزانامی ناراحت بود و هم‌زمان از دیدنش خوشحال بود‌‌.
-‌ سلام.
ایزانامی او را محکم در آغو*ش گرفت. از شدت شوق صدای هق‌هق گریه‌اش بلند شده بود. باید برای دخترش دلیل نبودنش در سال‌های حساس کودکی را توضیح می‌داد؟ خیلی زود بود که او را وارد مشکلاتش کند. او نمی‌خواست تصورات معصومانه‌ای که ساکورا از پدرش دارد مانند برج بزرگی یک‌روزه فرو بریزد؛ بنابراین تصمیم گرفت نقش منفی این‌داستان را بازی کند.
 
آخرین ویرایش:
فصل دوم: جواهرات سرخ
اندکی بوی عود به مشام ایزانامی می‌رسید؛ برایش سوال بود آیا در مزار کسی عود روشن کرده‌اند؟ خانه‌باغ با وجود قرارداشتن در اوج زیبایی، وحشت و اندوه عجیبی را به او القا می‌کرد. او فقط و فقط به خاطر یک نفر حاضر شده بود دست از زندگی‌ جدیدی که برای خود ساخته بود بکشد و دل را به دریا بزند.
ساکورا مبهوت چهره‌ی شکسته و چروکیده‌ی مادر شده بود؛ چهره‌ای که زیر انبوهی رنگ و روغن پنهان شده بود. ایزانامی قبل‌ها یک آرایشگر بود که بعد از جدایی دیگر هیچ‌وقت رمق آراستن چهره‌ی خود را نداشت؛ حال تنها کسی که لیاقت داشت چهره‌ی او را زیباتر و سرزنده‌تر ببیند فقط دخترش بود و بس!
آن‌طور که پیش‌بینی می‌کرد، ساکورا بالاخره علت نبود مادر را می‌پرسید؛ حاضرکردن جوابی برای این‌پرسش دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. در جایی که ریزش برگ‌ها و حرکت گلبرگ‌ها در باد فضا را مانند فیلم‌های عاشقانه کرده بود، ساکورا از آن‌زن غریبه که حالا مادرش بود با خجالت پرسید: "چرا این‌همه سال مرا رها کردی؟"
لبخند ایزانامی آیکاوا مانند دستان ضعیفش یخ زد. در مغز خود جواب را جستجو کرد: " من خیلی ناامید شده بودم ساکورا! من عاشق پدرت نبودم، اما در اوج جوانی همانند بقیه‌ی دختران آرزو می‌کردم خوشبخت شوم و عشق را تجربه کنم. من تمام قلبم را به اوسامو آیکاوا هدیه داده بودم و او تمام لحظاتی که به ظاهر کار می‌کرد، از من فرار می‌کرد و به عشق زنی دیگر پناه می‌برد. تو هیچ‌وقت حال من را نمی‌فهمی، چون تو هنوز بچه‌ای و عشق را نمی‌فهمی." نه... نباید این‌حرف را به دخترش می‌گفت، چون اوسامو در نبودش دار و ندار ساکورا بود. ایزانامی باز هم فکر کرد: "من هیچ انگیزه‌ای برای زندگی نداشتم ساکورا... بعد از خودکشی، بدنم دیگر هیچ‌وقت به حالت عادی بازنگشت و به ناچار یک زندگی محتاج به پرستاری دیگران را شروع کردم، که دوست نداشتم تو در این‌زندگی نقش پرستار را ایفا کنی. من در آن‌مغازه کار می‌کردم، چون از والدینم که هزینه‌های درمانم را پرداخت می‌کردند و نگرانم بودند خجالت می‌کشیدم. بعد از خودکشی ناموفقم، می‌خواستم مثل کوه قوی باشم ولی دیگر برای این‌تصمیم دیر شده بود." ایزانامی نمی‌خواست دخترش در سن کم به حقیقت دردناک افسردگی و پوچی برخی انسان‌ها پی ببرد، بنابراین ابرهای افکارش را نابود کرد و تنها یک جمله‌ی کوتاه گفت:
-‌ چون خودخواه بودم.
"بله، من خودخواه بودم که تصمیم گرفتم با خوردن آن‌همه قرص از زندگی فرار کنم‌. چرا لحظه‌ای که فقط به مرگ فکر می‌کردم، تو را نادیده گرفتم؟ چرا نفهمیدم با دیدن جسمی که در اتاق نزدیک جان‌دادن بود زجر می‌کشی؟ من یک قربانی خودخواه بودم؛ بیشتر انسان‌های ظالم، قربانی‌های خودخواه هستند."
ساکورا لبخند تلخی زد و دست مادر را گرفت. برای او مهم بود که مادرش با وجود هشدارهایی که درباره‌ی خانه‌باغ شنیده، تصمیم گرفته وارد خطر شود.
-‌ الان دوستم داری، مامان؟
ایزانامی می‌دانست ساکورا تنها هدفش از پرسیدن سوال دوم جلب محبت است‌‌. جز در آغو*ش‌گرفتن او چه کاری می‌توانست انجام دهد؟ از جیبش یک جفت کش مو بیرون آورد و جلوی صورت ساکورا گرفت.
-‌ هدیه‌ی کوچک از طرف من، به دختری که تنها دلیل زندگی من است.
ساکورا دوباره از همان‌لبخندهای تلخ زد. موهایش بلند، ژولیده و وزوزی بودند. مادر از هدیه‌دادن کش‌‌موها پشیمان شد، زیرا از ظاهر ساده‌ی ساکورا مشخص بود علاقه‌ای که به این‌چیزها ندارد. درست مثل پدرش، اوسامو عاشق سادگی بود.
آن‌دو از روی پل گذشتند و وارد خانه‌ی سرخ شدند. تمام وسایل به رنگ قرمز آلبالویی و تیره تهیه شده بود. ساکورا و ایزانامی روی صندلی‌های پایه کوتاه، مقابل یکدیگر قرار گرفتند و بقچه‌ها را برداشتند. پارچه‌ی ساتن قرمز آن‌قدر درخشان و پررنگ بود که چشمان ایزانامی نیمه‌باز شده بودند. چند دقیقه بعد دو کیمونوی ابریشمی قرمز، یکی بزرگ و یکی کوچک روی میز بودند که بین هرکدام دو کانزاشی زیبا قرار داشت؛ کانزاشی طلایی با جواهر بزرگ سرخ و کانزاشی چوبی.
ایزانامی نامه‌ها را باز کرد و در حالی که تلاش می‌کرد با مچاله‌کردن چشمانش نوشته‌ها را واضح‌تر ببیند، پشت کاغذ ساکورا را تماشا می‌کرد که با شوق فراوان کیمونو را می‌نگریست.
-‌ خیلی کنجکاو بودم داخل بقچه‌ها را ببینم، اما صبر کردم تو بیایی مامان.
-‌ عزیزم... من خیلی غافلگیر شدم، چون خیلی وقت بود هدیه نگرفته بودم.
ایزانامی نامه‌ها را آرام به گوشه‌ای انداخت. اولین چیزی که در مواجهه با نامه‌ها به ذهن همه می‌رسید این‌جمله بود: "من نمی‌خواهم تا آخر عمرم زندانی باشم." دستپاچه شد‌. تمام چیزی که در ذهنش بود، قربانی‌کردن خودش برای آزادی دخترش بود. آیا این خودخواهی محسوب نمی‌شد؟ ساکورا یک بار در کودکی خیال کرده بود مادرش قرار است بمیرد و وحشت‌زده شده بود؛ تجربه‌ی دوباره‌ی چنین چیزی ظلم نبود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همیشه این‌گونه بود که هر گاه آشفته می‌شد، به جای فکر کردن به راه حل با گوشی بازی می‌کرد. برایش مهم نبود یک بازی بچگانه‌ی حوصله‌سر‌بر یا بازی فکری پیچیده؛ فقط می‌خواست به نوعی خودش را سرگرم کند. موبایلش را از کیف ورنی سبز زیتونی‌اش بیرون آورد و تصمیم گرفت با پدرش تماس بگیرد. در کمال ناباوری متوجه شد تلفن همراه گران‌قیمتش با موبایل اسباب‌بازی بچگی‌هایش برابری می‌کند! نه امکان تماس بود و نه امکان ارسال پیام. در تن خسته و ضعیفش لرزه‌ای افتاده بود که بروز نمی‌داد و فقط وحشت و درماندگی در اعماق چشمانش آشکار بود. سرش را پایین انداخت تا ساکورا آشفتگی‌اش را احساس نکند.
-‌ چند روز است که این‌جایی؟
ساکورا با انگشتان ظریف و کوچک دستش عدد دو را نشان داد.
-‌ چگونه اوسامو متوجه نشد تو به این‌جا آمده‌ای؟!
ساکورا از لحن پر از تنش مادر متوجه شد او احساس خطر می‌کند.
-‌ او هیچ وقت متوجه کارهایی که می‌کنم نمی‌شود.
ایزانامی از شدت عصبانیت مشت محکمی به میز زد؛ بالاتنه‌ی ساکورا به خاطر شوکه‌شدن بالا پرید. درد مانند ماری که به سرعت حرکت می‌کند در دست ایزانامی می‌پیچید.
-‌ واقعا که پدر بی‌مسئولیتی است!
-‌ مگر تو متوجه می‌شوی من چه کار می‌کنم؟!
ایزانامی سرفه کرد و با چشمان گرد، شاید هم شرمسار به دخترش خیره شد. چند لحظه بعد سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد.
-‌ چه کسی دعوتنامه را به دستت رساند؟
-‌ میکی، همان آدم‌آهنی کوچک. چیزی شده؟
مادر نمی‌دانست چه بگوید‌. روی زمین نشست و دستانش را روی صورتش گذاشت. دختر به آرامی نامه‌ها را برداشت و با دستانی که نامه را زیر میز پنهان کرده بودند، مشغول خواندن شد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد بهترین دوستش، میکی او را در این‌خانه‌باغ زندانی کند. با این‌حال می‌دانست همه چیز به صلاح اوست، زیرا میکی و سازنده‌اش هیچ‌گاه به ضرر او کاری نکرده بودند.
از بچگی حسرت داشتن یک خانواده‌ی شاد را به دوش می‌کشید. آسیب روانی بعد از دیدن خودکشی مادرش باعث شده بود شب‌های زیادی کابوس ببیند. زندگی در کنار مادربزرگ کم‌حوصله و پدری که سخت مشغول کار بود، باعث شده بود تنهایی از طفولیت در اعماق مغز او ریشه کند؛ البته همه‌ی این‌ها تا قبل از ظاهرشدن عروسکی جادویی به نام میکی بود. البته جادو که نه... ساکورا بعدها فهمید میکی با قدرت علم سازنده‌اش می‌تواند تقریبا شبیه انسان رفتار کند. ساکورا از دانستن وجود نداشتن جادو به شدت ناامید شده بود!
یک روز که از دست مادربزرگ پیرش فرار کرده بود، تنها در بازار بین مغازه‌ها پرسه می‌زد. به دختری که به همراه پدر و مادرش وارد مغازه شد و عروسکی با صورت گرد، موهای صورتی و لباس سفید خرید خیره شد؛ از همان نگاه‌های پر از آرزوی محال.
وقتی به عقب برگشت، زنی با نقابی عجیب، که یکی از دستانش را پنهان کرده بود او را تماشا می‌کرد. ساکورا تمام توانش را در پاهای کوچکش جمع کرد تا دوان‌دوان بازگردد.
وقتی وارد خانه شد، مادربزرگ خوابش برده بود. ساکورا خوشحال بود که قرار نیست سرزنش و غرغر پیرزن را بشنود. داخل اتاق صورتی‌اش، در حالی که سرش را روی تختش گذاشته بود آرام اشک می‌ریخت. مادربزرگ آن‌روز او را دعوا نکرد، چون در واقع خواب نبود. مادربزرگ برای همیشه رفته بود و شاید این یک دلیل برای خوشحالی ساکورا بود، زیرا از آن‌موقع برای مدتی پدرش کار را به بهانه‌ی مراقبت از دختری هراسیده رها کرد.
چند روز بعد عروسکی بزرگ با موهای صورتی، صورت گرد و لباس سفید ظاهر شد که تبدیل به بهترین دوست آن‌دختر تنها شد. آن‌دختر دیگر هیچ حس بدی نداشت؛ بنابراین پدر با خیال راحت او را رها می‌کرد و حالا به خاطر همین‌نبودن‌ها عذاب وجدان داشت.
ساکورا لبخند شیرینی به ل*ب داشت. موهای مادرش را با انگشت نوازش کرد و میکی را صدا زد. اندکی بعد میکی در زد؛ ساکورا در را باز کرد.
-‌ مادرم به دارو نیاز دارد. داروی گران‌قیمتی است؛ خودش نتوانست تهیه کند.
ایزانامی متعجب شد. ساکورا از کجا می‌دانست او دارو مصرف می‌کند و چه نوع دارویی نیاز دارد؟ ساکورا بر خلاف پدر و مادرش چیزهای زیادی از گذشته به یاد داشت که نه تنها نمی‌خواست اطلاعاتش را از دست بدهد، بلکه تا قبل از این ماجرا مدام از طریق میکی پیگیر بود تا چیزهای بیشتری بداند. به یقین می‌توان گفت او دیگر یک دختربچه نبود.
 
آخرین ویرایش:
میکی با یک قوطی پر از قرص بازگشت. ایزانامی، شگفت‌زده نوشته‌ی روی برچسب قوطی را خواند. همان دارویی بود که نیاز داشت؛ یک داروی بسیار گران‌قیمت، که پدر و مادرش می‌خواستند برای به‌دست‌آوردنش خانه‌ی خود را بفروشند. اشک در چشمان مادر جمع شده بود و دختر ل*ب‌های خود را اندکی به لبخند گشوده بود. ایزانامی کف دستان خود را به هم چسباند و سرش را به سمت جلو خم کرد.
-‌ ممنونم... خیلی ممنونم!
با سوالی که ساکورا پرسید، خوشحالی‌اش چندان دوام نیاورد.
-‌ تو مادر من نیستی؟
چرا دخترش این سوال را پرسید؟
-‌ ساکورا!
-‌ چرا لحظه‌ای که بعد از سال‌ها مرا دیدی، چنین شادی‌ خالصی در چشمانت ندیدم؟
ایزانامی بعد از شنیدن این سوال همه جا را تار می‌دید. صدای پرندگان، جریان آب و آدم‌های آن‌سوی دیوارهای باغ، مانند گردش ماه به دور زمین، اطرافش می‌گشتند. با صدای باز شدن درب کشویی به خود آمد. ساکورا او را ترک کرد و پس از عبور از پل میان باغ، کنار گل‌های سیاهی که شبیه خفاش بودند نشست. ایزانامی آن‌چنان به تصویر تار میان اشک او خیره شده بود که پلک نمی‌زد. چند ثانیه بعد دیگر چیزی نفهمید.
وقتی بیدار شد، داخل یک اتاق کاملا متفاوت با خانه‌ی سرخ بود. رنگ دیوارها کهنه بود و سیاهی دود همه جا را فرا گرفته بود، با این‌که هوا تقریباً پاک بود. از روی زمین بلند شد. میز پایه‌کوتاهی که چند وسیله‌ی آهنی، چندین مدار و وسایل الکترونیکی و نمایشگر تصاویر ضبط‌شده توسط دوربین مداربسته رویش بود، در کنار گاوصندوق گوشه‌ی اتاق کنجکاوی‌اش را برانگیخت. زنی لاغراندام پشت به او نشسته بود و سخت مشغول کار بود. آن‌قدر لباس‌هایش آلوده و کهنه بودند که ایزانامی رغبتی نداشت با او حرف بزند، اما باید سر راز این‌ خانه‌باغ سردرمی‌آورد.
-‌ سلام.
زن صورت پانسمان‌شده‌اش را به سمت عقب برگرداند.
-‌‌ سلام. بالاخره بیدار شدی؟
ایزانامی از جای خود بلند شد و چشمانش را مالید.
-‌ ساکورا کجاست؟
-‌ او با تنها ماندن در این محیط غریبه نیست.
-‌ این‌جا کجاست؟
زن عروسک آهنی در حال ساخت خود را رها کرد و به سمت عقب چرخید. درست مقابل ایزانامی قرار گرفته بود. ایزانامی پارچه‌ی سیاه آستین رن را گرفت.
-‌ تو چرا به این‌جا آمدی؟ چند جواهر داری؟
رن می‌خواست بگوید: "چون من این‌جا به دنیا آمده‌ام... این‌جا خانه‌ی من است." ولی با تاسف سرش را پایین انداخت. آیا به راستی ایزانامی خیال کرده بود او یکی از مهره‌های این‌بازی است؟
-‌ من یک جواهر شکسته دارم.
-‌ فقط؟
-‌ فقط.
این‌بار، نوبت ایزانامی بود که با تاسف سرش را پایین بیندازد. دو زن که در گذشته‌ها مقابل یکدیگر قرار داشتند، بعد از مدت‌ها دوباره مقابل هم قرار گرفته بودند.
-‌ چرا من را به این‌جا آوردی؟
-‌ می‌خواستم تو را بهتر ببینم. الان می‌توانی بروی.
رن می‌دانست ایزانامی واقعیت را فهمیده است. با زدن دکمه، در باز شد و ایزانامی که به آرامی تشکر می‌کرد، از اتاقش خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
رن با لبخندی پر از حسرت، ساکورا و ایزانامی را در تصاویر سیاه و سفید ضبط‌شده توسط دوربین مداربسته تماشا می‌کرد؛ ساکورا دستان مادرش را می‌بوسید و با تعظیم معذرت‌خواهی می‌کرد. وقتی ایزانامی بی‌هوش بود، رن خیلی جدی به ساکورا هشدار داده بود محبتش را اشتباه تعبیر نکند و واقعیت را با خیال‌‌های بچگانه‌اش پیوند نزند.
صدای قدم‌های یک انسان شکسته در گوش رن می‌پیچید. بغض داخل صدایش را فرو خورد و چشمان سرخش را بست.
-‌ تو این‌جایی کیومی؟
کیومی با چشمان درشتی که سرشار از غم بودند، آن زن لاغراندام که مانند خودش شکسته بود را تماشا می‌کرد. دیروز وقتی می‌خواست با خودزنی تاوان اشتباهش را بدهد، رن جلوی او را گرفت‌ و تکه‌های آینه را از دستان خونینش بیرون آورد. چرا این زن لحظه‌ای که دستش را پانسمان می‌کرد، از کسی که بهترین دوست خود را کشت نمی‌هراسید؟ کیومی مثل همیشه پر از ابهام بود، با این تفاوت که دیگر حتی رمق سوال پرسیدن هم نداشت. شبی که خواب صورت زمخت، عصبانی و مظلوم آکانه را نمی‌دید، یک شب رویایی محسوب می‌شد! انگیزه‌هایی که قبل از قتل داشت، حالا پوچی خود را به او اثبات کرده بودند و کیومی مجبور بود در دنیایی به تیرگی آن اتاق پر از پوچی زندگی کند؛ چرا رن او را دیگر در اتاق حبس نکرد؟
-‌ چرا من آزادم؟
رن صندلی‌اش را به عقب چرخاند و به صورت پر از عیب او نگاه کرد.
-‌ چون من آزادم.
-‌ یعنی می‌گویی ما چون شبیه هم هستیم، باید با هم همکاری کنیم؟
-‌ من به هیچ همکاری نیاز ندارم. تو فقط یک مهره هستی.
کیومی پوزخند زد و از صداقت او تشکر کرد. به راستی نمی‌توانست آن زن عجیب را بشناسد!
-‌ چرا گفتی یک جواهر شکسته داری؟ تو کسی هستی که خودش این بازی را شروع کرد!
قطره‌ی اشک محبوس رن سقوط کرد. کاملاً بی‌دلیل می‌خواست همه چیز را برای کیومی توضیح دهد.
-‌ پدر و مادر من صاحب فرزند نمی‌شدند. وقتی اکثر تار موهای مادرم و ریش‌های کم‌پشت پدرم سفید شده بودند، در کمال ناباوری متوجه شدند یک بچه در راه است.
-‌ داری برای من داستان زندگی‌ات را تعریف می‌کنی؟
-‌ برای من و تو که دو انسان تنها هستیم، کمی وقت‌گذرانی با حرف زدن چه اشکالی دارد؟
کیومی که پای دردمندش را در دست‌ پر از بخیه‌اش گرفته بود، روی زمین، جایی که ایزانامی چند دقیقه پیش دراز کشیده بود نشست. دوست داشت درباره‌ی رن بیشتر بداند.
 
-‌ زن و مرد میانسال در همین خانه زندگی می‌کردند؛ با فروش گل‌ها و محصولاتی که در باغ پرورش داده بودند زندگی ساده‌ی خود را می‌گذراندند. من عاشق این خانه‌باغ هستم، چون خاکستر به جا مانده از درختان قدیمی‌اش، تنها دوستان کودکی من هستند. از وقتی چشم باز کردم، به طرز عجیبی احساس تنهایی می‌کردم. بین اقوام به شدت حس بدی داشتم و در مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم. تنهایی و رفتار بچه‌ها آن‌قدر مرا آزار می‌داد که دیگر به مدرسه نرفتم. هر چه که می‌دانم را خودم فراگرفته‌ام.
کیومی ابروهایش را به چشمانش نزدیک کرد.
-‌ آیا این دلیل خوبی برای زندانی کردن مردم است؟!
-‌ صبر داشته باش... وقتی هم‌سن ساکورا بودم، با یکی از مشتری‌های نوجوان که عاشق گل‌های این باغ بود دوست شدم. قبل از این‌که جونکو با من دوست شود، فقط زمانی که خودم را با بقیه مقایسه می‌کردم حسرت می‌خوردم؛ اما وقتی که دوست صمیمی‌ام، جونکو را از دست دادم، با یادآوری تمام روزهای خوب گذشته موج حسرت به ساحل متروک مغز من هجوم می‌آورد.
کیومی که چند ثانیه پیش بی‌حوصله سخنان رن را از دروازه‌ی گوشش عبور می‌داد، کنجکاو شده بود.
-‌ چرا آن دختر رفت؟
-‌ جونکو نرفت؛ در آتش‌سوزی خانه‌شان دچار سوختگی شدید شد و از دنیا رفت. سال بعد، لحظه‌ای که مقابل مزار او ایستاده بودم به حقیقت زندگی فکر می‌کردم، با خودم اندیشیدم هوش، سلامتی، ظاهر و در کل، تن من یک جواهر است. پدر و مادرم جواهر دوم من بودند. من دو جواهر ارزشمند داشتم، اما جواهر سوم من سوخته بود و فقط می‌توانستم با روشن کردن عود و آوردن گل‌های موردعلاقه‌اش به خودم تلقین کنم دارم او را خوشحال می‌کنم.
رن سرش را بالا آورد‌؛ مویرگ‌های قرمز چشمان خیس کیومی توجهش را جلب کرد.
-‌ پس... یعنی... جواهرهایی که پنهان کردی باعث آزادی هیچ‌کس نمی‌شوند! تو می‌خواهی ببینی آدم‌ها برای نجات جان خود به تنهایی، جواهر سوم خود را از دست می‌دهند یا نه؟
رن به آرامی گفت: "بالاخره فهمیدی." و ادامه داد.
-‌ این پایان داستان زندگی من نبود. من که عاشق علم بودم، تصمیم گرفتم ماده‌ای اختراع کنم که جلوی آتش‌گرفتن انسان‌ها را بگیرد و کاری کند آن‌ها بعد از تماس با این ماده، تغییراتی در پوستشان ایجاد شود که تا آخر عمر حتی بین شعله‌های آتش هم آسیبی نبینند. من هر چیزی که می‌خواستم را می‌توانستم با تلاش به دست بیاورم؛ برای این تصمیمم هم انگیزه‌ی زیادی داشتم. افسوس!
کیومی دیگر متوجه حرف‌های او نمی‌شد‌. تصویر دو دختر با لباس تیره روی نمایشگر، مانند تیری در چشمان او بود، زیرا با دیدن آن دو به یاد خودش و آکانه می‌افتاد. دلش می‌خواست داستان زندگی‌اش را بنویسد؛ طنابی به بلندترین درخت باغ آویزان کند و خودش را دار بزند، سپس داستانش را دست‌ به دست به همه برساند تا عبرت بگیرند.
 
آخرین ویرایش:
ایزانامی و ساکورا کیمونوهای قرمز را پوشیدند.
-‌‌ واقعا زیبا شدی!
ساکورا به آستین‌های گشاد کیمونو عادت نداشت؛ دوست داشت آن‌ها را تا روی آرنجش تا کند. ایزانامی که آرام شده بود، شانه‌ای از دستگاه آراینده برداشت و موهای ژولیده‌ی ساکورا را شانه کرد.
-‌ چرا از دستگاه‌های این‌جا استفاده نمی‌کنی مامان؟
-‌‌ چون من یک آرایشگرم.
او که مدتی پیش، نوشته‌های دفتر اوسامو را خوانده بود، می‌دانست اولین چیزی که باعث شده بود اوسامو رن را دوست بدارد، هوش و مهارتش در ساخت و اختراع وسایل برقی است؛ همین سبب شده بود نفرتی عجیب نسبت به وسایل عجیب و غریب اتاق سرخ داشته باشد.
حرکت آهسته‌ی شانه در موهای صاف و نرم ساکورا احساس خوبی به او می‌داد. مادر موهایش را دو طرف سرش به حالت گرد درآورد.
-‌ ساکورا، این‌قدر موهای لختی داری، تار موهایت از داخل گیره سُر می‌خورند بیرون!
ایزانامی تلاش کرد شاخه‌های نازک مو را مرتب کند. موهای دخترش نسبت به قبل خیلی مرتب‌تر شده بودند و زیبایی‌ چهره‌ی ساده‌اش را چند برابر کرده بودند. ایزانامی موهای خودش را نیز شانه کرد و به یک طرف شانه‌اش ریخت، بعد از چند دقیقه رسیدگی به موها و ظاهر خود، دوربین را برداشت.
-‌ باید از خودمان عکس بگیریم.
ساکورا دوربین را گرفت و از او خواست لبخند بزند. گل‌های سرخی که پشت سر ایزانامی، روی دیوار نقش بسته بودند با سرخی لباسش هماهنگی زیبایی داشتند. ساکورا از مادر عکس گرفت و دوربین را به او داد. ایزانامی دوان‌دوان به باغ رفت و با یک شکوفه‌ی صورتی درخت گیلاس برگشت.
-‌ ساکورا برای ساکورا!
مادر شکوفه را روی موهای ساکورا گذاشت. خاطره‌ی وقتی که میان درخت‌های صورتی با اوسامو قدم می‌زد را به یاد آورد. اسم "ساکورا" به معنی "درخت گیلاس" را همان‌جا برای بچه‌ی داخل شکمش انتخاب کرده بود، تا زمانی که فرزندش را صدا می‌کند، یاد آن روزهای خجسته بیفتد. خیلی وقت بود آن روزها به پایان رسیده بودند و یادآوری، فقط باعث می‌شد لرزه‌ای ناخوشایند به قلب ایزانامی بیفتد.
ایزانامی جلوتر رفت و از چهره‌ی ساکورا عکس گرفت. بعد از اتمام کار، دختر از مادر یک سوال که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید.
-‌ برای پیدا کردن جواهرها چه تصمیمی گرفتی؟
مادر شکوفه را از میان موهای او برداشت و گلبرگ‌های ظریفش را با انگشت اشاره لم*س کرد.
-‌ نه دوست دارم یک بار دیگر قربانی شدن من را ببینی، نه دوست دارم قربانی شوی. ما این‌جا می‌مانیم و از لحظاتی که با هم هستیم لذ*ت می‌بریم.
ساکورا مسرور شد؛ با این حال او می‌دانست چه مادر این‌ تصمیم را می‌گرفت و چه نمی‌گرفت، در این خانه فقط چهار جواهر پنهان شده.
 
آخرین ویرایش:
رن در حال تماشای احساس خوشبختی ساکورا و ایزانامی، از پشت رایانه بود. کیومی می‌توانست به خوبی شوق آمیخته به حسرت را در صورتی که پشت انبوهی باند پنهان شده بود حس کند.
-‌ تو به ساکورا چه احساسی داری؟ خود را مادر دوم او می‌دانی؟
رن چشم از صفحه‌ی رایانه برداشت.
-‌ نه! من تابه‌حال به داشتن خانواده فکر نکرده‌ام.
چشمان درشت و متعجب کیومی، چهره‌اش را خنده‌دار کرده بودند.
-‌ مگر چنین چیزی امکان دارد؟!
رن نفس عمیقی کشید؛ گویا دیگر از نگاه کردن به تصاویر ضبط‌شده توسط دوربین‌های مداربسته خودداری می‌کرد.
-‌ رویاپردازی فقط به حسرت‌هایم می‌افزاید. من خیلی وقت است که مرده‌ام؛ یک مرده نمی‌تواند مانند بقیه بخندد یا گریه کند. یک مرده فقط می‌تواند انسان‌ها را تماشا کند.
کیومی می‌توانست خیلی خوب جملات او را بفهمد، ولی عادت نداشت وقتی ناراحتی یک نفر را می‌بیند، بیکار بنشیند و چیزی نگوید.
-‌ تو الان ناراحتی، پس یعنی هنوز اندکی احساس برایت باقی مانده است، مثل قطرات شیرکاکائویی که انتهای ظرف باقی می‌مانند و هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را ببلعد. در ضمن، مگر خودت نگفتی فقط یک جواهر شکسته داری؟ اگر فکر می‌کنی هنوز تکه‌ای جواهر برایت مانده، یعنی تو نمرده‌ای.
بانداژ ل*ب‌های رن اندکی به سمت گوشه حرکت کرد. کیومی جلوتر آمد و به فیلم‌ها نگاه کرد.
-‌ دو زن، بدون دعوت پشت درب باغ ارغوانی ایستاده‌اند!
رن فقط یک کلمه گفت: "اوسامو".
***
چند روز قبل
اوسامو تمام این مدت در تکاپو بود و حتی لحظه‌ای متوقف نشده بود! کارآگاه کچل رفتارهای او را بیشتر از هر کسی زیر نظر داشت؛ گویا غریزه‌اش می‌گفت اوسامو آیکاوا نقشی کلیدی در این پرونده دارد. چرا از بین این همه افسر، دختر اوسامو آیکاوا باید مفقود شود؟
اوسامو سیبلی که پنج تیر به آن شلیک کرده بود را با زدن دکمه‌ی دستگاه به خود نزدیک کرد، تا ببیند هدف‌گیری‌اش چه تغییری کرده است. خانم هارومی فوجی، همکار وی نیز در کنار او مشغول تیراندازی بود. چند ثانیه بعد خانم فوجی نیز سیبلش را در دستان خود گرفت. به جز یک تیر، تمام تیرها به جای درستی برخورد کرده بودند.
-‌ تیرانداز خوبی هستید، خانم فوجی.
به آقای آیکاوا بهت‌‌زده خیره شد؛ او را مردی عصبی، با شخصیتی غیرقابل‌اعتماد می‌دانست.
-‌‌ ممنون، اما یک تیرم خطا رفت.
اوسامو کمی پلک‌هایش را جمع کرد تا آن یک تیر را بهتر ببیند.
-‌ فقط یک تیر خطا رفته. مهم نیست!
خانم فوجی پوزخند زد.
-‌ فرض کنید همین یک تیر به کسی که گروگان گرفته شده برخورد کند!
اوسامو سرش را پایین انداخت. خانم هارومی فوجی از حرف خود پشیمان شد، زیرا احساس کرد آقای آیکاوا با شنیدن این حرف به یاد دخترش افتاده است. نمی‌دانست تیرهای پراکنده در سیبل آقای آیکاوا همیشه این‌گونه بوده‌اند، یا نگرانی باعث شده تیراندازی این مرد افتضاح شود!
 
آخرین ویرایش:
-‌ دیروز یک جلسه‌ی محرمانه درباره‌ی آن نامه‌های آراسته‌شده و مفقود شدن دختران و زنان داشتیم.
اوسامو هیچ چیز نگفت؛ فقط به خانم فوجی نگاه کرد و منتظر ماند بقیه‌ی حرفش را بزند.
-‌ موضوع جلسه این بود که پلیس می‌خواهد دو افسر زن به آن خانه‌ بفرستد، تا اوضاع را بررسی کنند.
اوسامو دوباره سرش را پایین انداخت.
-‌ چرا این‌ها را به من می‌گویی؟ مگر نگفتی جلسه محرمانه بوده؟
-‌ کارآگاهی که داخل آن جلسه بود گفت به تو مشکوک است.
اوسامو هیچ واکنشی نشان نداد؛ فقط اسلحه را رها کرد و به تمرین تیراندازی‌اش پایان داد. در این مدت از نظر روحی و روانی آن‌قدر آشفته شده بود که با خود می اندیشید این اتهام را کجای مغز شلوغش بگذارد؟!
هارومی فوجی با انگشتان دست خود بازی می‌کرد؛ از گفتگوی بی‌نتیجه‌اش با اوسامو شرمسار بود. دلشوره‌ و هیجان زیادی داشت؛ در جلسه‌ی دیروز به او مأموریت داده بودند در لباس قربانی وارد آن خانه شود و قربانیان را نجات دهد. البته او در این مسیر تنها نبود؛ یک زن جوان آمریکایی به نام سولینا گرین قرار بود او را همراهی کند. هارومی همیشه بین همکارانش پرتلاش‌ترین و از هر لحاظ بهتر بود؛ آن زن که با او هم‌سطح بود، چه شخصیت و مهارت‌هایی داشت؟
***
هارومی برای اولین بار، روبه‌روی سولینا به زبان انگلیسی سلام و احوال‌پرسی کرد. سولینا به زبان ژاپنی جواب سلامش را داد. هارومی شگفت‌زده شد.
-‌‌ شما به زبان ژاپنی مسلط هستید؟
سولینا پلاک گردنبند رزینی‌اش، که تصویر یک شخصیت انیمه‌ای روی آن بود را در بین انگشتانش گرفت.
-‌ اولین بار که تصمیم گرفتم در ژاپن زندگی کنم، می‌خواستم صداپیشه‌ی شخصیت‌های انیمه‌ای بشوم! برای همین خیلی اصرار داشتم زبان ژاپنی را با لهجه‌اش یاد بگیرم.
چشمان قهوه‌ای مهربان هارومی می‌درخشیدند.
-‌ از صدایت مشخص است خیلی موفق عمل کردی. من وقت ندارم انیمه ببینم، اما پسرم خیلی طرفدارش است. احتمالاً اگر نام شما را بشنود ذوق‌زده می‌شود!
صورت استخوانی سولینا سرخ شد. چشمان سبزش با شوق به هارومی خیره شده بودند. قرار بود در این مأموریت نقش دو دوست را بازی کنند، اما انگار صمیمیت و خونگرمی آن دو قرار بود باعث شود کم‌کم دوستان واقعی یکدیگر شوند.
 
تقریبا مأموریت آغاز شده بود؛ آن دو باید مانند دو دوست صمیمی تا خانه‌باغ قدم می‌زدند. با توجه به اطلاعات، نسبت‌ها و محل زندگی گمشدگان، صاحب خانه‌باغ افرادی که با یکدیگر احساس صمیمیت داشته‌اند و نزدیک خانه‌اش قدم می‌زدند را انتخاب کرده بود. در این میان دو فرد استثنا وجود داشت: "ساکورا و ایزانامی آیکاوا"؛ به همین جهت کارآگاه روی اوسامو آیکاوا حساس شده بود.
هارومی فوجی تلفن همراهش را از جیب کت کرمی‌ رنگش بیرون آورد و به پسر نوجوانش زنگ زد.
-‌‌ هاروتو... ناهاری که برایت آماده کردم را داخل ماکروویو گذاشتی؟ غذای سرد نخوری!
سولینا به توصیه‌های مادرانه‌ی او گوش سپرده بود؛ وقتی خودش را جای هارومی می‌گذاشت، یک دلگرمی شیرین آغشته به نگرانی وارد قلبش می‌شد.
هارومی بعد از چند دقیقه احوال‌پرسی و نصیحت‌های مادرانه، با پسرش خداحافظی کرد و گوشی را به جیبش بازگرداند. سولینا با چشمان سبزی که میان چتری‌های خرمایی‌اش پنهان شده بودند او را می‌نگریست. هارومی همیشه از این‌که یک نفر به او خیره شود متنفر بود.
-‌ چیزی شده؟
-‌ داشتن فرزند، با این شرایط سخت نیست؟
هارومی هوا را از ریه‌هایش بیرون کرد و نفس عمیقی کشید.
-‌ پسرم تنها دلخوشی من در این دنیاست.
ابروهای مرتب سولینا در هم گره خوردند.
-‌ پس چرا این‌قدر سخت مشغول کار هستی؟ نمی‌خواهی او را بیشتر ببینی؟
چشمان آرام هارومی، غم عجیبی را بروز می‌دادند.
-‌ بعد از مرگ همسرم، مجبورم سخت کار کنم و قوی باشم، تا بتوانم مأموریت‌های بیشتری انجام بدهم و نیازهای پسرم را تأمین کنم.
سولینا ابراز تأسف و همدردی کرد. نمی‌خواست آن زن را مغموم ببیند؛ با یک جمله تلاش کرد او را خوشحال کند.
-‌ مطمئنم پسرت به قوی بودن تو افتخار می‌کند.
هارومی لبخند زد.
-‌ تو ازدواج کردی؟
سولینا انگشت حامل حلقه‌ی ازدواجش را بالا گرفت.
-‌ پنج سال است با همکارم ازدواج کرده‌ام... البته همکارمان!
سولینا و هارومی از کنار مغازه‌ای با در قفل‌شده عبور کردند.
 
سولینا کمربند چرمی دامن سیاهش را محکم کرد؛ با آن تاپ پر از پولک نقره‌ای و دامن کوتاهش شبیه کسی که می‌خواهد به مهمانی برود شده بود، ولی مطمئن بود لباس‌هایش برای مبارزه کردن راحت هستند. هارومی کت کرمی‌رنگش را درآورد و تا کرد. دوست نداشت وقتی زخمی می‌شود، لباس روشنی به تن داشته باشد، زیرا می‌ترسید پسرش به هنگام دیدن جنازه‌ی مادر، به خاطر لکه‌های بزرگ قرمز روی کت روشنش وحشت‌زده شود. هارومی همیشه کارش را به نحو احسن انجام می‌داد و مثل کسی که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید می‌ترسید؛ شغل او مانند بندبازی بود که در ارتفاع چندصدمتری روی یک طناب نازک راه می‌رود.
کوچه‌های خاکی را با خنده‌های عصبی، یکی پس از دیگری طی می‌کردند. برای سولینا قدم زدن در این محله شبیه راه رفتن در خواب‌های ناخوشایندش بود. گاهی خواب می‌دید در یک سرزمین جدید و پر از رنگ دلگیر قهوه‌ای و خاکستری، خانه‌هایی را می‌بیند که برایش آشنا هستند؛ گویا در خواب‌های قبلی آن‌ها را دیده بود.
صدای نفس‌نفس زدن هارومی می‌آمد.
-‌ حالت خوب است؟
-‌ خوبم. من در یکی از ماموریت‌ها تیر خوردم... تیر به ریه‌ام اصابت کرد. بعد از آن تنفسم کمی مشکل پیدا کرد. این‌جا خاک زیادی هست، برای همین... ‌.
سولینا روبه‌رو را می‌نگریست. تمام خانه‌ها کمی تلاش کرده بودند مدرن شوند، حتی به قیمت کوچک و دلگیر شدن، به جز آن خانه‌باغ که از دور، درختان خاص و هم‌چنین معماری قدیمی‌اش دیده می‌شد.
-‌ راه کمی مانده.
متوجه شد هارومی دیگر نفس‌نفس نمی‌زند. آن زنِ سرفه‌کنان، با ابروهای قهوه‌ای نازکش اخم کرده بود؛ چهره‌ی کشیده‌ و ظریف مهربانش، برخلاف همیشه سرسخت بود.
-‌ همان‌جاست؟
هارومی گفت: "بله" و قدم‌هایش را محکم کرد. آیا قرار بود ساعاتی برسد که آن‌ها به حال خودِ سابقشان، بیرون از آن خانه در کوچه‌های خاکی غبطه بخورند؟
 
-‌ باید نزدیک در بایستیم؟
هارومی قدم‌هایش را آهسته کرد تا فرصت بیشتری برای فکر کردن داشته باشد. کفش چرم عسلی‌اش کاملا خاکی شده بود و حواسش را پرت می‌کرد؛ اما تلاش کرد تمرکز کند.
-‌ بدون دعوتنامه نمی‌توانیم برویم داخل. ایستادن بی‌فایده و شک‌برانگیز است.
سولینا در حالی که خاک جوراب‌های سفید بلندش را می‌تکاند، جوابش را داد:
-‌ اما بیشتر قربانیان کسانی بوده‌اند که به این خانه توجه خاصی داشته‌اند؛ داخل متن نامه‌ها ذکر شده بود.
آن‌دو تصمیم گرفتند نزدیک خانه توقف کنند و مانند دو دوست صمیمی با یکدیگر گفتگو کنند، تا از صداهایی که می‌شنوند کمی اطلاعات کسب کنند و توجه صاحب باغ را نیز جلب کنند. به محض پیچیدن خنده‌های مصنوعی‌شان در هوا، درها باز شدند.
***
کیومی مضطرب رن را سرزنش کرد:
-‌ خودت با شنیدن صدای خنده‌های بی‌دلیلشان تشخیص‌ دادی آن‌ها دو مأمور پلیس هستند! چرا در را باز کردی؟ می‌خواهی اعدام شوی؟
رن بی‌توجه به صدای جیغ‌مانند کیومی، به میکی دستور داد:
-‌ مهمانان را به اتاق ارغوانی هدایت کن. با آن‌ها مانند مهمانان دیگر رفتار کن.
کیومی دستش را محکم روی میز زد، تا رن به او توجه کند. صورت پانسمان‌شده‌ی رن را در دستش گرفت.
-‌ چرا اجازه دادی بیایند داخل؟ حتی اگر می‌خواستند از دیوار بالا بروند، می‌توانستی با همان چیزی که آن موقع از داخل دیوار بیرون آمد و آکانه را هل داد، آن‌ها را بیرون نگه داری!
رن دست کیومی را از گونه‌ی خود جدا کرد.
-‌ چون به گروگان نیاز دارم! این‌که دو مأمور پلیس به عنوان قربانی به این‌جا بیایند را پیش‌بینی کرده‌ بودم؛ آن‌دو جزوی از نقشه‌ی من هستند.
کیومی از هوش رن به شگفت آمده بود.
-‌ چرا افراد داخل باغ را گروگان نمی‌گیری؟
رن آهی کشید و روی صندلی نشست. با دست استخوانی باندپیچی شده‌اش، کلاه بزرگ عجیبش را جلوی صورتش آورد و چشمان مظلومش را پنهان کرد.
-‌ چون آن‌ها دوست من هستند، اما این مأمورها نه.
کیومی گردنش را کج کرد و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
-‌ می‌فهمم.
رن با چشمان آبی بی‌مژه‌ای که از زندان بانداژ آزاد بودند، نگاه معناداری به کیومی انداخت. کیومی سرش را پایین انداخت.
- شاید هم نمی‌فهمم. ببخشید.
تصویر دو دختر با کیمونوی سرمه‌ای به مانند ناخنی تیز بود که بر پوست لطیف خاطرات کیومی می‌کشیدند.
 
فصل سوم: جواهرات نیلگون
آن دو دختر با یکدیگر دوست نبودند، بلکه دو خواهر بودند، دو خواهر ناتنی.
خواهر بزرگ‌تر، دختری با بدنی لاغر اما ورزیده بود، که چهره‌ی خاص و مرموز خود را از مادرش به ارث برده بود، مادری که با توقعات بیش از اندازه‌اش برای پدر مشکلات زیادی ایجاد کرد و در نهایت با کمک برادرش اموال همسر را سرقت کرده و فرار کرد.
مدتی بعد از رفتن مادر، پدر به پرستار او گفت دیگر پولی برای پرداخت حقوق ماهانه‌اش ندارد. پرستار که تمام ماجرای رفتن مادر را می‌دانست و نگران دخترک بود، به مرد ابراز علاقه کرد.
آیا این عشق واقعی بود؟ مرد آن موقع هیچ چیز جز طفلی که مدام بیمار می‌شد و بی‌قراری می‌کرد نداشت؛ در چنین شرایطی، آیا کسی پیدا می‌شود که سختی‌ها را شریک شود؟
آن پرستار در شرایطی که به خاطر بیماری روانی‌اش هیچ‌ شغلی نمی‌توانست پیدا کند، تصمیم گرفت یک زن خانه‌دار شود و زندگی جدیدی در خانه‌ای میان کوچه‌های خاکی، کنار آن مرد شروع کند. مرد از بیماری روانی او خبر نداشت، اما مطمئن بود آن پرستار بچه نیت خوبی دارد.
مدتی بعد آن‌ها صاحب فرزند شدند؛ نامش را "آمایا" گذاشتند. آمایا چهره‌ای شبیه پدر داشت. خواهر بزرگ‌تر که "سای" نام داشت، گمان می‌کرد پدر و مادرخوانده آمایا را بیشتر از او دوست دارند.
سای چندین بار تلاش کرده بود آمایا را با دستان کوچکش بکشد! یک بار در لیوان چای او مایع سفیدکننده ریخته بود! یک بار به او گفته بود هرکس وقتی چراغ عابر پیاده قرمز می‌شود وسط خیابان بایستد، یک اژدهای سرخ افسانه‌ای به کمکش می‌آید و... ! مادرخوانده از رفتارهای غیرمعقول سای عصبانی می‌شد و او را با قاشق داغ تنبیه می‌کرد؛ همین باعث می‌شد سای احساس نفرت بیشتری به آمایا داشته باشد.
مادرخوانده بعد از این که پدر او را در حال تنبیه کردن سای دید، به یک آسایشگاه روانی فرستاده شد. مدتی بعد، وی به دلیل اشتباه روانپزشک در تجویز دارو، به کما رفت و فوت کرد. سال‌های زیادی از آن موقع گذشته است. موقع ورود به خانه‌باغ، سای بیست و هفت و آمایا بیست و سه سال داشت.
با دریایی از کینه، اما ظاهری آرام مثل صدای موج‌ها رن را فریب دادند، به طوری که گمان کرد آن‌ها با یکدیگر صمیمی هستند و برایشان دعوتنامه فرستاد.
 
مدت زمان زیادی را در خانه‌باغ سپری کرده بودند؛ دلشان برای قدم زدن در کوچه‌های خاکی و تماشای بازی بچه‌ها تنگ شده بود. هنگامی که تصمیم گرفتند دعوت صاحب باغ را بپذیرند، از بی‌پولی پدرشان خسته شده بودند. وقتی متوجه شدند باید تا ابد در رفاه این خانه حبس شوند، دلشان برای پدر تنگ شد. سای یک جودوکار بود؛ با مهارت‌های رزمی‌اش خیلی تلاش کرد از خانه‌باغ فرار کند اما نتیجه‌ی تلاش‌هایش دو دست و پای زخمی بود که میکی با دستور رن مداوا کرد. پس از آن، خواهران مانند پرنده‌هایی که اسارت خود را در قفس می‌پذیرند، دیگر به فرار نمی‌اندیشیدند. با این حال، هر دوی آن‌ها نمی‌خواستند جواهر سوم را پیدا کنند؛ شاید هم فقط این‌طور به نظر می‌آمد.
حوصله‌ی آمایا سر رفته بود. روی تشک نیلی خود نشسته بود و گل‌های قرمز کیمونوی سرمه‌ای خود را می‌شمرد.
-‌ میکی!
چند لحظه بعد میکی پشت در چوبی کشویی ایستاد.
-‌ چیزی نیاز دارید؟
آمایا انگشت اشاره‌اش را روی ل*ب پایینش، که از ل*ب بالا بزرگ‌تر بود گذاشت.
-‌ می‌خواهم نقاشی بکشم.
-‌ با چه چیزی؟
-‌‌ آبرنگ.
میکی رفت و چند دقیقه بعد، با چند کاغذ مخصوص و یک بسته آبرنگ برگشت. چشمان آمایا برق می‌زدند.
-‌ ممنون! خودم هیچ‌وقت پول نداشتم کاغذ مخصوص آبرنگ بخرم؛ روی کاغذهای معمولی نقاشی می‌کشیدم. نقاشی‌ام به خاطر آب چروک می‌شد.
سای پشت میز نشسته بود و با آرامش خاصی چای سبز می‌نوشید. آمایا در حالی که قلم، آبرنگ، کاغذ و لیوان آب را مهیا می‌کرد، به چهره‌ی بی‌حال خواهرش خیره شد. سای اندکی سرفه کرد.
-‌ خواهش می‌کنم این دفعه نقاشی من را نکش!
آمایا لبخند شیطنت‌آمیزی زد.
-‌ چهره‌ی تو مرموز و خیلی لاغر، شبیه موش است. می‌خواهم طبیعت را نقاشی کنم.
سای لیوان چای را سرکشید و با پایش ضربه‌ای به صندلی پایه‌کوتاه خواهرش زد. صندلی سقوط کرد و آمایا به روی زمین افتاد. سای قهقهه‌ای سر داد.
 
آخرین ویرایش:
آمایا اخم کرده بود. گونه‌ی راستش که بعد از افتادن به زمین اصابت کرد را در دست گرفت. سای قوری را برداشت و لیوان آبی‌اش را دوباره پر از چای سبز کرد.
آمایا از پنجره به درختان صورتی گیلاس خیره شده بود. با مدادی که میکی از قبل برایش آورده بود، طرحی کشید و سپس رنگ قرمز را با اندکی آب مخلوط کرد. سای کنجکاو بود؛ دوست داشت نقاشی آمایا را ببیند. آمایا به پنجره خیره شده بود و به افکارش نگاه می‌کرد، سپس با نیروی کینه‌هایش نقاشی می‌کشید. پس از چند دقیقه، نقاشی‌اش را جلوی سای گرفت. تصویر کمرنگی از مادرش بود که با آبرنگ قرمز رنگ‌آمیزی شده بود؛ این‌طور به نظر می‌رسید که او را کشته‌اند. سای با دیدن نقاشی لیوان آبی‌اش را روی میز گذاشت. ابروهای کمانی‌تر شده‌اش از اثر اخم، چهره‌‌ی او را مرموزتر نشان می‌دادند.
-‌ تو معتقدی من باعث شدم مادرت بمیرد؟
آمایا سرش را پایین انداخت.
-‌ اگر تو به پدر جای سوختگی‌هایت را نشان نمی‌دادی، مادر هیچ وقت به آن تیمارستان نمی‌رفت؛ آن‌وقت هرگز در اثر خطای پزشکی نمی‌مرد. از تو متنفرم سای!
سای لبخند تلخی زد و آستین گشادش را بالا زد؛ رد بعضی سوختگی‌ها هنوز از بین نرفته بودند.
-‌ می‌خواستی بسوزم و چیزی نگویم؟!
نقاشی بعدی آمایا با آبرنگ قرمز، یک اژدهای سرخ بود.
-‌ آن موقع که گفتی وسط خیابان صبر کنم تا یک اژدهای سرخ افسانه‌ای مرا نجات دهد، می‌خواستی من را بکشی. اگر یک مرد نجاتم نداده بود، الان مرده بودم. مادرم فقط تو را به خاطر اشتباهاتت تنبیه می‌کرد. در ضمن، او یک بیمار روانی بود؛ دست خودش نبود.
آمایا اشک‌هایی که روی گونه‌های بزرگش ریخته بودند را با آستینش پاک کرد. سای از مظلوم‌نمایی و ضعف همیشگی آمایا متنفر بود.
-‌ مادرِ تو با نزدیک سی سال سن، رفتارهایش دست خودش نبود، اما من که آن موقع کودکی شش ساله بودم همه‌ی این کارها را از عمد کردم؟!
آمایا از جای خود بلند شد و مقابل آیینه رفت.
-‌ من تصمیم گرفتم دنبال جواهر سوم بگردم.
سای شانه‌هایش را بالا انداخت.
-‌ موفق باشی.
سای داخل آستین خود، دو جواهر آبی پنهان کرده بود و آمایا امروز موفق شده بود یک جواهر پیدا کند.
 
آمایا تشک آبی روشنش، که طرح‌ موج‌های براق آبی تیره داشت را تکاند و آن را روی زمین پهن کرد. با دست جای‌جای نرمی تشک را لم*س می‌کرد، به امید این که جواهری بیابد. سای تمام نقاشی‌های کودکانه‌ی روی دیوار را لم*س می‌کرد، به علاوه‌ی قسمت‌هایی از دیوار که نقاشی نداشتند.
-‌ میکی! یک نردبان بیاور. می‌خواهم سقف را نیز لم*س کنم.
میکی رفت و دقایقی بعد با یک چهارپایه بازگشت. سای ل*ب‌های کوچکش را کج کرد.
-‌ کوتاه است!
-‌ ببخشید که ما این‌جا کارخانه نداریم!
میکی رفت. آمایا با گوشه‌ی چشم نگاهی به سای انداخت.
-‌ لازم نیست به قسمت‌هایی که نقاشی ندارند دست بزنی! هیچ خبری نیست.
سای بی‌توجه به او، بالا پرید و دستش را به سقف رساند. پرش بلند او آمایا را حیرت‌زده کرد. سای نفس‌نفس زنان وقتی روی زمین فرود آمد، دستش را به شانه‌ی خواهر زد.
-‌ مگر عجایب این خانه را یادت رفته؟ موقعی که می‌خواستیم فرار کنیم، پرشم آن‌قدر بلند بود که بتوانم راحت به بالای دیوار بپرم، اما چه شد؟ چیزی از داخل دیوار بیرون آمد و مرا هل داد.
آمایا شانه‌هایش را بالا انداخت و میز چوبی پایه‌کوتاه وسط اتاق را برعکس کرد. هرگونه خراش، ترک‌خوردگی و نقش عجیب چوب توجهش را به خود جلب می‌کرد. یکی از خراش‌های عمیق ایجادشده روی چوب را با کمک ناخن‌هایش بیشتر باز کرد. صدای غرغر سای اعصابش را به هم می‌ریخت.
-‌ میز را چرا خر*اب می‌کنی؟!
آمایا ناخن‌های شکسته‌ی خود را در دهانش فرو برد؛ کمد چوبی‌اش را باز کرد و ناخنگیر را بیرون آورد. در تمام مدت زمانی که صدای ناخن‌گرفتن می‌پیچید، می‌اندیشید که باید چه کاری انجام بدهد تا سای او را احمق فرض کند؟ دیشب وقتی خواب و بیدار بود، سای را در حال گشتن دنبال جواهر دید. خوشحال بود که تصمیمش برای پیداکردن جواهر را صادقانه اعتراف کرده است؛ اما سای دختری مرموز بود که او را می‌ترساند.
وقت تمام بود؛ آمایا به انگشت دهم دست خود رسیده بود. به سمت میز بازگشت و کانزاشی طلایی‌اش را از میان موهای صاف و نرم خود که به زحمت پشت سرش جمع شده بودند برداشت. موهای مشکی لختش مانند برجی که فرو می‌ریزد، روی شانه‌هایش ریختند. دو شاخه موی نازکی که جلوی مژگان بلند اما کم‌پشتش بودند را پشت گوشش برد و کانزاشی را میان شکافتگی میز فرو کرد، درست مثل یک اهرم برای باز کردن بیشتر شکافتگی چوب. صدای قِرچ پایه‌ی میز بلند شد و آمایا با خوشحالی یک جواهر آبی را در دستان خود گرفت. به سای با چهره‌ای شبیه انسانی مغرور و همیشه‌برنده خیره شد و جواهر را در مشتش محکم گرفت.
-‌ زود باش؛ جواهر اولت را پیدا کن تا شینیگامی‌ها به سراغت نیایند.
سای همیشه دوست داشت بداند شینیگامی‌ها یا همان فرشتگان مرگ چه شکلی هستند. حتی در ذهن خود وارد عشقی دوطرفه با یکی از شینیگامی‌های تخیلی‌اش شده بود! سای از مرگ نمی‌ترسید؛ فقط از این‌که پی ببرد خواهر منفور و ضعیفش از او قوی‌تر عمل کرده متنفر بود. شینیگامی‌ها دور از سای پرواز می‌کردند؛سای با حیله‌گری، دو جواهری که قبلا یافته بود را انکار می‌کرد و وانمود می‌کرد ترسیده است.
 
بوی حیله سرتاسر اتاق نیلگون می‌پیچید. افکار دو خواهر مانند ابرهای باران‌زا لایه‌لایه شده بود و آن‌ها فقط لایه‌ی آخر را به یکدیگر نمایش می‌دادند. آمایا و سای حالا دو جواهر داشتند؛ کدام‌یک قرار بود جواهر سوم را پیدا کند و آزاد شود؟
آمایا نقاشی شینیون مو را لم*س کرد و پشتش را به دستگاه بیرون‌آمده کرد. کانزاشی‌اش پر از خط و خش شده بود؛ دیگر دوست نداشت از آن استفاده کند. بعد از انتخاب مدل موی گوجه‌ای، کانزاشی چوبی‌اش را در دستگاه گذاشت. موقعی که موهایش در دستگاه جابه‌جا می‌شدند، دستان گرم مادرش را تصور می‌کرد که در حال مرتب‌کردن موهایش است. بغض کرد. نمی‌خواست سای دوباره به او بگوید ضعیف، برای همین بغضش را خورد و چشمان قرمزش را زیر پلکش پنهان کرد.
***
پیدا کردن جواهر سوم سخت‌تر از چیزی بود که می‌اندیشیدند. همزمان با خوابیدن خورشید زیر کوه‌ها، دو خواهر مانند دو جنازه از شدت خستگی روی تشک‌ها دراز کشیدند. در نور کم غروب و شب نمی‌توانستند به خوبی جستجو کنند؛ برای آمایا سوال بود سای چگونه توانسته در تاریکی و مخفیانه دو جواهر پیدا کند؟ او سای را بیشتر شبیه یک مار می‌دید، تا انسان. هر دو می‌دانستند این پایان جستجوی جواهر سوم نیست؛ قرار بود در تاریکی نور چراغ‌های طلایی حضور فعال‌تری داشته باشند، زیرا هیچ‌یک نمی‌توانست با وجود تلاش دیگری بخوابد.
شام پاستایی بود که با تخم ماهی، دانه‌های سویای تخمیرشده و قارچ تهیه می‌شد. دختران بشقاب‌ها را بالای سر خود گرفتند تا شکرگزاری کنند. سای با صدایی رسا گفت: "ایتاداکیماس!" اما آمایا نتوانست چیزی بگوید. سای به او خیره شد؛ فروخوردن بغضش باعث می‌شد نتواند حرف بزند.
-‌ چیزی شده؟ باز می‌خواهی گریه کنی؟
بغض آمایا ترکید. بشقاب را روی میز گذاشت؛ صدای جیرجیر و تق‌تق آمد چون یکی از پایه‌های میز دچار مشکل شده بود.
-‌‌ من خیلی می‌ترسم سای!
سای نفس عمیقی کشید. او هم شور عجیبی در دل داشت، اما با گوش‌دادن به صدای نفس‌هایش خود را می‌فریبید که آرام است.
 
آخرین ویرایش:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 4) دیدن جزئیات

عقب
بالا